رمان انتقام خون پارت ۱۰
راوی
از اداره بیرون میزند و به سمت عمارت میراند
دلنگرانی عجیبی دارد و بیقرار رسیدن به آنجاست
درون عمارت دخترک بیهوش را به زیر زمین میبرند
رایان به دونفری که او را به آنجا بردند اشاره میزند و آنها دخترک را به صندلی میبندند
مرد پوزخندی به حال دخترک میزد با صدای سرد و محکمی میگوید
رایان_بیدارش کنید
یکی از محافظها قدمی جلو میرود و با برداشتن پارچ آب سرد از روی میز آن را بی مهابا بر روی دخترک میپاشد
دخترک با حس سرمای شدیدی پلکهایش را با وحشت باز میکند و جیغ خفیفی میکشد
محافط ها بیرون میروند و دخترک با نفس نفس تکانی میخورد
هلما_دیوونه شدی؟بیا دستام رو باز کن
با همان پوزخند نفرتانگیز جلو میرود و روبهروی دخترک زانو خم میکند
موهای بخش شده بر روی صورتش را آرام کنار میزند و با لحنی که ترس بر تن دخترک میاندازد میگوید
رایان_خیلی بازیگر خوبی هستی……..اگه آمارت رو بهم نمیدادن عمراً بهت شک میکردم که ماموری
نفس در سینه دخترک میشکند اما سریع خود را جمع و جور میکند
هلما_چرا چرت و پرت میگی……………من اگه مامور بودم تو الان داشتی آب خنک میخوردی…..
به سمت صندلیای که کمی آنطرفتر هست میرود و بر روی آن مینشیند
در حالی که سیگاری آتش میزند میگوید
رایان_هلما بودی دیگه؟……………..
پک عمیقی به سیگار درون دستش میزند و میگوید
رایان_دختر سرهنگ خسروشاهی………………مرگ خواهرت و شوهرش کم بود؟………………دختر کوچولوش الان مامان صدات میکنه نه؟
دیگه هیچ راهی برای انکار ندارد
او همهچیز را میداند و انکار کردن همه چیز را بدتر میکند
در سکوت و با مردمکهای لرزان نگاهش میکند
رایان مجدد از جایش بلند میشود
با قدمهای آرام به سمت دخترک میرود
بالای سرش میایستد و خیره به چشمان ترسیده دخترک آتش سیگارش را بر روی شانهاش خاموش میکند و از صدای جیغ دردناک دخترک لذت میبرد
اشکهایش بر روی گونهاش میریزند اما قدرت هیچ حرفی را ندارد
درد وحشتناکی در شانهاش پیچیده است و آن در تمام بدنش پخش میشود
رایان دستش را عقب میکشد و خیره به چشمان بارانی دخترک میگوید
رایان_بلایی سرت میارم که آرزوی مرگ کنی
و از زیر زمین بیرون میرود
بعد از بالا رفتن از پلهها روبه چند نفر از محافطها میگوید
رایان_یه پذیرایی درست و حسابی ازش کنید…………..فقط نمیره
با قدم های بلند به سمت عمارت میروند
درون شهر آرمان در ترافیک وحشتناکی گیر کردهاست و نگرانیاش هر لحظه بیشتر میشود
یک ساعت بعد از ترافیک بیرون میآید و با سرعت به سمت لواسان میرود
بعد از مدتی طولانی ماشین را جلوی درب آهنی بزرگ پارک میکند و پیاده میشود
پشت در میایستد و بعد از چند نفس عمیق و با زدن نقاب خونسردی بر چهرهاش وارد باغ میشود
با قدم های بلند به سمت عمارت میرود و با وارد شدنش یک راست به سمت پلهها میرود
پلهها را دوتا یکی طی میکند و پشت در اتاق هلما میایستد
چند تقه کوتاه به در میزند و آرام وارد میشود
با دیدن اتاق خالی نگرانیاش بیشتر میشود
در اتاق را میبندد و برای شک نکردن بقیه آرام از پلهها پایین میرود
درحالی که پلههای آخر را طی میکند رو به رایان که بر روی مبلها مشغول سیگار کشیدن و قهوه نوشیدن است میگوید
آرمان_رکسانا رو ندیدی؟
حواسش جمع است که اسم را اشتباه نگوید
اما رایان پوزخندی بر لب مینشاند و میگوید
رایان_اسم اصلیش هلماست
نفس در سینه مرد پیش رویش گره میخورد
با قدم هایی سست به او نزدیک میشود و روبهرویش میایستد
آرمان_یعنی چی؟
رایان با بیخیالی بر روی مبل لم میدهد و پک عمیقی به سیگار درون دستش میزند و میگوید
رایان_یعنی دختره ماموره…………نفوذیه
سعی میکند آرامش خود را حفظ کند اما نمیتواند با آشوبی که در دلش برپا شدهاست مقابله کند
آرام بر روی یک از مبلها مینشیند و با سکوت نسبتا طولانی میگوید
آرمان_میخوای چیکار کنی باهاش؟
رایان سیگارش را درون جا سیگاری کریستال روی میز خاموش میکند
رایان_اول باید ببینم چقدر مدرک دست پلیسه،بعد یه کاری میکنم روزی صد بار آرزوی مرگ کنه
نظرتون راجب این پارت؟😉
غزل تخیلت و شجاعتت تو نوشتن رو خیلی دوست دارم♥️😘
من خودم عاشق فیلمای اکشن و تخیلیم😁
بارها شده وقتی داشتم به روند رمان هام( بجز آتش) فکر میکردم ایده هایی این چنینی( خاص و باحال😁) مثل اتفاقاتی که تو این چند پارت افتاده به ذهنم رسیده اما نمیدونم چرا هیچ وقت ننوشتمشون
یه جورایی همیشه از نوشتن خارج از روتین خودم میترسم🤦♀️💔
خوندن رمانت منو عجیب وسوسه میکنه برای نوشتن یه رمان جنایی😂🤦♀️
و از الان میگم که آرمان کراش خودمه و به کسی نمیدمش😎😎
من کامنت هایی که خیلی باهاشون حال کنم پین میکنم😜😜
من خیلی موقع نوشتن استرس دارم حالا نه فقط این رمان،هر سهتا رمانی که مینويسم و این تخیلم گاهی خیلی اذیتم میکنه🙃🥺
ریسک کردن اصلا بد نیست اگه دوس داری تجربه کن🤗
و اینکه آرمان مال خودت تا ابد😁😁
قربونت غزلی😂♥️
ما خانوادتن ریسک پذیر نیستیم🤣🤦♀️
تو فک کن من الان بینشون ریسکپذیر ترینم🤣🤦♀️
پس با قدرت شروع کن🥰🥰
خوب رایان هم به لیست سیاه من اضافه شد
قراره بکشمش🗡🗡🗡
آرامش خودت رو حفظ کن خواهرم😁😁😜
یه چیز میگم فقط بهم نخندین….من این رمان هارو میخونم، پیشیمون میشم از ازدواجم با علیرضا
سلام به سحری عزیزممم
من اومدم لادن رفت🤣🤣
وا واسه چی؟😑
میخوای دیگه رمان ننویسیم🤣🤣
سهیل همش دعوام میکنه میگه دیوونه شدی این فکرا چیه میکنی….
روانی شدم بخدا😔
حقم داره دعوات کنه این چیا تو بهشون فکر میکنی🤨
من بودم میزدمتااا🤣🤣🤣
😂😔
همش با خودم میگم نکنه علیرضا مثل هیراد بره زن صیغه کنه، بعد به خودم میگم علیرضا که اهل این کارا نیست
یا میگم نکنه علیرضا مثل امیرارسلان بشه منو حامله کنه بعدش بره…
یا مثل مهرداد منو ول نکنه…
اصلا اینجوری فکر میکنم، دلم میخواد بمیرم
واااااا😳
اصلا اینجوری فکر نکن
اینجوری فقط به خودت آسیب میزنی
الان واقعا لیلا رو درک میکنم، لیلا چشماش اذیت میشد و همش درگیر رمان بود
منم الان اینطوری شدم، با اینکه میدونم ته رمان هام چه اتفاقی می افته ولی بازم فکر و خیال میکنم یا خودمو میزارم به جاشون…
فقط دلم میخواد رمان مائده و رزا رو تموم کنم و یه ذره استراحت کنم، با اینکه یه رمان نوشته شده دارم😕
کم خودتو اذیت کن و فکرای منفی نکن
راستی جای لیلا خیلی خالیه
امروز نیست اصلا
اوهوم💝
وای آره جاش خیلی خالیه🥲
اره
تازه مامانمون هم نیست🥲🥲
آخ نازی جون تو هم که نیستی هی🥺🤣
اوهوم… 🥺💔
سحری اگه واقعا آنقدر تصور میکنی میخوای من پارت بعدی دیازپام رو نزارم اصلا
نه نه بزار🤣🤣
ذهنم درگیر شد کی اومده تو خونه
مهم نیست کی اومده تو خونه
مهم اینه چه اتفاقایی قراره بیافته😁😁
این فکرا چیه میکنی😑
از دست تو سحری🥲
علیرضا تو عکس که خیلی مظلوم به نسر میرسه الهی🤣🥲
سحری متوجه تغییر شدی؟🤪
علیرضا بزنی تو سرش هم صداش درنمیاد🥹🥲
اصلا قبل از اینکه بیاد خاستگاریم هم همین بود، همیشه سرش پایین بود مظلوم بود و ساکت بود
مادربزرگم همیشه بهش میگفت گوزلرین گیله سین قاداسین آلیم
یعنی درد و بلای مردمک چشمات به جونم🥹😂
پروفایلت عوض شد؟
آخی پسر پسر سر به زیر و خوبی ( البته به چشم برادری ها. 🤣)
اونوقت حالا پسر عموی من حال بهم زن ترین پسر دنیاست هر جا پا بر میدارم چشمای اونم با من میاد یا اصلا خودش میاد😑🤣🤣🤣
بله پروفایلم عوض شد ( خودم هستمااا🤣🤣)
😂😂😂😂😂😂
خیلی قشنگه پروفایلت😍
بوسسسس🤣🤣🤣
من هیچ وقت نتونستم از این عکسای خفن طور بگیرم متاسفانه🤣🤦♀️
خواهرم هیچ وقت نفهمیدش چجوری یاید بگیره که خوب شه💔🤦♀️
نه حالا خداروشکر لادن عکاسیش خوبه ولی خودش خیلی دوست نداری کسی ازش عکس بگیره
همش عاشق اینه که سلفی بگیره😀😀
خواهر من نه دوسا داره سلفی بگیره نه کسی ازش عکس بگیره😂🤦♀️
عکاسی هم فقط از گل و درخت و این چیزا خوب عکس میگیره😂🤦♀️
دقیقا…
اصلا منو خواهرم کاملا متضاد همیم😂
من خواهرمم همین طور😂😂🤦♀️
هم چهره مونکاملا باهم فرق داره هم اخلاقامون🤦♀️🤦♀️🤦♀️
برعکس خاله هام که بشدت شبیه همن💔😂
😂😂😂
دوس دارید منم عکس خودمو بزارم؟
اره بذار مشتاقم ببینمت😍😍
چه تصوری ازم تو ذهنتون دارید؟
نمیدونم🤣🤣🤣😅
میترسم بزارم🥺🥺
اگه خودت دوست داشتی بذار سریع بردار اگه هم نه نذار اصراری نیست عزیزم🥰
پس اندازه ۵ دیقه میزارم
دیدین بگید برش دارم
نمیتونم عوضش کنم همش ارور میده
ولی توی تلگرام هست
نمیتونم توصیف کنم باید عکست رو ببینم بهت بگم شبیه تصورم هستی یانه
لیلا نبود اما ضحی و لادن یودن😁😂
بزار بینمت چه شکلی هستی😁😁
سحر نیاز به یه سفر داری😁
بری یه هوایی به کله ات بخوره و به هیچ چرت و پرتی فکر نکنی😁
دقیقااا🤣🤣
اره واقعا باید برم😂
سحر اگه دیدم که رمان ارباب عمارت داستان زندگی یه دختر دیگست پس متوجه میشم سهیل دوست دختر جدید گرفته😉🤣🤣🤣🤣
😂😂😂😂😂😂😂
نگفتم بهتون؟
برای اقا سهیل رفته بودیم خاستگاری🥹🤣
سحر تو که هم خواستگار داشتی هم خواستگاری رفی تعریف بگو چجوریه😁😂
احساس میکنم تو خواستگاری هم مثل شب اول همه زیادی خالی میبندن راجبش🤣🤦♀️
آره بگو . منم میخوام بدونم🤣🤣
خب ببین، من غیر علیرضا خب خاستگار های دیگه ای هم داشتم…نه اینکه طایفشون. رو جمع کنن بیان خاستگاریااا، مثلا به مامانم میگفتن
مامانم جواب رد میداد
علیرضا که اومد خاستگاریم، رفتیم تو اتاق صحبت کنیم
یعنی ستی…باورت میشه؟ سرش پایین بود خیس غرق شده بود
اصلا هیچی نگفته بودیم
یهو خودش گفت چقدر امشب خوشگل شدی سحر
من گفتم تو اصلا منو دیدی🤣سرت پایین بود یکسره
بیچاره بیشتر خجالت کشید😂😂😂
🤣🤣🤣🤣
وای خدا علیرضا چقدر گناه داره🤣🤣🤣
اره خیلی
دلم براش میسوزه🤣😑
چه باحال😂😂😂
یه سوال دیگه معمولا وقتی تنها میشین بجز جیزای مثبت ۱۸ زاجب چی حرف میزنین؟😂😂
ببخشید سحری من خیلی تو این موارد کنجکاوم😂🤦♀️
دوست نداشتی نگو
ببین من خیلی استرس داشتم سره این موضوع
یه بار داشتیم میرفتیم بیرون با علیرضا تنها بودیم
من بهش گفتم خیلی میترسم و….
علیرضا گفت تا تو خودت نخوای من بهت دستم نمیزنم
بعد گفت حتما قبلش باهم میریم پیشه یه مشاور
میگم مرد خوب مث علیرضا سراغ داشتی معرفی کن😂😂
نمیدونم چرا من برعکس تقریبا همه راحبش نمیترسم و بیشتر کنجکاوم😁😂 و
بدونید اگه ازدواج کردم فقط بخازر کنجکاویم بابت کارای خاک بر سری بوده😁😂💔🤦♀️🤦♀️
شوهرم برادر نداره🤣🤣
اگه داشت معرفی میکردم بهت
تک فرزنده علیرضا😂😂
بد شد ستی بد شد
من آخرش یا باید زن همین پسر عموی کثافتم ( البته بدبخت اونقدرا هم بد نیستا ولی خب یجوریه )بشم یا اینکه یه ازدواج نکنم🤣🤣🤣
راستش به نظر من ازدواج جز کارای خاک بر سری جذابیتی نداره🤣🤦♀️
منم باهات هم نظرم🤣🤣🤣
🤣
حیف شد😂🤦♀️
عه به سلامتی🥺
مبارکه🌸
حالا اسم دختره چی هست کلک😉
اقا سهیل قبول نکردن
ببین ضحا
دختره سهیل رو میخواد سهیل دختره رو نمیخواد🤣😑
وات؟🤣🤣
چه پسر ناز نازی🤣🤣
قبلنا دخترا پسر رو نمیخواستن الان بر عکس شده چه عجب🤣🤣
حالا آقا سهیل خودش کی رو میخواد😉
چند سال دیگه ما با گل وشیرینی باید بریم خواستگاری🤣🤣🤦♀️🤦♀️
🤣🤣🤣
بعد پسره هم بخواد بگه من قصد ادامه تحصیل دارم🤣🤣🤣🤣🤣
یه دختره که اسمش ضحاست
چه دختر بدبختی بمیرم براششش🤣🤣🤣
چقدر جدیدا هم اسمام بدبخت شدن🤣🤣🤣🤣
🤣🤣🤣🤣
حالا سحر اینو جدی میپرسم دختره رو دیدیش؟🤣
خب اون وقت سهیل چجوری راضی شده بره خواستگاریش؟😁🤦♀️
با بدبختی و دعوا🙄🥲
میگم نازی نازیه بگین نه حالاااا🤣🤣🤣
اوه😍
خودش کجاست برادر نمونه؟😅😅😅
حالا خاستگاری کدوم بدبختی بود؟😝😝🤣🤣🤣
بمیرم واسه اون بدبختی که میخواد گیر سهیل بیفته🤣🤣🤣
🤣🤣🤣🤣
نه بابا سهیل خوبه
مادربزرگم به سهیل میگه تو زن نگیر…خواهرت سلیطه اس😂
منو میگناااا
اتیش بیاره معرکه هستم 💪🤣
من که این احساس و ندارم🤣
بهش میخوره روزی سه تا دوست دختر عوض کنه🤣🤣🤣🤣
🤣🤣🤣
یعنی به خدا اون چند روزی که سحر دستش سوخته بود خون ما رو کرد تو شیشه تا پارت داد😑🤣🤣🤣
سحر رمان من رو میخونه یا لادن
اگه مال منو نیخونه که تلافیشو سرش در میارم اگه مال لادن رو میخونه که میگم اون دست به کار بشه🤣🤣🤣
دقیقا اگه از رمان هایمنم چیزی میخونه بگو وارد عمل بشم😅😅
افرین به این میگن همکاری🤝🤣🤣
بزن قدش 🤚
🤣🤣🤣🤣🤣
میگه رمان های همتون رو میخونم
خب پس ستی ، الماس ، لیلا ، غزاله همه با هم میریزیم سر سهیل🤣🤣
🤣🤣🤣🤣
بگو پس چرا توی بحث ها شرکت نمیکنی
براوووو👏👏
دقیقا پس چرا تو بحث ها شرکت نمیکنه😝
رفته بودیم خاستگاری دختر دوست مامانم
اسمش کیانا بود
سلام بچه های خوشگلم چطورین دلتون برام تنگ نشده بود نامردا
به عروس خانوم😁چه میکنی کم پیدایی😂😂😂
حواست باشه قبل عروسی حامله تشیا نازی😁😂😂😂
قبل عروسی دیشب عروسیم بودازقافله عقبیا😂
عهه مبارکه مامانی
پس بالاخره آقا امیر علی به مراد دلش رسیدددد😍🤣
عهه مگه نگفتی ۳۱ امه؟؟
گفتم سی ام چون تولدامیربوددوست داشتم اونروزباشه ولی خب بخاطرماه محرم نشد
آها مامان نازی🤣
در هر صورت خیلی مبارک باشه❤️❤️
اه من خودم رو واسه اون موقع تنظیم کرده بودم😂🤦♀️🤦♀️
جدی میگیی🥹
وای مبارکههههه
میگم مامان جان درد داشتی؟
ببخش من خیلی فضولم
من ازتو هم فضول ترم😂🤦♀️
عههه🤣🤣🤣
قبلا بهش سپرده بودم بیاد مو به مو برام تعریف کنه اما بعدش دیدم نازی خیلی خجالتیه😂🤦♀️
یعنی بگم؟
ها بوگو🤣🤣
هر جور راحتی😁😂😂
جان سحر بگو
چشم سفیدا چی رومیخواید بدونید آدم ازمامانش ازاین سوالامیپرسه🙄
اه مامان بد 🤪
بگو دیگه اذیت نکن نازی جون🤣🤣
اولا من از مامانم بپرسم باید شب تو کوچه بخوابم🤦♀️🤣
دوما تو بزرگتر ماییی حکم مامی ما رو داری
اصلا از این به بعد من به نازی جون میگم شوگر مامی 🤣🤣🤣
موافقی ستی عفریته🤣🤣
پایه اتم ضحی😂😂😂
خب چی بگم بخدانمیدونم اگر میخوای بدونی درد داره بایدخدمتت عرض کنم بلهههه
خیلی داره نازی؟؟؟
ژووون🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
خب ادامه رو بگو شوگر مامی عزیز😉🤣🤣
کاش میشد توروفرستاد لیست سیاه شوگرمامای چیه دختر خودم همینطوری اعتمادبه نفسم زیرصفره توهم بدترش میکنی فکرمیکنم چهل سالمه😂
🤣🤣
با افتخار من رفتم تو بلک لیست شوگر مامیم🤣🤣🤣
میگن زنا حس اعتماد به نفسشون بیشتر از دختراست😂😂😂🤣🤣🤣🤣
وای ستی خدا نکشتت مردم از خنده🤣🤣🤣
نصف شبی زده به سرم🤣🤦♀️
واقعا🥺
هی الان سحر دوباره میخواد عزا بگیره🤧🤣
باز ترس افتاده به جونممم
پیامی ازت ندارم ضحا!؟
پیام داده بودی
نه من قابلیت اینو ندارم که به تو پیام بدم به خاطر همین گفتم تو بیای شخصی
منم اتفاقا نمیتونم پیام بفرستم برات😑
😶
خب همینجا میپرسم خانوادتا دختره ( دوست دختر سهیل)رو دیدین 🤣🤣
ولی ترسش ازدردش بیشتره اینو بدون هرچی باشوهرت راحت باشی درد هم کمتر حس میکنی
وای خدایا فشارم افتاد…
آره منم فشارم افتاد…😊 ازبس دیشب تاحالا امیرعلی کمپوت وجیگرداده به خوردم حس انفجار دارم بخدا کشته منو الآنم داداشش اومده یکم منوراحت گذاشته وگرنه ازپیشم تکون نمیخوره ….وایییی ولی خجالتش خیلی بده دلم میخواست برم زیر زمین😰😓
شماها یه کاری کردین، تو فشارت افتاد
من الان شنیدم فشارم افتاد
فکر کنم اون موقعه دیگه باید بیمارستان بستری شم
نه بابا منم میگفتم باید راهی بیمارستان بشم ولی نشدم الان روتختم درازکشیدم…اگر اذیتت نکنه به بیمارستان نمیرسی….
این که میگن لذتم داره کنار دردش راسته یا دروغ؟؟😁
آره اینم بگو😉🤣🤣
خدایا منوبکش از دست اینا چه لذتی بابا ماهنوزبه اون مرحله نرسیدیم🤦
خب پس چیش درد داره دقیفا؟؟؟
نازی تا جایی که من میدونم تو همون مرحله نهایی که درد میشکن تو همون مرحله هم میکن لذت داره🤦♀️
🤣🤣🤣🤣
ستی شخصیتو چک میکنی🤣
همون زهرماری که بایدپاره بشه درد داره ماهم فقط تااونجا پیش رفتیم همین یعنی به خوش گذرونیش نرسیدیم هنوز استغفرالله نگاه آدمو وادار میکنن چیا بگه خدا خیس عرق شدم ازدست شماها
🤣🤣🤣
سحر بیا که ورژن زنونه علیرضا رو پیدا کردم🤣🤣🤣
😂😂😂😂
ایول حل شد ابهاماتم نازی😂😂
دستت دردنکنه مامی😁♥️
میگم هر وقت به خوش گذرونیش رسیدین راجی لذتش بگو🤣🤣🤣
مرضضضض دختره ی چشم سفید
شوگر مامی گلم منو یادت نره یه وقت😉🤣🤣🤣
واسه منم بگووو🤣🤣
عه🥲
خیلی درد داشتی؟؟؟ قابل تحمل بود؟؟ 🥺🥺
آره بابا اگرقابل تحمل نبود که هیچکس ازدواج نمیکرد اصلانترسیا بعدشم مگه تو به همین زودی میخوای عروسی کنی؟
نه
خب دیگه تااون موقع باهم راحت ترید شب عروسی هم اذیت نمیشی
🤣🤣🤣
عه پس من و ستی چند شب دیگه این سوال رو تکرار میکنیم تا به اون مرحله رسیده باشین شوگر مامی گلممم🤣🤣🤣
عههههه مامان بگو دیگه
الا بعده تو نوبت منهه هااا
بگو بزار من تجربه کسب کنم🤣
شوگر مامی نگاه چشم سفید واقعی این و داداشش🤣🤣
نه من و ستی مظلوم🤣🤣
حققق😂😂😂😁
سحر میگم یه دقیقه میای شخصیم🤣
مبارک باشه نازی♥️
خب پس حله😁😂😂
سلام مامان نازی خوبی🤣🤣
من خوبم
اقا امیر علی خوبه
دلم براتون تنگ شده بود وای دیروزتاحالانبودم انگاریه قرن نیستم
واییییی من داشتم برات میمیردم دیوونه دوست داشتنی😂🥹
از دلم کاش نری
خواستی کم باش ولی باش🙃….
😗😗
🥹🥲
سنام مامانی🥰🥰😘😘
اومدی بالخره🤗🤗😁😁
اومدم ولی اشتباه کردم یه مشت منحرف منو دوره کردن😣
غصه نخور تو باش باهم از پس اون بیحیا ها برمیایم مامانی😁😁
😂😂😂
والا میبینی که اصلا توی این بحث شرکت نمیکنم🥲
الهی تودختر عاقل خودمی ….ولی چشم سفید شرکت نکنی !نمیخونی؟
چرا خب خوندم ولی واسه فوصولیم بود😁😁
البته بعضی هاشو خوندم🙃🙃
راستی مامانی پارت دیشب رو خوندی؟😁😁😁
دیشب نه
دیشب از قانون عشق گذاشتم برو بخون فوحشم بده😁😁🥲
ولی الان دیازپام روخوندم وااای به حالت بهش تحاوزکنن یعنی بس که درموردتجاوزاینروزا میخونم میشنوم همش استرس دارم …باخودم میگم نکنه منم همچین اتفاقی برام بیفته نکن توروخداگناه داره دختره
توی پارت معلوم میشه که چیکار میکنن باهاش
حالا برو قانون عشق رو بخون واسع اونم فکر کنم فوحش بدی😁😁
رفتمخوندم مرض داری نه الآنم لابد رستاخانم حاملست ازاونطرف هم سامی میمیره دعا کن من توروجایی گیر نیارم وگرنه خودم میکشمت🤯🤯
پارت بعدی معلوم میشه سامی چه بلایی سرش میاد و ماجرا تازه شروع میشه😁😁
آخه من گناه ندارم🥺🥺
کی دختر عاقلش رو میکشه آخه🥲🥲
من میکشم
حالا میخوای تا پارت بعدی زندم بزار شاید پشیمون شدی🥺🥲
اوه اوه چه وضعیتی شد😧😮
قلمت روز به روز بهتر از قبل واقعا عالی بود👌🏻👏🏻
فقط این رایان این همه اطلاعات از حلما میدونه اینم میدونه که آرمان پلیس مخفیه یا نه ؟
مرسی از لطفت لیلایی😘🥰
نه رایان هیچی از آرمان نمیدونه
خب رایان هم به لیست شکنجه ای ها اضافه شد دوزتان
صحنههای حضورش که تموم شد ببرش جهنم😁😁