رمان آیینه شکسته پارت ۱۶
رمان آیینه شکسته
پارت ۱۶
_ سوین جان آماده ای ؟
با صدای ستیا نگاهی به استایلش کرد و بعد با برداشتن کت بلندش داد زد
_ بله آماده ام . مگه الان جلوی در هست؟
ستیا آره ای گفت و سوین آرام در خانه را باز کرد و وقتی ماشین لیانا را دید . کفش های رسمی اش را پوشید . و به طرف ماشین پا برداشت . و در جلوی ماشین سفید رنگ را باز کرد
_ سلام . ببخشید دیر کردم؟
لیانا تبسم ارامی کرد و لب زد
_ خیلیم نه . آخه من یه چند دقیقه ای میشه که اومدم
سوین به آها بازم ببخشیدی بسنده کرد و کمربندش را بست و لیانا به به تبعیت از او کمربندش را چفت کرد و استارت ماشین را زد
(راوی)
_ اقای لامناتی همه چی درسته دیگه ؟ کارای پذیرایی اوکی شده دیگه انشالله؟
لامناتی با لحن چرب و بازاری اش گفت
_ بله آقا . قربونتون برم همه چی طبق میل شما انجام شده .
گرشا با لحنی که سعی داشت کمی محبت چاشنی اش کند گفت
_ خیلی متشکرم آقای لامناتی . لطف کردید
لامناتی خواهش میکنم آقای به زبان آورد و گرشا بعد از خداحافظی به سمت اتاقش رفت و وقتی در اتاق را باز کرد با دیدن لحظه ای که پیش رویش بود نزدیک بود که دود از سرش بلند شود . آران وقتی نیم ساعت مانده بود به جلسه با طراح جدید، پاهایش را روی میزش گذاشته بود و با برگه های مهم دفترش کاردستی درست کرده بود و حالا در حال پیامک بازی با شخص x بود
_ آرااااان
آران با صدای بلند گرشا در جایش تکان بدی خورد و همین موجب شد گوشی از دستش بیفتد و پاهایی که دراز کرده بود محکم به سرش بخورد .
_ یا قمر بنی هاشم .
و بعد وقتی پایش را پایین اورد با چهره ی عصبی گرشا مواجه شد
_ عه ،میگم سلام گرشا تویی؟
گرشا ترجیه داد نفس های عمیق بکشد تا مبادا صدایش روی بهترین دوستش بلند شود
_ اخ اخ سرم چقدر درد میکنه.
و بعد با دستش پیشونیش رو مالید و گرشا با خونسردی تصنعی حرف زد
_ آران فقط بگو این چه طرز نشستنه . ها فقط بگو
آران همانطور که پیشونیش رو می مالید به طرف گرشا قدم برداشت و با دست آزادش شانه گرشا رو گرفت و لب به دهن باز کرد
_ به این طرز نشستن میگن دراز کشیدن دوست عزیز . اتفاقا از اونجوری که تو خشک میشینی رو صندلی خیلی بهتره و مطمئن تره .
گرشا چشمهایش را ریز کرد و ببندی برای آران روانه کرد و شروع کرد به جمع کردن آشغال های داخل اتاق
و آران آروم گوشی دومش رو از جیبش در آورد و وقتی گرشا حواسش نبود ازش چند تا عکس گرفت و برای آن گوشیش هم ارسالش کرد . و وقتی گرشا کارش تمام شد عکس را آرام جلوش گرفت و با خنده ی نمیتونست کنترلش کنه لب زد
_ خب خب آقایون و خانم ها این شما و این جانب ، گرشا نظافتچی زشت ما
و بعد قهقه ی بلندی سر داد و گرشا با چشم های گرد شده به عکس خودش زل زده بود که داشت کاغذ هایی که آران ریخته بود رو جمع میکرد . که یکدفعه تمام کاغذ را را رها کرد و با غیظ، بلند داد زد
_ آران میکشمت
و آران یا حسین شهیدی گفت و سریع از اتاق بیرون زد . و گرشا نگاهی به ساعت کرد هنوز ربع ساعت دیگر مانده بود . به خاطر همین دوباره چند پاف دیگرِ عطرش را زد و دستی به کت آبیش کشید . باید برای اولین قرار کاری شان خوب به نظر می رسید .
(راوی)
_ به سلام آتین . مگه قرار نبود چند روز پیش بیای چیشد که امروز اومدی
چشمانش را در حدقه چرخاند و رو به گربه گفت
_ یه کاری پیش اومد نتونستم بیام گربه سیاه ….
گربه آهانی گفت و ادامه داد
_ راستی درباره اون تصمیمی که بهم گفتی پشت تلفن مطمئنی دیگه؟
دودل شده بود و در نهایت تصمیم گرفته بود که هنوز زود است
_ نه فعلا میریم سراغ مظاهری . اون مرتیکه پررو فکرده کیه که اینجوری با من رفتار میکنه
گربه خنده ای کرد و جواب داد
_ که اینطور. مظاهری کی بود ؟ همونی که یه دختر داشت اسم نیکا بود ؟ یا اونی که اسمش عسل بود؟
آتین نفس عمیقی کشید و گفت
_همونی که اسم دخترش نیکا بود . چقدر سوال می پرسی گربه . بیا برو ماشین و بیار تا بریم خونه و همه چیو برات توضیح بدم .
گربه چشمی گفت و به سمت ماشینش قدم برداشت…..
ببینین چه دختر خوبیم من؟🤣
پارت گذاشتماااا😍
💃💃
ممنووون
مثل همیشه عالی بود
😗😗😗
ممنونم سعید ژووون😜🥰
😁🌷
به به عالی ضحی قشنگه😍
مرسی نیوش جون😘😘
اوه اوه نیکا پخ پخ🗡🗡
نیکا پرررر
عزیزان ضحی ام . ببنید خب حمایت ها خیلی خیلی کم شده . واقعا با خودتون فکر کنید یه نویسنده با دیدن این بازدید ها و امتیازات کم دیگه واقعا دلش میره به نوشتن اصلا ؟ شما الان نسبت به پارت های قبل هم نگاه کنید حمایت ها داره کمتر و کمتر میشه . واقعا ببخشید من رو ولی یه مدت باید مغزم و ازاد کنم تا این فشار ها بره بیرون و دوباره بنویسم . که فکر کنم من باز هم بنویسم حمایت ها همینطور خواهد بود و حتی شاید کمتر هم بشه .. ممنون از همه ی اون دوستانی که درک می کنن . در پناه حق .
اتفاقا منم دارم همین فکر رو میکنم هم بازدیدها کمتر شده هم مثل گذشته حمایت نمیشه انرژی نداریما☹️