رمان آتش پارت 39
***
# آترا
حضور بعضی آدم ها چه آرامشی را به جان زندگیت می اندازد!
من میگویم فرشته ای از بهشتند یا نه اصلا خودشان گوشه ای از بهشتند!
بودن هایشان ساعت زندگی را از کار می اندازد و متوجه گذر زمان نمی شوی! عجیب است!
حتی اگر چشمانت بسته باشد باز هم فقط رنگ نگاه او را می بینی و آرامش را در او جستجو میکنی!
او که باشد خورشید زمستان گرم تر می تابد!
آنقدر آسمانی اند که رنگ خون ات هم آبی میشود!
درست مثل راد منش ها..
تعریفات مسیح از خواهر برادر هایش این ذهنیت را در من بوجود آورده بود که آنها خاص و کمیاب اند..
نه از آن کمیاب های بد..
کمیاب های خوب..
از اون دسته آدم هایی که به نظر میرسد نسلشان خیلی وقت است منقرض شده..
همون آدم هایی که بی دلیل خوبند و خوبی میکنند.. ذاتشان این است دیگر..
دیدن خواهر بزرگتر مسیح باعث شد به این نتیجه برسم آرامش و آرام کردن در خون خاندان رادمنش است.. شیطنت دارند اما در کنارشان عجیب آرام اند و تورا به آرامش دعوت میکنند.. باید کنارشان بنشینی تا بفهمی چی میگم.. شنیدن صدای مادرشان که داشت با مهدیه صحبت میکرد نشان میداد این آرامش از چه کسی به ارث رسیده..
نمیدانم بقیه شان هم این شکلی هستن یا نه اما انگار این خواهر و برادر ساخته شدند تا آترا را دور کنند.. ساخته شدند تا من را تبدیل به نفس کنند.. این خواهر و برادر عجیب نفس را میفهمند..
حالا که کنارشان در دل جنگل و روبه روی بوم نشسته ام رنگ ها را احساس میکردم..
رنگ ها حس دارند.. یه نقاش فقط میتونه این رو درک میکنه..
بعد از اون اتفاق نمیدونم من با رنگ ها قهر کردم یا رنگ ها با من که دیگه حسشان نمیکردم.. اما انگار راد منش ها باعث دوستی ما شدند.. انقدر صمیمی که حتی آدم ها را هم رنگی میبینم..
مسیح را آبی میبینم.. مثل آسمان صاف.. مثل دریا ها و دریاچه های زلالی که تو ایران یافت نمیشود.. مسیح مثل اینها آرام بخش است.. شیطنت دارد.. مثل موج های دریا.. اما شیطنتش هم ارام میکند..
مهدیه صورتی چرک است.. رنگ مورد علاقه خاله نسرین.. معتقد بود صورتی معمولی یا جیغ زود کثیف میشد و الکی کثیفی را بازتاب میکند اما صورتی چرک هر چقدر کثیف باشد چیزی بازتاب نمیکند.. درست مثل مهدیه..
مهدیه درد کشیده.. زجر کشیده.. چه چیز هایی که در زندگی اش ندیده اما همچنان لبخند به لب دارد و میخندد مثل دختری نوجوان..
مهدیه میخواست به دل جنگل بزند و نقاشی بکشه و مسیح گفت با ما بیا گفتم نه
گفت اگه نیای مطمئن میشم خالی بستی نقاشی.. گفتم از دخترا بپرسی میفهمی چقدر نقاشم..
گفت شنیدن کی بود مانند دیدن.. و مهدیه گف: خیلی وقته که با یه نقاش درست حسابی وقت نگذروندم..
شاید همین جمله مهدیه باعث شد من هم همراهشان شوم.. بچه ها را در ویلا تنها گذاشتم و کلی تاکید کردم اگه یه خط از برنامه عقب بیافتند میکشمشان..
بعد از سال ها من قلمو بدست گرفتم و طرحی از رودی بین درختان را قلم میزنم.. حس عجیبی دارم.. نمیتونم این حس را توصیف کنم..
شاید چیزی شبیه به امید.. همان چیزی که سالهاست گمش کردم.. من فقط زنده بودم این سالها.. نه زندگی کردم و نه امید داشتم برای زندگی.. اما حالا انگار امیدی دارم.. برای تمام کردن تابلو ام..برای وقت گذرانی با راد منش ها.. حتی برای آزادی دیدن دوباره سامی..
نمیدانم چرا اما دیدن این خواهر برادر یاد اور لحظات من و سامیار شد و باعث شد دلم تکرار آن روز ها را بخواهد و برای ان تکرار نیاز به بخشیدن هست.. نیاز به رد شدن..
احساس میکنم حرکت آب درون رود انگار حس های راکد درون من را هم به جریان انداخته بود..
حسی های بدرد نخور من را پاک کرده بود.. انقدر که بی خیال شرایطی که سامی مرا ترک کرد شوم و برای آزادی اش لحظه شماری کنم..
همان جریان رود حس جدیدی را هم با خودش اورده بود..
حسی نسبت به مسیح.. حسی ترسناک نسبت به مسیح..
مسیح برای من قابل احترامه.. دوست داشتنی و مهربون و پر از آرامشه.. اما حال حسی در وجودم افتاده بود که میگفت مسیح حق ندارد با کس دیگری این شکلی خلوت کند و وقت بگذراند.. حسود شده بودم و خود خواه و انحصار طلب..
عجیب نیست که این حس ها در رابطه با مسیح بود فقط؟؟!!
این ترسناک است.. برای من شکسته شده خیلی ترسناک است..
این تیکه از جنگل پر از درختان چنار بود .. درختانی که با تغیر فصل رنگ عوض میکردند..رنگ های زیر کار را هردویمان زدیم و باید صبر میکردیم تا خشک شوند.. مسیح پیشنهاد داد چادر بزنیم و شب بمانیم.. مهدیه قبول کرد و بالجبار منم پزیرفتم..
دم غروب بود که مسیح چادر را برپا کرد و منو مهدیه آتش روشن کردیم..
از صبح از هر دری حرف زده بودیم..
مهدیه از برادرهایشان و شیطنت هایش گفته بود و من از سه قلو ها و بلاهایی که سرم اوردند..
آب را در کتری ریختم و روی آتش گذاشتم تا چای ذغالی درست کنم..
مهدیه با دیدن چادر گف: وااییی مسیح یادته یه شب تو کویر موندیم..
مسیح: واااییی مگه میشه یادم بره.. اولین و آخرین بارم بود که به حرف علی و مهدی اعتماد کردم..
با کنجکاوی پرسیدم: چی شد مگه؟؟
مهدیه با آب و تاب شروع به تعریف کرد..
– آخ آخ نفس..
یادم رفت بگویم.. مرا آترا صدا نمیکرد.. میگفت میانه ای با اسم های اجق وجق ندارد..
نفس گفتنش شبیه خاله بود.. خاله نسرین آرام من.. با طمانینه مرا نفس میخواند..
اما برای مسیح همچنان آترا بودم.. به قطع اگه مسیح مرا نفس صدا میزد برگشتن به پوسته آترا غیر ممکن میشد..
– نفس یه روز حسام گیر داد بریم کویر.. مسیح هیجده سالش بود و حسام بیست و هشت.. ماها هم این بینا بودیم دیگه..
این تیکه را باخنده گف.. از نحوه تعریف کردن خاطراتش فهمیده بودم که فقط سن حسام و مسیح را در هر واقعه ای بخاطر دارد و اگر سن خودش را بپرسی سن حسام را منهای دو میکند..
عااالییی👌🏻💓
خدا رو شکر بالاخره ادمین پارت ها رو تایید کرد
مرسی عزیزم 😘 ❤