رمان آتش پارت 56
****
سکوت..
هر چقدر هنگام رفتن به شیراز با هم گفتند و خندیدن حال که در جاده و درحال برگشت به جواهر ده بودند هر دو سکوت کرده بودند..
هردوشان این سکوت را دوست نداشتند و دوست داشتن این سکوت را بشکنند اما حیف که نمیتوانستند..
بعد از دیشب دیگر باهم کلمه ای حرف نزده بودند..
شاید نگران بودند بابت چیز هایی که عوض شده بود..
نفس از دیشب حس و حال عجیبی داشت.. مشوش بود و خودش دلیلش را نمیدانست..
یه بخشیش به خاطر مشاعره و شعری که مسیج درگوشش زمزه کرد بود..
یه بخشیش به خاطر گپ کوتاه دیشب با دخترا..
یه بخشیش به خاطر آن تماس و بعد دیدن شیلان بود..
نتوانتس طاقت بیاورد و در نهایت پرسید: شیلان کیه؟؟
– نوه عموی بابام..
+ اینو که خودم میدونم.. دلیل دعواتون..
– مهم نیست..
ترس اندکی که بعد از آن تماس داشت فوران کرد: مسیح مهمه.. شب قبل یکی بهم زنگ زدهه میگه جونت بخاطر شیلان در خطره و بعد خود شیلان اومده میگه نفس رو خواستم ببینم.. مسیح به من ربط داره…
مسیح بلافاصله ماشین را بکناره جاده راند و با تعجب سمت نفس چرخید و گف: کی بهت زنگ زد؟؟
+ نمیدونم.. گف از دوستای بابامه.. شماره ش رو دادم کارن مال یه معتاده که تو کمپ بستریه و فک و فامیلی هم نداره..
مسیح ترسید.. شیلان خود شیطان بود…
بین تعریف گذشته و در نتیجه حفظ نفس یا از دست دادن نفس، تعریف گذشته را انتخاب کرد…
مسیح آهی کشید و تاریک ترین بخش زندگی اش را جلوی چشمان نفس باز کرد: بچه که بودیم هم بازی هم بودیم..دخترعموی مامانم چند بار پشت هم حامله شد و نمیتونست از شیلان که بچه بزرگترش بود رو درست حسابی بزرگ کنه… باباش هم که معتاد بود برای همین شیلان همش خونه ما بود و اکثرا ننه باباش حتی نمیفهمیدن… نفس هر چی میگم مال گذشته اش اوکی؟؟
نفس سری به نشانه فهمیدن تکان داد…
ننه بابا گفتن مسیح نشان دهنده حرص مسیح نسبت به آن دو بود…
شاید اگر آنها برای شیلان پدر و مادر درست حسابی میشدند این شکلی نمیشد…
مسیح دوباره آهی کشید و ادامه داد: سر اسمش دخترا اذیتش میکردن.. میگفتن تو شیطانی.. کک مکی بود و موهاشم که دیدی قرمزه… بچه بودیم دیگه… تو بازی های بچگی نقش آدم بده رو همیشه اون بازی میکرد.. هزاران بار بهمون گف معنی اسمش درخت عنابه و بخاطر ویار مادرش به عناب به این اسم نامگذاری شده.. اما برای ما شیطان بود.. برای من و پسرا کمتر برای دخترا بیشتر…
ای کاش سرنوشت برای عمو زاده ی پدر و مادرش خواب دیگری میدید…
این سرنوشت بیش از حد تلخ بود…
– چون همسن من بود با هم راحت تر بودیم… اوایل نوجونیمون بهش گفتم ما فقط خواهر و برادریم و اونم قبول کرد…
ای کاش همچنان در همان دوران بودند..
ای کاش دغدغه هایش همچنان کوچک و در حد اینکه چه کسی توت بیشتری از درخت میچیند بود…
– بزرگ که شد رسما شیطان شد.. مامان رو نبین که هفتا بچه هاش درست حسابی با اومدن.. برای دختر عموش هیچ کدوم از بچه هاش بخصوص شیلان براش مهم نبود.. علی بیست سالش بود که گف یسنا رو میخواد.. شیلان از همون موقع عوض شد… میدونستم شیلان علی رو دوست داره اما از طرفی علی با یسنا خوشحال تر می بود.. برای همین سکوت کردم.. تقریبا بیست و سه چهار سالشون بود که ازدواج کردند… شیلان هم هیجده نوزده سالش بود… کم کم داشتم برخوردای عجیب غریبش رو میدیدم… میخواستم به حسام بگم که همه چیز جابه جا شد….یسنا یه سال بعد عروسی حامله شد..
– یه روز بالای پله ها با یسنا بحث میکنه و از پله ها هلش میده پایین..
نفس هینی میکشد و چشمانش گرد میشود.. توقع داشت حرف های دیروزشان دروغ یا جو دادن باشد..
– میدونی نفس حتی با افتخار اومد گف من هلشون دادم.. یسنا یه سقط وحشتناک کرد و نازا شد.. کلی دوا و درمون و این ور و اونور کردن و تهش با پیوند رحم تونستن حامله اش کنن.. شوهر مهدیه رو هم اون وارد زندگیمون کرد.. میدونست معتاده… میخواست انتقام بگیره…. آناهیتا رو هم.. امیدوارم سرنوشت مهدی مثل مهدیه پر از غم نشه… بعد تر فهمیدم بار ها به بابام گفته که بابای کثافتش بهش آزار میرسونه و براش یه کاری بکنه اما بخاطر خیلی از قوانین مزخرفمون بابام نتونست شیلان رو از خونه نجات بده و همین باعث شد به فکر انتقام بیافته…
نفس عمیقی کشید و گف:انگار بابای لاشیش برای گرفتن مواد مجبورش میکرده ساقی ها رو ارضا کنه….
چشمان نفس گشاد تر از این نمیشد…
چطور یک پدری میتوانست با فرزندش همچین کاری کند؟؟؟
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و با غم عظیمی درون صدایش گف: یکی دوسال بعد از سقط یسنا پیداش کردم.. میدونی از دوران نوجونی به بعد برای هممون مثل خواهرمون شده بود… بخشی از خانواده که فقط پیش ما زندگی نمیکرد… اما انگار اون باور نکرده بود…. تو کار خلاف رفته بود.. در عرض یه مدت کوتاه شده بود رئیس یه بخشی از باند.. همون باندی که کارن بخاطرش شیراز اومد.. کارن با کمک من گرفتش اما اون خیلی زود فرار کرد و این دفعه زهرش رو با کوبیدن ماشین به من ریخت و البته ترد شدن از خانواده ام…
– چند روز قبل از تصادف رفته بود پیش بابام و گفته بود من بهش تجاوز کردم و از من حامله است و بعد من بعنوان مجرم لوش دادم… نمیدونم چه علاقه ای داشتن که از من همه شون حامله باشن…
این جمله آخر را با پوزخند تلخی گفن…
– بابام بخاطر اینکه نتونسته از اون کثافت خونه درش بیاره عذاب وجدان داشت و از طرفیم خیلی حرف زنارو قبول داشت.. انقدر دیده بود زنایی که بهشون ظلم شده و کسی حرفشون رو قبول نکرده که یه جاهایی چشم بسته به نفع زنا حکم میداد…
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: البته حقم داشت… هم شیلان بازیگر خوبی بود هم اینکه حاجی شیلان رو دوست داشت.. چشم بسته گف مسیح باید بره.. منم جمع کردم اومدم تهران.. نمیگم چه اتفاقاتی افتاد اما خب… بعد تصادف چشمام رو که باز کردم بالا سرم بود.. لباسای یه پرستار رو پوشیده بود.. بهم گف: شماها منو شیطان صدا زدین و من حالا شدم شیطان.. گف دستور یه قتل وحشتناک رو صادر کرده.. گف اگه بازم لوش بدیم همه مون رو میکشه.. گف از ایران میره و دیگه بر نمیگرده..
چشمات شکلاتی رنگ پر غمش را به نفس دوخت و گف: کارن بود که رفت شیراز و راجب شیلان همه چیز رو به بابا گف.. بابا رو بخشیدم آخه میدونی انقدر تو جامعه و قانون زنا هیچن که بابام ناخود اگاه به زنا بیشتر حق میده.. نمیدونستم شیلان شیرازه.. نمیدونم چرا دنبالته نفس.. نمیدونم فقط امیدوارم به من ربطی نداشته باشه..
نفس با غم عمیقی درون صدایش گف: متاسفم مسیح.. راستش اون شخص پشت تلفن گف نباید از تو دور بشم.. میگفت اون بخاطر بابام برگشته.. چراش رو نمیدونم..
مسیح هم سری تکون داد.. شیلان خطرناک بود و این مسیح را میترساند..
او اگر اراده میکرد میتوانست همین الان هردویشان را به آن دنیا بفرستد اما قاعدتا دنبال چیزی آمده بود..
و مسیح خوب میدانست باید آن چیز را زود تر از همبازی بچگی هایش پیدا کند و گرنه به قیمت جان عزیزش تمام میشود..
****
درون اتاقک تاریک و نموری که حمام می نامیدند مشغول شستن بدنش بود..
طبق معمول لامپ ها سوخته بود..
قاضی پرونده گفته بود تا یکی دو هفته دیگر آزاد است..
خوشحال بود..
میرفت پیش دلارام و فرزندش..
میرفت پیش خواهرش..
پیش نفسش..
میتوانستند باز هم باهم به اسب سواری بروند..
میتوانست تمام این ده سال را برایش جبران کند..
ذوق داشت..
هیجان زده بود..
حوله نخ نما را برداشت و دور کمرش پیچید..
عضله هایش هنوزم سر جایش بود.. با هر چیزی که پیدا میکرد دنبل میزد تا مبادا عضله های عزیزش از دست برود..
وارد رخت کن شد و شورت و شلوار پارچه ای پوشید..
قبل از پوشیدن تیشرتش دستی لای موهایش برد..
رو به بالا حالتش داد و درون آینه چرک رختکن نگاهی بخودش انداخت..
احساس میکرد از وقتی خبر آزادی را شنیده جوان تر شده است…
داشت به تغیرات چهره خودش و نفس فکر میکرد که ناگهان تیزی چیزی را در پهلویش حس کرد و صدایی که زیر گوشش گف: به زودی خواهرت هم میاد پیشت تا تنها نباشی..
با اینکه بیشعوره ولی دلم چقدر برا شیلان سوخت 🥺
نگو اینی که چاقو خورد سامی بودههه🥺🥺🥺😨😨😨😨
من خودم دلم اصلا براش نمیسوزه🤣🤦♀️
متاسفانه حدست درسته… خود سامیه🥺🥺🥺