رمان آتش پارت 50
****
حال من در شیراز بودم…
شیراز…
شیراز شهر خاطره هاست…
شهر عشق…
شهر دوستی…
شهر باغ های قشنگ…
شهرسروهای بلند…
شهر بهار نارنج…
در اصل شیراز دخترکی بود با لباسی از فیروزه و لبهایی از لعل که تنها خواجه حافظ میشناخت و سعدی ای که همیشهی خدا مسعود تمامی عشق ها بود..
کوچه هایش بوی عشق میداند..
سری قبل که با خانواده ام به شیراز آمده بودیم این حس ها را نداشتم..
و اکنون من پر از حس های متناقض و عجیبم که خودم از درکشون عاجزم و انگار اومدن به شیراز شدت این حس ها رو بیشتر کرده بود..
تقریبا غروب بود که به شیراز رسیدیم و مسیح من را مستقیم به سمت خانه پدری اش برده بود..
تمام راه را دائما از خاطراتش حرف زده و نگذاشته بود برای لحظه ای ذهنم به این سمت برود که ده سال است یتیم شده ام…
مرا به خانه با صفایشان برد…
خانه ای که دیوار های حیاطش آجری است…
مسیح گف: الان رو نگاه نکن.. یه سری بهار میارمت قشنگ ببینی شیراز چیه و خونه ما چقدر قشنگه.. تموم این دیوارا رو تو بهار گیاهای رونده میپوشونن…
در همون حال با ریموت در حیاط را باز کرد..
با دیدن منظره روبه روم به حرفش ایمان آوردم..
درست بود برگ درختان ریخته بود اما زیبایی و صفای حیاط مقابل پا برجا بود..
حوض شش ضلعی وسط حیاط که آبش یخ زده بود من را یاد تابستون ها در خانه عزیز می انداخت.. آب بازی ها دیوانه وارمون زمانی که سه قلوهای نبودند با خاله زرین..
حیاطشان باغچه ای سرتاسری بزرگ در جلوی دیوار های حیاط داشت که توش درخت ها و بوته های گل های دیده میشد..
حق با مسیح بود.. حیاطشان در بهار بهشت واقعی میشد..
مسیح ماشین رو به سمت قسمت سرپوشیده ای که تقریبا پشت ساختمون بود برد.. ساختمون خونه ساختمانی سه طبقه بودبا نمایی از سنگ ها آجری رنگ.. از ماشین به همراه مسیح پیاده شدم..
مسیح با لحن آرومی گف: احتمالا تو اتاق پشتی جمعن که صدای ماشین رو نشنیدن..
از پله های ایوان چوبیشان بالا رفتیم… دو طرف پله ها پر از پل های شمعدونی بود که برای رهایی از سرما دورشان را با پلاستیک پوشانده بودندند..
از در چوبی که مشخص بود قدیمی است وارد شدیم و رو به رویمان پذیرایی مجللی بود..
مسیح ساکش را گوشه ای گذاشت و من به تبعیت از اون همین کارو کردم.. کاپشنم همچنان تنم بود اما احساس گرما نمیکردم بلکه از شدت استرس سردم هم بود.. و دلیل این استرس برای خودم ناشناخته بود…
با تن صدای آرومی گف: اینجا مال مهمونای خاص مامانه..
صدای خنده های خانواده اش می آمد.. استرسم را بیشتر میکرد.. با توجه به حرف های مسیح تا حدی مذهبی بودن.. اگه با بودن من مخالفت میکردن چی؟؟!! به هر حال من جز همکار مسیح و تاحدی دوست مهدیه کسی نبودم…
سمت راستمون راهرویی وجود داشت که طولش پنج متر بود..
از این نقطه میشد پله های مارپیچ که به طبقه بالا میرفت رو دید..
مسیح به اون سمت حرکت کرد و منم همراهش..
انتهای راهرو نشیمن زیبایی و راحتی بود..
مساحتش تقریبا اندازه سالن کناری بود..
ست مبل های راحتی با میز ناهارخوری بزرگی در گوشه ای..
چند پله به سمت پایین درست پشت میز ناهار خوری قرار داشت و مسیح لب زد: اونجا آشپز خونه است.. اینجا مال وقتایی که خودمونیم.. این راهرو رو میبینی..
به راهی اون سمت سالن اشاره کرد و ادامه داد: این راهرو رو بریم میرسیم به اتاق پشتی.. از اینجا کوچیکتره.. پشت سالن کناریه.. مامان اونجا رو سنتی چیده.. فوق العاده است..
پشت سرش به راه افتادم.. هر چه جلوتر میرفتیم صدای خندهها بیشتر میشد..
شاید طول این راهرو که روی دیوارش تابلو فرش های زیبایی از ایات قرآن بود به پنج متر هم نمیرسید اما برای من بسیار طولانی بود… با ورود من و مسیح یه دفعه پسر بچه ای فریاد زد: عمو زن گرفتههههه…
سر همه به سمت ما چرخید..
مهدیه چشمانش با دیدنم برق زد..
با دیدنمان از جایشان بلند شدن..
همه شان دور کرسی ای نشسته بودند..
جلوی سه تا دیوار اتاق پشتی گذاشته بودند.. کرسی بزرگی راه انداخته بودند و همه دورش نشسته بودند..
یادمه خاله هم تو دماوند کرسی کوچیکی راه انداخته بود.. البته همه مان دورش جا نمیشدیم..
با مسیح همزمان سلامی کردیم…
زن سن داری که مشخص بود مادرش است گف: اوا مسیح.. مادر مهمون میاری نباید چیزی بگی؟؟ زشت شد که مادر..
مسیح با خنده گف: سلام نکردن شما زشتش نکرد؟؟!!
مادرش روی گونه اش آرام ضربه ای زد: خاک بر سرم.. سلام دخترم.. خوش اومدی.. این مسیح خیره سر ما بلد نیست مهمون رو چجوری میارن..
به سمتم آمد و مرا در آغوش کشید.. لبخندی زدم و گفتم: سلام.. راستش شاید من نباید بی خبر می اومدم..
مهدیه گف: خوب کردی اومدی نفس.. دلم برات تنگ شده بود..
یکی از برادر هایش گف: پس توهم عروسمون رو میشناسی؟؟
خنده خجالت زده ای کردم.. مسیح راجب من چی به برادرهایش گفته بود؟؟
مهدیه گف: نفس دوست منه نه عروس مسیح.. مسیح بخوادش عمرا نمیذارم بگیردش..
پدرش ابرویش را بالا انداخت و گف: مسیح؟؟ نمیخوای معرفی کنی؟؟
مسیح که مشخص بود از این گیجی شان دارد لذت میبرد به اجبار پدرش گف: نفس.. همکار و شریکم تو پروژه جدیدمون.. با مهدیه دوست شده بود.. مهدیه کلی منو تهدید کرد که شده به زور هم بیارمش.. خلاصه این شد که اینجاییم…
پدرش با لحن صمیمانه ای گف: خوش آمدی بابا جان..
خب پس انگار انچنان هم با حضور من مشکل نداشتند..
من: متشکرم.. ببخشید بهتون زحمت دادم..
مادرش سریع گف: چه زحمتی دخترم.. این کاپشنت رو در بیار بده..
بعد گف: امیر بیا کاپشن عمو و خاله رو ببر..
همون پسر که مرا عروس خطاب کرد کاپشن من و مسیح را گرفت و رفت..
همه زنان شال بر سر داشتند و من هم به احترامشان شالم را برنداشتم..
با تعارف مادرش و مهدیه کنار مهدیه نشستم و مسیح کنار برادرانش..
مسیح گف: بزار خانواده ام رو بهت معرفی کنم.. این که محمد حسام رئیسمونه..
به مردی که بشدت شبیه پدرشان بود اشاره کرد.. با اینکه نشسته بود اما قد بلندش کاملا مشخص بود.. حتی از مسیح هم بلند تر بود..
-هیچ کس جرات نداره رو حرفش حرفی بزنه.. امیر ارسلان پسرش و مهربان خانوم همسرش..
چهره امیر ارسلان هم مثل پدرش و پدر بزرگش بود..
مهربان همان زنی بود که سمت راستم نشسته بود.. تپل بود و لپ های خوراک گاز گرفتن..
-این محمد مهدی قل مهدیه است یکمی خله و عشق ادبیاته و همسرش آناهیتا و بچه هاش آرمین و آرمان..
مهدی اعتراض کرد: عههه مسیح.. من کجاش خل وضعم؟؟
مسیح با لحن تخسی جوابش را داد: همین که این حرف رو میزنی یعنی خل وضعی.. چون آدمای خل وضع نمیفهمن که خل وضعن..
مهدی ته چهره مهدیه را داشت.. به طور واضحی مشخص بود که خواهر و برادرند..چهره شان بیشتر شبیه مادرشان بود..
همسرش بشدت به خودش رسیده بود.. برخلاف مهربان و زن یکی دیگر از برادر ها شالش را آزاد روی سرش انداخته بود و رنگ مش موهایش مشخص بود.. ناخن هایش کاشته شده و آرایشش برای مهمانی خانوادگی زیادی بود..
-این محمد علیه همون که اسب سواری یادم داد زنش یسنا خانوم حامله است و قراره سومین نوه دختر رو بیاره.. و من قراره اسمش رو انتخاب کنم..
علی: زر نزن مسیح.. اسمش رو باید یسنا انتخاب کنه.. بین چند تا اسم موندیم..
مسیح: یسنا خانوم دوست داره بزار عموی بچه انتخاب کنه مگه نه زن داداش؟؟ اگه من انتخاب کنم قول میدم هر وقت شیراز بودم یه جوری از جلو چشات محوش کنم که خودت باورت نشه میتونی از دستش نفش بکشی..
علی هم شبیه پدرشان بود..
مشخص بود حسام از لحاظ رفتاری هم مثل پدرشان است اما علی از این لحاظ بیشتر شبیه مهدی بود ..
یسنا خندید و پدرش اسمش را با اخطار صدا کرد و مسیح نگاهی که بیانگر” مگه من چی گفتمی؟”” به پدرش انداخت..
-مهدیه رم که میشناسی.. آهاا مهتاب مادر عجوبه ها مهبد و ماهرخ و شیر مرد دلیرش کیوان..
مهتاب کپیی مادرشان بود.. همان چشمان مشکی آرام بخش و صورت گرد..
کیوان چشم غره ای به مسیح رفت و مهتاب گف: داداش.. خب چرا شوهرم رو مسخره میکنی؟؟ مشخصه که عشقم دلیره..
مهدیه که کنار دستم نشسته بود ادای عق زدن در اورد و باعث خنده جمع شد..
مادر و پدرش چشم غره ای به او رفت..
کاملا مشخص بود میخواهند جلوی من آبروداری کنند..
نمیدانستند مسیح آبرو دار خوبی نیست..
اگر میدانستند مسیح چه چیزهایی برایم تعریف کرده انقدر سعی در ساکت نگه داشتن فرزندانش نمیکرد..
-اینم مهتا که در انتظار شوهرشه.. من نمیفهمم وقتی یه لیوان آبم نمیتونه بیاره چطور میخواد شوهر کنه؟؟ بیچاره مهری…
مهتا نسخه زنانه پدرش بود.. از رنگ موهایش گرفته تا رنگ پوستش همه گیشان کپی پدرشان بود..
با تعجب رو به مهتا پرسیدم: اسم شوهرت مهریه؟؟
نیش مسیح باز تر شد و مهتا با حرص گف: نههه.. اسمش مهرسامه.. مسیح خوشش میاد هر چیزی رو دست بندازه…
خب این بخش از شخصیت مسیح تابحال برایم رو نشده بود..
هیچ وقت انقدر شوخی نکرده بود و تیکه ننداخته بود..
از همین لحظات اول ورودمان به شیراز مسیح جدیدی شده بود..
انگار هوای شیراز بهش بد ساخته بود…
مادرشان گف: بس کنین.. نفس جان دخترم ببخشید.. اینا رو ول کنی همو تیکه تیکه میکنن.. از خودت بگو دخترم.. ازدواج کردی؟؟
مسیح خندان گف: مامان الان بیوگرافی دخترا به اسم شوهرشون ختم نمیشه هاااا… همه مث دخترات هول نیستن که به اولین خواستگارشون بله بگن…
اعتراض دختر ها و خنده پسر ها بالا رفت…
جمع خانوادگی شان شیرین و دوست داشتنی بود…
***
اسم پسر محمدحسام هم امیر ارسلانه ولی خیلی خیلی بهتر از امیر ارسلان لیلاعه😂🤦♀️
یاد بگیر لیلا🤣🤣
لی لی لی💃💃😂🤣
اولین کامنت🙃🙃
بالاخره پارت دادی👑👑
بالاخرههه😂💃💃💃💃
یکی منو ببره شیراز اون کوچه باغ ها
خونه هاشون وایی نهههه😩😩😭😭
لعنتیا خیلییی خوووبنننن🥺🥺🥺😂
چمدونت رو جمع کن باهم بریم😂😂😂
اوهوم اصلا یه شهر هزار رنگه من چهارپایهتم رفیق بزن بریم😉
حتما بیاین🤣❤️ . من عاشق حال و هوای ارم و بازار وکیل هستم🤣 . خیلی خوبن ، من هر دو یا سه ماهی یکبار با مامانم و لاون میریم بعضی مواقع هم میشه که هیچ خریدی نمیکنم ولی روحیم باز میشه❤️🤣
اتفاقا تو شهریور مدرسه مون مارو اردو برد شیراز انقدر تو ارم مسخره بازی در اوردیم😂❤
🤣🤣 . من خودم عاشق مسجد نصیر الملک و تالار آیینه هستم معماری خیلی زیبایی دارن❤️🤣
تالار آینه رو نرفتم ولی نصیرالملک رو موااافقم🤣🤣🤣
دارم میام یواش یواش🤣🤣
امسال رفتیم مسافرت اونم شوشتر دیگه فکر نکنم بیایم شیراز درگیر کاریم اصلا وقتی هم نمیشه ولی حتما یه روزی میام 😇😇
بالاخره یه امیرارسلان آدم پیدا شد😂
لعنتیی تو شخصیت های مرد رمانت چرا انقدر ماهن یکم کثیف باش یکم🤣🤒🤒
اصلا نمیتونم 😂 🤦♀️
به نظرم اینکه واقعا میتونی یه آدم به رو مخی امیر خلق کنی یه مهارت فوق العاده است چون من فوق فوقش بتونم طرف رو یکم رو مخ کنم 🤦♀️ 😂
بعدم مگه مرض دارم خودم خودم رو حرص بدم؟؟ 😂 🤦♀️
الان داشتم رمان مینوشتم یه جا خیلی غمگین بود کلی ناراحتم چقدر قراره در آینده سر رمان دیگه ام حرص بخوری خدا میدونه…
از الان میگم که رمان بعدیت رو نمیخونم😂🤦♀️
غلط میکنی حالا تا چند ماه دیگه قول میدم قشنگ باشه😂
چه خشن😂😂
وقتی شخصیت های این شکلی خلق کنی خود به خود اخلاقتم عوض میشه امیرارسلان دوست نابابیه😂
ای کاش دیگه ادامه ندی!!!!!
منظورت با کی بود ؟؟
با نویسنده این رمان … !!!
معلوم نیس کجاس😒
آهان خب بنده خدا نمیرسه پارت بزاره باید درکش کنیم موقع امتحانات هم بود سرش حسابی شلوغ بود🙂
عزیزم خوش حالم میشم اگه نقدی داری بگی تا درستش کنم 🥰
گفتن این جمله صرفا شخصیت خودت رو زیر سوال میبره 🙂