رمان آتش پارت 29
– خانوادت فوق العاده بودن مگه نه؟؟؟
تو چشمای شکلاتیش خیره شدم.. منو یاد شکلات های مورد علاقه ام مینداخت.. شکلات هایی که عاشقشون بودم و همه اینو میدونستن.. همونایی که همیشه با مامان و سامی سرش دعوا داشتم..
+ اونا بی نظیر بودن.. درسته من تنها نوه دختر بودم و تا مدت ها آخرین نوه.. اما خانواده ام ذاتا دختر دوست بودند.. نه اینکه با پسرا بد برخورد کنن هااا نه.. ولی دختر براشون با ارزش بود.. من براشون با ارزش بودم.. اینو بعد تر ها فهمیدم..
نمیدونم چرا اما دوست داشتم از کوهیار و رویا و دایی بگم..
+ دایی ام یه تصادف سخت چندین سال پیشش کرده بود و نمیتونست بچه دار شه.. رویا با اینکه میدونست اما انقدر دوستش داشت که باهاش ازدواج کرد.. اختلاف سنی زیادی داشتن اما دایی همیشه گف “عشق هیکسو نمیشناسه و هیچی براش مهم نیست”.. تو عروسی شون سیزده سالم این طورا بود.. بعد از 5 سال تلاش تازه رویا حامله شد بود.. یادمه بعد از کنکور بود که دایی زنگ زد مامانم و گف که رویا رو برده سونو برای جنسیت بچه.. رو اسپیکر بود و خدا خدا میکردم دختر نشه.. دوست داشتم تک نوه دختر باشم.. نازم خریدار داشت مسیح.. سه قلو ها اذیتم میکردن اما بعدا هر کس میفهمید یه گوشمالی بهشون میداد از مامان و بابام و سامی گرفته تا عزیز و خاله نسرین و شوهرش و کارن.. شاید حتی لوسم بودم نمیدونم.. من پرنسسی بودم برای خودم..
مسیح لبخندی زد: دختری که لوس نباشه دختر نیست که.. همین مهتای ما.. دو سه ماه دیگه نامزدش سر بازیش تموم میشه و تقریبا شیش ماه دیگه میره سرزندگیش اما هنوزم عین دختر بچه ها برخورد میکنه انگار نه انگار سی و چهار سالشه.. دختر بود یا پسر؟؟
+ پسر.. اما عمرش به دنیا نبود..
من عاشق دایی ام بودم.. دایی خودش حسابی سر به سرم میذاشت اما حواسش بود کسی اذیتم نکند.. اصلا کل خانواده من این شکلی بودند.. خودشان اجازه اذیت کردن مرا داشتنتد اما غریبه ها نه.. دایی عاشق بچه بود.. انقدر عاشقانه بچه دوست داشت که دیگر تصمیم گرفته بودند از پروشگاه کودکی بیاورند.. یادمه وقتی فهمیدیم زندایی رویا حامله است چقدر همه مان برایشان ذوق کردیم.. دایی دیگر کارخانه نمیرفت و کارها رو به سه قلو ها سپرده بود تا حواسش به رویایش باشد.. حیف که هیچ وقت نتوانست کوهیارش را در آغوش بگیرد..
میتوانست حدس بزنم که چشمانم کدر و ابری شده.. حالت نگاه مسیح مهربانانه تر شد و گف: ما آدما نمیتونیم با تقدیر خودمون بجنگیم.. قطعا پیدا شدن سر و کله آیسان جلوی ماشین تقدیرش بوده در حالی که چندین دختر دیگر هم نمیخواستند ازدواج کنند اما مجبور شدند.. قطعا سرنوشت داییت و پسرش هم این بوده.. با اینکه خیلی خیلی تلخه…
سری تکان دادم و شب بخیری زمزمه کردم و از اتاقش بیرون رفتم.. بیشتر ماندنم باعث فرو ریختن تمام دیوار هایم میشد.. دل گرفته ام را هیچ چیز باز نمیکرد.. عین گره کور که باز نمیشود.. از اون گره ها که چاره ای جز قیچی کردن نداره..
*
صبح که بیدار شدم آیسان کنارم نبود.. بلافاصله بلند شدم و با نگاه تو آینه از کلاه گیسم مطمئن شدم و پله ها رو رفتم پایین.. دیدم بچه ها باوجود اینکه شب دیرتر از ما اومدن و قاعدتا خسته ترن شاد و شنگول دارن صبحونه میخورن و با آیسان صحبت میکنند..
مسیح با دیدنم لبخندی گرم زد و صبح بخیری گفت که توجه همه رو به سمتم جلبه کرد.. آریس گف: اووو آترا خانووم.. ساعت خواب.. ساعت نه صبح را نشان میداد و امروز جمعه بود و همه آف بودیم..
گفتم: شماها اصلن دیشب خوابیدین؟؟ چطور انقدر انرژی دارین..
هانیا: خب ما که مثل شما مامان بزرگ نیستیم.. رو صندلی بغل آریس و روبه روی مسیح نشستم و گقتم: کدوماتون دیشب مشروب خوردین؟؟
دخترا همه شان دست هایشان را بالا بردند و گیسو گف: من فقط یه پیک خوردمااا..
پسرا که بادیدن جسارت دخترا حس کردن مشکلی نداره همه شان دستشان را بالا بردن به جز مسیح..
گفتم: حموم رفتین؟؟؟ قهوه خوردی؟؟؟ اگه این کارارو نکردین یه ساعت فرصت دارین.. نمیخوام ذره ای مست باشین تو این ویلا حتی اگه کار تعطیله..
همه سری به نشونه تایید تکون دادم و به آیسان که یه دست از لباس های خودم که برایم تنگ بود را بهش داده بودم گفتم: اگه صبحونه ات رو خوردی پاشو بریم پیش خاتون..
مسیح: منم میام.. خودتم یه چیزی بخور آترا..
نگاه بچه ها عجیب روی ما میچرخد.. نمیدانم مسیح تا به حال در مهمانی ها با کسی رقصیده یا نه اما دختر ها همیشه من را هنگام رقص در کنار سامی یا کارن دیدند.. حق دارند متعجب باشند..
لقمه ای حلوا ارده برای خودم درست میکنم و با نگاهی رو دخترا میچرخه بهشون میگم: ببینین.. اون افکار کثیفتون ارزونی خودتون اوکی؟؟
بلند میشوم و دست آیسان را میگیرم.. صدای قدم های مسیح را پشت سرمان میشنوم.. پانچو کلاه دارم را از کمدی که بالای جاکفشی قرار دارد برمیدارم و مسیح سویشرتش را..
خانه خاتون و آقا اسماعیل فاصله ده دقیقه ای تا ویلایمان دارد.. دو ورم ویلایمان باغ است.. دور افتاده به نظر میرسد اما نیست.. حداقل برای ما این شکلی نبوده.. بیش از حد باصفاست..
خیلی رمانت رو دوست دارممم❤🌟🌟
پارت بعدی رو کی میزاری؟؟
مرسی عزیزم❤
تا شب حتما میزارم