رمان ارباب عمارت

رمان ارباب عمارت پارت ۵

ارباب ارسلان فرشته رو از عمارت انداخت بیرون… یه جورایی از کار ارباب ارسلان خوشم اومده بود، از اینکه ازم طرف داری کرده بود جلوی اون همه خدمتکار و نگهبان ها….
داشتم به سمت اتاقش حرکت میکردم که ناهارش رو براش ببرم……
در زدم

_بیا تو

_سلام ارباب
ناهارتون رو اوردم

_سلام ضحا
بیا تو

از اینکه اسمم رو گفته بود خوشم امد
اخ که چقدر وقتی اسمم رو با صداش میگفت بیشتر عاشقش میشدم….

4.7/5 - (3 امتیاز)

سحر مهدوی

مَرا تا دِل بُوَد... دِلبَر تو باشی❤
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
admin
مدیر
1 ماه قبل

لطفا 5 برابر این متن بزارید در غیر این‌صورت رمانتون از سایت برداشته میشه

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x