نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آزَرم

رمان آزرم پارت ۸۵

4.5
(38)

به فکر فرو می روم و لیوان چای را بدون قلپی خوردن روی میز می گذارم
چرا هرچه در این شهر یکه تازی می کرد پلیس با او کاری نداشت؟ … حتی پدرم را هم گرفتند اما با او کاری ندارند
– به هر حال خانم صالح این قضیه بو داره … دوتا احتمال وجود داره
به سرعت چشم در نگاهِ دخترک سبزه رویی که حتی یک تار مویش هم پیدا نیست می دوزم
– چه احتمالی؟
پرونده های جلویش را یکی یکی و با دقت مرتب می کند و برعکس من او خیلی آرام است … انگار که اگر این سقف خراب شود و روی سرمان بریزد بازهم عین خیالش نیست!
– احتمال اول اینکه ممکنه پلیس از اون به عنوان یه مهره استفاده کرده باشه برای رسیدن به پدرتون … و احتمال دوم … که این به نظرم منطقی تره …
مکث می کند … خدایا این آرامشش دارد طوفانی ام می کند
– خب … بقیه اش
بالاخره پرونده های مرتب شده اش را کناری می گذارد و انگشتانش را در هم قفل می کند
منتظر نگاهش می کنم
– احتمال داره خودش پلیس باشه!
پلکم می پرد … بدنم تکان سختی می خورد … تند تند پلک می زنم
امکانش بود؟ … پلیس باشد؟ … سردار؟ … امکان ندارد!
– مسخره است!
به پشتیِ صندلی تکیه می دهد و دستانش را از روی میز بر میدارد
– مسخره یا هرچیز … احتمال داره … نمیگم قطعا یا حتما اما احتمالش ۶۰ درصده!
پدرم قاچاق می کرد … اما در خفا ترین حالت ممکن … آدم می کشت … شاید صد سالی یک بار … آن هم در ناکجا آباد ترین جای ممکن … همه ی کارهایش در زیر زمین و سوله ها بود
اما سردار … او … همه ی این کارها را بدون ترس و وحشت و در مکان و زمان خطرناک تری انجام می دهد
– یه احتمال دیگه هم وجود داره البته … اونی که همراهشه … گفتین رفیقشه چیه … سلیم احمدی … اونم احتمال داره پلیس باشه!
وای خداوندا مغزم دیگر نمی کشد … دیگر جوابگو نیست … گویی موتورش داغ کرده باشد و آمپرش قرمز باشد!
سردار ده سال غیبش زد و بعد ده سال برگشت … این ده سال کجا بوده؟
می گویند عشق چشم را کور می کند و گوش را کر و زبان را لال … منِ ساده ی احمقِ عاشق حتی یک بار هم به اینها فکر نکرده بودم
دست هایم روی پیشانی و چشم هایم قرار می گیرند و ناله می کنم
– واقعا دیگه نمی کشم!
اما دخترکِ چادری این بار صدایش مهربانانه تر به گوش می رسد
– جریانِ برای چی زندان رفتنِ پدرتونو تعریف نکردید … یا حتی نگفتید برای چی آقای شاهرخی قصد انتقام داره … شاید اگر تعریف کنید بیشتر بتونم کمکتون کنم!
پوزخند تلخی لب هایم را می پوشاند … من جای آن دو نفر خجالت می کشم … جای مرد هایی که گمان می کردم مَرد اند … اما …
دست از روی چشمانم بر میدارم و پوزخندم به سمت دختر پرتاب می شود … آنقدر ذهنم درگیر است که حتی نامش را هم به خاطر نسپرده ام
– گفتی هیچ مدرکی علیه منصور صالح وجود نداره … پس فقط بیارش بیرون … اگر برات تعریف کنم حتی خودمم به جرم دختر اون بودن میندازی زندان … فقط کاری که ازت می خوامو بکن!
دخترِ وکیل پرونده هایش را زیر بغل می زند و بلند می شود
– خیلی خب پس من دیگه میرم … با اجازه آرام خانم
دستش روی دستگیره ی در می نشیند که طاقت نمی آورم و صدایش می زنم
– خانم وکیل …
می ایستد و بر می گردد سمتم … منتظر نگاه می کند
– شاید یه روزی برات تعریف کردم و اون روز … خودم از خجالت چیزایی که تعریف کردم روحم از تنم خارج میشه و … میمیرم!
غمِ نگاهم انکار کردنی نیست … اما او هم گویی اهل دل است که بدون سوال پیچ کردن فقط سری تکان می دهد و با خداحافظی زیر لب می رود
بازهم من می مانم و دخترکِ شکسته و تنهای درونم … قوی باش دخترکم … قوی باش آرامم … به خاطر آهو باید قوی باشی … قوی باش آرامِ من!
_______________

لباس هارا بدون تا کردن یکی یکی از کمد خارج می کنم و درون چمدان می چپانم
– آرام قرار شد دیگه برنگردیم به اون خونه … چیشد پس؟
چمدان خالی اش را به سمتش هل می دهم … سوال های آهو را دیگر کجای دلم بگذارم؟
– برمی گردیم خونه باغ چون اونجا‌ امن تره … در ضمن شکوهم هست وقتایی که من نیستم تنها نیستی … باباهم احتمالا همین روزا از زندان‌ بیاد بیرون
یکه خورده و با تعجب نگاهم می کند و من هم چنان لباس هایم را مچاله کرده و در چمدان می چپانم … آرامِ منظم اکنون یک شلخته ی بی حوصله ی تمام عیار شده
– بابا؟ … تو گفتی دیگه بر نمی گردیم پیش اون … من نمیام جایی که اون باشه!
خسته و بی رمق با التماس چشم هایم را به چشم های معصومش گره می زنم
– آهو جان … عزیزم … وسایلتو جمع کن میریم خونه ی خودمون … به حرفم گوش بده و انقدر اذیتم نکن تو دیگه قربونت برم
مانند بچه ها پا روی زمین می کوبد و لب بر می چیند
– من از اون آدم متنفرم آرام متنفّر
می توپم … من زیادی پر شده ام و آماده ی لبریز شدنم
– اون آدم بابامونه!
– آره بابایی که دخترای دیگه رو می فرسته دبی تا بهشون تجاوز کنن
نمی خواهم بشنوم نمی خواهم … بلند فریاد میزنم
– بسهههه … بس کن … نرو روی اعصاب من … من خیلی حالم بده آهو خیلی … وسایلتو جمع کن میریم خونه
بدنش لرز کوچکی می گیرد و بدون حرف مشغول جمع ‌کردن لباس هایش می شود … اما گه گاه صدای بالا کشیدن بینی اش را می شنوم … آهو را هم رنجاندم … تنها فرد با ارزش دنیایم را هم رنجاندم … مرگ بر من … مرگ بر آرام … مرگ بر ما!
__________________

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
9 ساعت قبل

مغزم رگ به رگ شد🤯😰 سردار پلیسه
وایی خدا
خیلی قشنگ بود عزیزم کلی کیف کردم
آرام فعلاً آشوب شده🤣

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ساعت قبل

فکرشو که میکنم به سردار میاد پلیس مخفی باشه.ولی متعجبم که کجاست الان دور و بر آرام پیداش نیست این بچه طاقت دوری و غم آرام رو نداشت
ممنون ساحل جان 💙

Batool
Batool
6 ساعت قبل

سردار واقعا پلیسه اگه هست که من ذووووووووق مرگ میشم ساحل جون امروز من رو به عمق شگفتی وشوک رسوندی
منم از برگشتن آرام به خونه ی پدریش متنفرم آهو که جای خود داره 😂😂سردار دیگه باید هرچه زودتر دست به کار بشه وآرامو برگردونه این ورژن غمگینش قابل تحمل نیست با اون بیشتر سر کیف داریم 😂😂😂😂

Batool
Batool
پاسخ به  Sahel Mehrad
5 ساعت قبل

اووووووو بی صبراننننننننه منتظرررررم
😂😂😂😂آرامه دیگه دیگه بخشش درکار سردار نیست اعدامش کنید 😂😂😂😂

آخرین ویرایش 5 ساعت قبل توسط Batool
وانیا
6 ساعت قبل

من فکر نکنم سردار پلیس باشه
ولی سلیم چرا بهش میاد 😂
دیگه باباتو چرا میخوای آزاد کنی دختررررر

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Sahel Mehrad
4 ساعت قبل

زهرشو؟؟؟داره چکار میکنه وای ساحل بی قرار ترمون نکن

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x