رمان انتقام خون پارت ۶
سوار ماشینم به سمت مهد کودک هلن میروم
بعد از گذراندن ترافیک ماشین را کنار خیابان پارک میکنم و از آن پیاده میشوم
به سمت مهد میروم
وارد میشوم و با گذشتن از حیاط رنگارنگ آنجا وارد ساختمان میشوم
به سمت یکی از مربی های آنجا میروم
_سلام خوب هستین؟
خانم اسماعیلی لبخندی به رویم میزند
اسماعیلی_سلام خانم خسروشاهی خوش اومدید
متقابلا لبخندی میزنم
_خیلی ممنون…………….میشه لطفا هلن رو صدا بزنید
سری تکان داد و به سمت یکی از اتاق ها رفت
کمی بعد درحالی که دست کوچک هلن را در دست دارد از آنجا خارج میشود
بر روی زانو هایم مینشینم تا همقد دخترکم شوم
دستانم را برای به آغوش کشیدنش باز میکنم
او با دیدنم دست خانم اسماعیلی را رها میکند و به سمتم میدود
دستانش را دور گردنم حلقه میکند و میگوید
هلن_سلام مامانی
من هم دستم رو دورش حلقه میکنم
درحالی که اورا درآغوش دارم از جایم بلند میشوم و میگویم
_سلام قربونت برم من……………خسته نباشی خوشگل من
بوسهای به گونهام میزند
هلن_ تو خوشگل تری
بیشتر به خود میفشارمش و دلم ضعف میرود برای لحن بامزهاش
کیفش را از خانم اسماعیلی میگیرم و بعد از خداحافظی از آنها از مهد کودک بیرون میزنیم
او را بر روی صندلی جلو مینشینم و کمربندش را هم میبندم
کیفش را بر روی صندلی عقب میگذارم و با دور زدن ماشین پشت فرمان جای میگیرم
و درحالی که استارت میزنم میگویم
_خب خوشگل خانوم کجا بریم؟
انگشتش را کنار لبش میگذارد میگذارد بعد از کمی فکر کردن با هیجان میگوید
هلن_بریم کلی چیزای خوشگل بخریم بعدم بریم شهربازی
لبخندی به رویش میزنم و درحالی که فرمان را میچرخانم میگویم
_شما امر کن
به سمت یکی از مراکز خرید میرانم
نیم ساعت بعد ماشین را در پارکینگ مجتمع پارک میکنم و ابتدا خودم پیاده میشوم
ماشین را دور میزنم و در سمت هلن را باز میکنم
کمربندش را باز میکنم و کمک میکنم آرام از ماشین پیاده شود
با هم وارد پاساژ میشویم و یکی یکی مغازهها را نگاه میکنیم
هلن هر چیزی که میخواهد نه نمیآورم و درآخر با دستانی پر از خرید به پارکینگ مجتمع میرویم
وسایل را درون صندوق میگذارم و هلن را بر روی صندلی مینشانم
بعد از خرید طبق گفته هلن به شهر بازی میرویم و خندههای شاد او حال مرا هم خوب میکند
تمام تلاشم را میکنم تا در این روز آخر به دخترکم خوش بگذرد
بعد از شهربازی برای خوردن شام به رستوران میرویم
هر دو جوجه کباب سفارش میدهیم به همراه دوغ
تصمیم میگیرم تا به او بگویم فردا قرار است به ماموریت بروم
دست هایم را بر روی میز میگذارم و به او که نگاهش را در رستوران میچرخاند نگاه میکنم
_هلن؟
با چشمان درشت مشکیاش نگاهم میکند
هلن_بله مامانی؟
لبخندی به رویش میزنم و دستان کوچکش را در دست میگیرم
_دختر خوشگلم……………اگه من بخوام برم یه ماموریت کاری تو ناراحت میشی؟
لبهایش آویزان میشود
هلن_میخوای بیی مایموریت؟
پشت دستش را نوازش میکنم و سریع تکان میدهم
_آره…………….باید برم ولی زود بر میگردم توهم قول بده تا اونموقع پیش مامان جون بمونی و اذیتش نکنی
چشمان زیبایش به اشک مینشیند
هلن_نمیری یه وخت
تک خندی میزن و از جایم بلند میشوم
کنار صندلیاش بر روی زانوهایم خم میشوم
_قربونت برم من…………..چرا باید بمیرم وقتی یه دختر خوشگل دارم که دلیل زندگیمه
انگشت کوچکش را جلو میآورد
هلن_قول میدی؟
بوسهای به گونهاش میزنم و انگشتم را قفل انگشتش میکنم
_قول میدم
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
صبح کمی از وسایل هلن را درون یک ساک کوچک جمع میکنم و او را به خانه پدری میبرم
قرار است پدرم همراه من به اداره بیاید تا ماشین را همراه خود به خانه ببرد
چمدانی هم برای خود بستهام و آن را درون صندوق عقب ماشین گذاشتهام
همراه پدر وارد اداره میشویم و به سمت اتاق سرهنگ مجد میرویم
پدر چند تقه کوتاه به در مینوازد و با صدای بفرمایید سرهنگ وارد میشویم
آرمان در اتاق حضور دارد
او هم مانند من لباس های شخصیاش را به تن دارد و دیگر خبری از فرم نظامی نیست
سلام کوتاهی به سرهنگ میدهیم و بر روی صندلیها مینشینیم
تا جای ممکن سعی دارم نگاهش نکنم
هنوز هم در مقابل چشمانش ضعف دارم
انتظار دارم سرهنگ توضیحات آخر را بدهد و بعد از آن حرکت کنیم اما با حرفی که میزند سرم به سرعت بالا میآید
سرهنگ_باید یه صیغه محرمیت بین شما جاری بشه
نگاهم را با بهت بین چشمان چراغانی آرمان و چهره خونسرد سرهنگ میچرخانم
عجیب است که پدرم هیچ حرفی نمیزند
یعنی از قبل خبر داشتهاست؟
با بهت میگویم
_یع………..یعنی چی سرهنگ؟
نگاهم میکند و با همان خونسردی میگوید
سرهنگ_باید یه صیغه محرمیت بینتون باشه تا اگر اتفاقی افتاد………..
حرفش با خشم قطع میکنم
_مگه چه اتفاقی قراره بیافته؟؟،سرهنگ اینا رو دیروز نگفته بودید
اینبار لبخند کمرنگی میزند
سرهنگ_اگر میگفتم که قبول نمیکردی
از خشم به نفس نفس میافتم
_معلومه که قبول نمیکردم
صدای آرمان در مقابل حرفهایم بلند میشود
آرمان_فعلا مجبوری قبول کنی
نگاه پر نفرتی به سمتش میاندازم و در مقابل تمام حرف هایشان سکوت میکنم
صیغه را خود سرهنگ میخواند
یعنی عجب پسرفرصت طلبیه آفرین خوب بود
خوشحالم که دوسش داشتی🥰😘
آره خیلی خوب بود موفق باشی خانوم کوچولو
مرسیی عروس خانوم😘😘🦋🦋
♥️♥️🌹
مثل همیشه عالی
خوشحالم که دوسش داشتی سحرییی😘🥰
چقدر هلن بامزه و دوستداشتنیه🤗😍
قلمتو خیلی دوست دارم باعث میشه راحت با شخصیتها ارتباط بگیری یکم جزئیاتش رو کمتر کنی بهتر از اینم میشه💗
خوشحالم که دوسش داشتی لیلایی😘🥰
عالی❤
🥰😘