رمان آمیگدال

رمان «آمیگدال» پارت 3

4.3
(28)

چیزی نگفتم و سکوت پیشه کردم. فضای اتوموبیل از سکوت پر بود و خالی از همهمه. در آن میان، تنها من مانده بودم، افکار مزاحم و دل‌تنگی‌ام، حس معذب بودنم و صدها چیز دیگر که به سختی به زبان می‌آمد. قلبم گویا هر لحظه خطاب به من می‌گفت: «تو واقعا یه کودنی! چه‌طور اینقدر ساده به این آدم‌ها اعتماد کردی؟!» و من در جواب می‌گفتم: «تقصیر خودته که عاشق بد آدمی شدی. اینهمه آدم تو دنیا…تو حتما باید عاشق همچین آدمی می‌شدی؟ که مجبور بشی به‌خاطرش تن بدی به هم‌کاری با همچین آدم‌هایی؟ خدایا! چه‌طور با چند تا قرار ساده به این آدم‌ها اعتماد کردم؟ اصلا از کجا معلوم پای قرارشون وایسن؟ اصلا…چرا باید یه ماشین چهار میلیاردی رو مفت و مجانی ببخشن به یه خدمت‌کاری که هیچ‌کاری براشون نکرده؟ تنها کار مزخرفی که کردم، این بود که آگرین رو دو دستی تقدیمشون کردم. تقدیم کردم تا شاید وقتی به من برگردونده میشه، اون هم عاشق من باشه.»
ـ پیاده شو.
سرم را بلند کرده و با تعجب به چشمان عسلی رنگش زل زدم. چرا من تازه فهمیده بودم مژه‌های بلندی دارد؟ یا موهای بلند از پشت بسته‌ی خرمایی رنگ جالبی دارد؟ شاید چون تمام فکر و ذکر من شده بود آگرین. این آگرین خواب و خوراکم را گرفته بود که هیچ، مالک قلبم هم که هیچ، ذهنم را هم تصرف کرده بود!
آهسته دستم را به سمت دست‌گیره بردم. دست‌گیره‌ی عجیبی داشت! فلزی و باریک طلایی رنگ که احتمالا باید به سمت خودم می‌کشیدم تا باز شود. خواستم فشاری وارد کنم که دست بزرگ و گرم شاهین روی دستم نشست. با این حرکت، سریع دستم را کشیده و یک لحظه هراس مسخره‌ای به قلبم هجوم برد.
ـ لازم نیست تو این کار رو کنی.
سرم را تکان داده و معذب سر جایم نشستم. نکند می‌خواهند در را برای من بگشایند؟ وای! دیگر واقعا تحمل این یکی را نداشتم! برای منی که از اول عمرم درون یک عمارت غول‌پیکر مشغول خدمت به احمد خان و خاتون بانو بودم، کمی زیاده‌روی بود! درب سمت من و شاهین همزمان باز شد. با استرسی که به من وارد شده بود، دامن بلند سفید رنگ پارچه نخی‌ام را بالا گرفته و کفش‌های ساده‌ی سبک سفیدم را روی آسفالت گرم گذاشتم. بعد از پیاده شدن، سریع دامنم را روی کفشم مرتب کرده و آن‌ها را پنهان کردم؛ مبادا مرد کت و شلوار سیاه پوشی که در را برای من باز کرده بود، لکه‌های روی کفشم را ببیند. نبیند هم چه فایده؟ وقتی پیرهن آستین بلند آبی‌ام پر بود از لکه‌های همان جوشانده‌ای که توسط آن زنیکه‌ی خیره سر، روی سر تا پایم ریخته شده بود. نمی‌دانم چه‌طور ولی یک لحظه از ته دل دلم خواست با همین ماشین دک و درازی که به آن لیموزین می‌گویند، نزد همان زنیکه سرخ‌پوش داخل مهمانی امشب بروم و سر تا پای ماشینم را به رخش بکشم!
ـ شمیم خانوم! شما بالآخره رسیدید؟!
با صدای پر از خنده‌ی دخترک نوجوانی، سرم را با تعجب بلند کردم. دخترک قد بلند و لاغر اندامی با دامن ساده‌ی سیاه و پیرهن آستین بلند و ساده‌ی قرمز، با اشتیاق رو‌به‌روی من ایستاده بودم. سرم را که بلند کردم، با دیدن زیبایی صورتش، نفس در سینه‌ام حبس شد. خدای من! چه‌قدر این دختر زیبا بود! پوستی به شدت سفید و براق داشت با لب‌های غنچه‌ای صورتی رنگ. به چشمانش که زل زدم، از زیباییشان تمام کلماتی که می‌خواستم به لب بیاورم، به کلی از ذهنم رفت. چه چشم‌هایی داشت! کشیده و آهویی مانند، به رنگ آبی. نه آن آبی‌ای که به رنگ دریا باشد، نه آن آبی‌ای که به آسمان تشبیه می‌کنند؛ یک نوع آبی خاص! بین فیروزه‌ای و خاکستری بود؛ شاید هم نه! بین نفتی و آبی کم‌رنگ؛ نه نه! اصلا قابل وصف نبود! جان می‌داد تا چندین دقیقه فقط به آنها زل بزنی و هیچ نگویی؛ همین!
ـ بهار، شمیم رو تا اتاقش همراهی کن. عمارت رو بهش نشون بده و مطمئن باش چیزی کم و کثر نداشته باشه. یادت باشه تا وقتی خبرت نکردم، طبقه سوم نیای.
از چشمان دختری که با نام بهار مورد خطاب قرار گرفته بود، دل کندم و نگاهم خیره به شاهین بود که از در میله‌ای عبور کرده و وارد باغ عمارت شد. آب دهانم را فرو برده و با نیم‌چه لبخندی، معطوف نگاه بهار گشتم. با لبخند دندان‌های ردیف و بلورینش را به نمایش گذاشت و با صدای لطیف و نازکش گفت:
ـ خیلی خوش اومدید! من خیلی وقته منتظر شمام! شاهین خان گفته بود قراره یه آدم خاص به عمارت بیاره و وقتی فهمیدم قراره امروز پا به عمارت بذارین، از خوش‌حالی حتی یه لقمه غذا هم نخوردم!
نمی‌دانستم چه بگویم. از حرف‌های بهار، دهانم خشک شده بود. نه می‌توانستم تشکر کنم و نه می‌توانستم دلیل اینکه مرا «آدم خاص» خطاب کرده بود، جویا شوم. لب به دندان گزیده و مضطرب اطراف را نگاهی انداختم. از نرده‌های بسیار بلند میله‌ای شکل سیاه رنگ دور تا دور باغ، برگ‌های بلند درختان سز به فلک کشیده به کوچه راه یافته بود و خدا می‌داند چه‌قدر باغ ورود به عمارت برزرگ بود!
بهار دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا به سمت در ورودی هدایت کرد. در ورودی به باغ عمارت، دری بزرگ با میله‌های پیچ و تاب خورده‌ی سیاه رنگ بود. وارد که شدیم، زیر پایمان به سبب سنگ‌ریزه‌های مسیر، جلز و ولز صدا می‌داد.
‌ـ خب…از اون‌جایی که قراره کل عمارت رو بهتون نشون بدم، بهتره از باغ شروع کنیم. همین‌طور که می‌بینین، این باغ خیلی بزرگه؛ یعنی وافعا خیلی خیلی بزرگه! چه‌طور بگم؟! غول‌پیکره!
همراه با ادای حرف‌هایش، دست‌هایش را نیز در هوا پیچ و تاب می‌داد و همین بامزه‌ترش می‌کرد.
ـ این سه راهی‌ای که می‌بینید، از راست می‌خوره به درخت‌های میوه و از چپ می‌خوره به استخر و لوازم ورزشی. البته از اینجا معلوم نیست چون شاهین خان حساسن و دستور دادن کلی درخت کاج اونجا باشه تا کسی موقع تفریح معلوم نباشه.
سرم را تکان داده و به چپ و راست باغ نگاهی انداختم که به وسیله مسیرهای سنگ‌ریزه از هم جدا شده بودند.
ـ پشت عمارت هم فضای باز با میز و صندلی برای غذا خوردن و این چیزها توی فضای بازه و اونجا هم یه استخر و یه استیج و این چیزها برای مهمونی داره. اگه دوست داری بریم یه نگاهی بندازیم.
ایستاد و منتظر به من نگاه کرد. لبم را گزیدم و من‌من‌کنان گفتم:
ـ خب…راستش… .
دستی در هوا تکان داد و با لحن شادش گفت:
ـ اصلا یادم نبود که چه‌قدر خستتونه! بعد از اینکه استراحت کردین، قولتون میدم کل باغ رو برگردونمتون؛ حتی می‌تونیم یه سر به استخر هم بزنیم و شنا و… .
چشمکی نثارم کرد و از این کارش ابروانم بالا پرید. استخر؟ شنا؟! آن هم من؟ واقعا که این دختر خیلی شر و شیطان بود! دستم را از ساعد گرفت و به نرمی به سمت در ورودی به عمارت هدایتم کرد. یک در مرتفع چوبی سیاه رنگ بود؛ کاملا سیاه؛ مثل تمامی دیوارهایی با نمای آجری و به رنگ سیاه عمارت. از بیرون کمی دل‌گیر به نظر می‌آمد و به شدت دوست داشتم از داخل کمی دل‌باز باشد. دو سه پله‌ی سیاه به پادری می‌خورد و آنها را هم که بالا رفتیم، بهار دستش را روی دست‌گیره‌ی کروی شکل در گذاشت و با خشنودی گفت:
ـ دیریرین! این هم از عمارت شاهین خان و دار و دسته.
در به آرامی باز شد و من با دیدن تم سیاه و سفید عمارت، متعجب به همه‌جا چشم دوختم. از مبلمان و کتا‌ب‌خانه و حتی سرامیک‌های کف سالن گرفته تا رنگ دیوار و پیانوی سمت راست سالن عمارت، همه و همه به رنگ سفید و مشکی بودند! خدای من! چیزی برای گفتن نداشتم. اگر چنجره‌های قدی و طویل در سمت راست و چپ عمارت وجود نداشتند، واقعا عمارت خفه‌ای میشد. تنها چیزی که در این عمارت سیاه و سفید نبود، دو پلکان شیشه‌ای بودند که به حالت خمیده به طبقه بالا منتهی می‌شدند؛ وگرنه همه‌چیز بی‌روح بود.
ـ قشنگه؛ نه؟
شرم‌گین به بهار چشم دوخته و چیزی نگفتم. چه می‌توانستم بگویم؟ اینکه چه‌قدر عمارت سیاه و سفیدی که ساخته بود بی جان و به‌ درد نخور بود؟ پا به سالن که گذاشت، تازه متوجه موهای بلند و طلایی رنگ مواجش شدم. قد موهایش تا پایین کمرش ادامه داشت و مرا یاد ترنم می‌انداخت. لبخند غمگینی روی لبم آمد و آهسته به دنبال بهار راه افتادم. طبقه‌ی اول را کامل نشانم داد. سمت چپ سالن منهتی میشد به آشپزخانه‌ای با خدمت‌کاران مشغول به کار، که واقعا مجهز بود و بی‌نقص؛ سه سرویس با تم سیاه و سفید همیشگی و بزرگ، و دو حمام مجهز و بی عیب. سمت راست سالن هم دری شیشه‌ای بود که به مسیر پشت باغ باز میشد. اتاق بزرگ نشیمن با آن شومینه قدیمی و عجیبش، اتاق عجیب با میز بیلیارد و فوتبال دستی و بولینگ و از همه عجیب‌تر اتاق جلسه بین آدم‌های ساکن عمارت، همه و همه مرا متعحب ساختند. این عمارت، کمی عجیب‌تر و با شکوه‌تر از عمارت احمد خان بود و همین مرا متعجب ساخت؛ زیرا تا به حال فکر می‌کردم بزرگ‌ترین و باشکوه‌ترین عمارت دنیا متعلق به احمد خان باشد؛ حق هم داشتم! تا به حال پا به عمارت دیگری نگذاشته بودم.
ـ خب دیگه…طبقه‌ی اول هم تموم شد. طبقه‌ی دوم هم اتاق خدمه و کسایی هست که توی این عمرات زندگی می‌کنن.
سرم را تکان دادم و به دنبالش از پله‌های شیشه‌ای و شفاف بالا رفتم. به طبقه‌ی دوم که رسیدیم، کنارمان نرده‌های شیشه‌ای کشیده شده بود که از آن طبقه‌ی اول به وضوح مشخص بود. در وسط سالن طبقه‌ی دوم، مبل‌های راحتی سفید رنگی بودند که رو‌به‌رویشان تلویزیونی با صفحه نمایش بزرگ قرار داشت. چپ و راست این طبقه‌، پر بود از درهای مشکی رنگ و چوبی که کنار هم قرار داشتند و هر یک چراغ لوکس و الماس شکلی کنار درهایشان قرار داشت. لوستری بزرگ از سقف آویزان بود و به طبقه‌ی دوم روشنایی بی‌نظیری بخشیده بود. روی سرامیک‌هایی که برخلاف سرامیک‌های سفید طبقه‌ی اول، به رنگ مشکی بودند، قدم می‌زدم که حرف بهار، نظرم را جلب کرد:
ـ این هم اتاق شماست.
اشاره‌ی دستش را دنبال کردم و در بزرگ و سفید رنگی را دیدم که دو طرفش دو چراغ الماس‌گونه روشنش کرده بودند و دو دست‌گیره‌ی کروی داشت. پادری مشکی و نقش‌دار جلوی در نظرم را جلب کرد؛ هیچ اتاق دیگری پادری نداشت! با تعجب به بهار زل زدم و پرسیدم:
ـ این اتاق منه؟
با غرور گفت:
ـ بله خانوم.
ـ واقعا؟ یعنی…یعنی تو مطمئنی؟
سرش را تکان داد و گفت:
ـ بفرمایید داخل.
دست‌گیره را چرخاندم و منتظر بودم تا با منظره‌ی اعجاب‌انگیزی رو‌به‌رو شوم که با باز شدن در و نمایان شدن یک چهره‌ی به شدت سرد با آرایش مشکی، من و بهار هر دو یک لحظه جیغ کوتاهی کشیدیم. با چشمان گرد شده به دختر رو‌به‌رویم زل زدم که با تشر گفت:
ـ چتونه؟ جن دیدین مگه؟! این رفتارها چیه؟
یک لحظه یاد اخلاق خاتون بانو افتاده و سرم را پایین انداختم. همیشه‌ی خدا تشر میزد و دعوایمان می‌کرد. دوستمان داشت اما در عین حال سخت می‌گرفت و چه‌قدر این دختر مرا یاد آن زن انداخت. یک لحظه به‌خاطر جیغی که زدم، افسوس خورده و خودم را ملامت کردم. چرا باید جیغ می‌زدم؟ آن هم با دیدن دختری که تنها چیز عجیبش صورت سفید با آرایشی کاملا سیاه رنگ بود.
ـ بهار زود تند سریع برو پایین و من و شمیم رو تنها بذار. تا وقتی خبرت نکردم هم حق نداری سر خود این ورها آفتابی شی! فهمیدی؟
زیرچشمی نگاهی به بهار انداختم که سرش را برگرداند و با گفتن یک «ایش» زیر لبی، به طبقه‌ی پایین شتافت.
ـ بیا تو.
آرام به داخل رفته و با اینکه از کنجکاوی برای دیدن اتاقم در پوست خود نمی‌گنجیدم، ترسیده سرم را پایین انداخته و خودم را مهار کرده بودم. این دختری که نمی‌دانستم کیست، احتمال داشت هر لحظه به من نیز تشری بزند و همان‌قدری که با بهار سرد رفتار کرد، با من هم بکند.
ـ شمیم محمودزاده، دختر بیست و دو ساله‌ای که از بچگی خدمت‌کار بوده و برای احمد شاهی و زنش کار می‌کرده. دختری که هیچ‌وقت پدر و مادرش رو ندیده و الآن هم نمی‌دونه خودش رو تو چه مخمصه‌ای انداخته، تویی! دختر جون! پا گذاشتی به جایی که برگشت نداره؛ به راهی پا گذاشتی که مسیرش اصلا معلوم نیست چی میشه. می‌دونی که؟ بگو ببینم تو چه‌طور به آدم‌های این‌جا اعتماد کردی در صورتی که خودشون به افراد خودشون اعتماد ندارن؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
19 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
لیلا
10 روز قبل

چقدر قلمت قویه!
یه پا فرهنگ لغتی واسه خودت، موضوعی به دور از کلیشه و کشمکش‌هایی که داخل رمان ایجاد کردی روندش رو جذاب کرده.

لیلا ✍️
لیلا
10 روز قبل

من باید بگم تازه چشمم این رمان رو جلب کرده و کنجکاوم بدونم چرا شمیم بدون عقلی سلیم پا توی این راه گذاشته
بعضی عشق‌ها سر آدم رو به باد میده😬

قلمت همیشه سبز😍🌱

لیلا ✍️
لیلا
10 روز قبل

نازی جان کجایی دختر؟ اومدم اینجا یه خبر ازت بگیرم، چشمم به این رمان زیبا افتاد😍😄
نرگسی تو چه می‌کنی؟ بقیه بچه‌ها که خبری ازشون نیست.
پارسال این موقع چقدر شلوغ بود اینجا

لیلا ✍️
لیلا
پاسخ به  بانوی نقاب‌دار
10 روز قبل

نه تنها خلاصه، امکان ویرایش رمانت هم هست😂

لیلا ✍️
لیلا
پاسخ به  بانوی نقاب‌دار
10 روز قبل

توی این سایت باید دسترسی داشته باشی خواهر🙂 به قادر مدیر سایت بگو تا درستش کنه
تلگرامم کار نمی‌کنه وگرنه می گفتم بهش

لیلا ✍️
لیلا
پاسخ به  بانوی نقاب‌دار
10 روز قبل

تو کارت قابلیتش رو داره که سایت‌های معتبرتری هم گذاشته بشه. پیشنهادم اینه رمان‌بوک ثبت‌نام کنی

لیلا ✍️
لیلا
پاسخ به  بانوی نقاب‌دار
10 روز قبل

عکس جلدت هم تا اینجا مناسب رمان و هم‌خونی قشنگی ایجاد کرده

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا
10 روز قبل

من اینجام تو نیستی دیگه از بقیه چه انتظاریه وقتی توخودتم سالی یه بار میای😔😔🥺

لیلا ✍️
لیلا
پاسخ به  نازنین
10 روز قبل

من سالی یه بار میام؟ به خدا همش سعی می‌کنم بیام یه سری اینجا بزنم

لیلا ✍️
لیلا
پاسخ به  نازنین
10 روز قبل

تو که رمان‌بوک عضوی من اگه دست به گوشی شم اون‌جا میرم، رمان‌های قشنگ و زیادی هم اون‌جا موجوده، جلد دوم آق‌بانو رو هم نویسنده کم‌کم داره می.ذاره به اسم آق‌گل

خودت که ماشاالله استادی یه چند روز بمونی این‌قدر از اون جو خوشت میاد که نگو

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا
10 روز قبل

بخدا حوصله ندارم اینجا هم بخاطر چندتا رمانی که میخونم میام دیگه نمی‌خوام خودمو درگیر رمان جدید کنم می‌خوام کلا خوندن رو کنار بذارم اگه بتونم …چون زیادی اعتیاد پیدا کردم با خستگی بجای استراحت یه راست میام اینجا این روزا هم یکم ناخوشم کلا بی اعصابم دیونه شدم

لیلا ✍️
لیلا
پاسخ به  نازنین
10 روز قبل

آخیی
منم گاهی اینجوری میشم، حق داری، یه‌کم کمترش کن😍 ایشاالله که حالت زود خوب بشه.

لیلا ✍️
لیلا
پاسخ به  نازنین
10 روز قبل

اگه دلت می‌خواد خوندنت رو کم کنی میشه. اعتیاد به هر چیزی خوب نیست، واسه ترکش یه هفته سختی داره بعدش برات عادی میشه

من قبلنا این‌قدر معتاد خوندن بودم که نگو الان خیلی کمتر شده

لیلا ✍️
لیلا
10 روز قبل

دوستان اگه خواستید و وقت کردید رمان یادگارهای کبود(ورژن جدید سقوط با پایانی متفاوت) رو توی گوگل سرچ کنید و مطالعه کنید😍 توی رمان‌بوک و تک رمان گذاشتم🙂

دکمه بازگشت به بالا
19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x