نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان او خدایم بود

رمان او خدایم بود پارت ۱۷

4.4
(27)

# پارت ۱۷

(جانان)

در را بستم و به طرفش رفتم.

_ یادم نمیاد دعوتتون کرده باشم داخل؟

عینک دودی‌اش را روی سرش گذاشت و از حرکت ایستاد.

_ نشنیدی از قدیم گفتن مهمون حبیب خدا است؟

پوزخند روی لب هایم جا خوش کرد.

_ خیلی مودبانه خواهش می‌کنم برید بیرون.

اهمیتی نداد و به طرف کاناپه رفت و رویش نشست.

جعبه‌ی شیرینی که همراهش بود را روی میز گذاشت و درش را باز کرد.

_ چرا اون جا ایستادی ؟ نمیای پیش ما؟

ستاره با تعجب به من و دلارام خیره شده بود.

خون، خونم را می‌خورد و از وقاحت این زن صبرم داشت لبریز می‌شد.

نگاهش را به ستاره دوخت‌ و ظرف شیرینی را مقابلش گرفت

دلارام: بردار عزیزم.

ستاره دستش را به طرف جعبه دراز کرد که با خشم نگاهش کردم.

ستاره: ممنون‌ ، میل ندارم.

دلارام ابرویی بالا انداخت و جعبه را به طرفم گرفت.

دلارام : بیا دهنت رو شیرین کن جانان جون.

نفسم را عصبی فوت کردم. و به طرفش رفتم.

من : برای چی اومدی این‌جا؟

پاهایش را روی هم انداخت.

دلارام: اومدم اتاق بچه‌ام رو انتخاب کنم.

ستاره با تعجب لب زد

ستاره: بچه ؟ جریان چیه جانان.

تمام وجودم از خشم داشت می‌لرزید.

من: به نفعته همین الان از خونه من بری بیرون.

دستش را روی لبه‌ی مبل گذاشت و از جایش بلند شد.

دلارام: چه بخواهی و چه نخواهی من وسط زندگیت هستم پس بهتره باهم دیگه کنار بیاییم.

به طرف در رفتم و در را باز کردم.

من: از خونه من میری بیرون یا بگم بیان بندازنت بیرون؟

کیفش را روی شانه انداخت. و به طرف در حرکت کرد.

دلارام: خونه تو! دیدی به همین زودی ها اومدم و باهام زندگی کردیم البته اگه تا اون موقع از این‌جا نرفته باشی.

آب دهنم را قورت دادم، این زن آمده بود تا تحریکم کند. تا استخوانی در گلویم باشد، نباید کاری که او می‌خواست را می‌کردم.

نفس عمیقی کشیدم و در چشم‌هایش زل زدم.

من: خوبه، توصیه می‌کنم همه‌ی تلاشت رو بکنی چون من قرار نیست زندگیم رو به تو دم دستی ببازم.

در را باز کرد.

دلارام: خواهیم دید.

در را محکم رویش بستم و سرم را به در تکیه دادم.

_ این زن کی بود جانان؟

به طرف ستاره برگشتم. کاملا حضور او را فراموش کرده بودم.

سرم داشت گیج می‌رفت ، روی زمین افتادم.

فوری به طرفم دوید.

_ چی شدی جانان؟ حالت خوبه؟ صدام رو میشنوی؟

خیلی وقت بود که خوب نبودم، تنم مملو از زخم شده بود و من باید سعی می‌کردم قوی باشم.

حتی سیلی آرامی که ستاره روی گونه‌ام می‌زد هم مضحک بنظر می‌رسید

مغزم، مغزم درد می‌‌کرد. چقدر فکر کرده بودم.

چقدر در ذهنم با خودم حرف زده بودم.

خروار خروار حرف با لحن و حالت‌های متفاوت.

خشم گرفته‌ بودم و لحظاتی بعد احساس می‌کردم چشم‌هایم داغ شده‌اند و دارند گر می‌گیرند

مثل وقتی که می‌خواهی اشک بریزی و نمی‌توانی.
‌     ‌ ‌ ‌‌‌‌‌  
‌…………………

( راوی)

در اتاق را بست و روی یکی از صندلی هایی که درون راهرو بود نشست.

هر چه قدر تلاش کرده بود که با سروش تماس بگیرد فایده ای نداشت ، خط او خاموش بود.

چشمم که به مریضه افتاد از جایش بلند شد.

مرضیه هراسان خودش را به او رساند.

_ چی شده ستاره جان؟ جانان کجا است؟

نفس عمیقی کشید.

_ تو اتاقه، بهش آرام بخش زدند.

چادر مریضه را روی شانه هایش افتاد.

_ چه اتفاقی براش افتاده؟

نمی‌دانست چه بگویید، مردد بود. باید با احتیاط حرف می‌زد.

_ دکتر میگه خیلی ضعیف شده و بد شدن حالش شاید بخاطر خستگی و فشار های عصبی باشه.

_ همه‌این ها تقصیر برادرمه ، خودش هم معلوم نیست کجا است.

_ من هرچقدر زنگ زدم گوشی شون خاموش بود، فکر کنم پرواز داشتن. نمی‌دونستم باید چی کار می‌کردم برای همین مجبور شدم به شما خبر بدم.

_ کار خوبی کردی عزیزم، به خانواده‌اش که زنگ نزدی؟

_ نه، راستش دلم نیومد خانم جانش رو نگران کنم.

_ مرحبا به درایتت دختر، چه کار خوبی کردی، پیر زن قلبش با باطری کار می‌کنه استرس براش خوب نیست.

لبخند زد و کیفش را روی شانه کمی جا به جا کرد.

_ اگه کاری با من ندارید من یک سر تا خونه برم و برگردم.

مرضیه گوشی‌اش را از کیفش بیرون کشید

_ من پیشش هستم، ببخش خیلی به زحمت افتادی عزیزم. برو خونه استراحت کن.

_ با اجازه .

_ در پناه حق.

قدم هایش را به سمت راه پله کج کرد و طولانی نکشید که از درمانگاه بیرون آمد.

هوا طوفانی بود. و خیابان خالی از رهگذر شده بود.

فوری در ماشینش را باز کرد و سوار شد.

موهایش ژولیده و نامرتب شده بود. آینه را به سمت خودش تنظیم کرد و مشغول مرتب کردن موهایش شد.

چشم هایش به شدت قرمز شده بود. جا لنزی‌اش را از کیف دستی اش بیرون کشید و لنز های مشکی رنگ را از درون چشمش بیرون آورد.

چشم های آبی رنگش بدجور خسته شده بود.

فکرش درگیر بود و مدام با خودش داشت کلنجار می‌رفت.

ماشین را روشن کرد و پایش را روی پدال گاز فشرد.

با رسیدن به مقصد از ماشین پیاده شد و دزد گیر را زد.

سرش را بالا گرفت و نگاهش را به پنجره دوخت. چراغ آشپزخانه روشن بود.

پک پیتزایی که سر راه خریده بود را محکم تر در دست فشرد و انگشتش را روی زنگ قرار داد.

طولی نکشید که در باز شد. داخل رفت و در را بست.

نگاهش به آسانسوری که خراب شده بود افتاد .

نفسش را فوت کرد و از پله ها بالا رفت.

به طبقه ششم که رسید دیگر نفسش بالا نمی‌آمد.

دستش را روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید.

در باز بود، معطل نکرد و وارد آپارتمان شد.

جعبه های پیتزا را روی کانتر گذاشت. و روی مبل ولو شد.

_ بلاخره اومدی، چی شد؟

کفش های پاشنه دارش را از پا در آورد.

_ این آسانسور تا کی قراره خراب بمونه، نفسم گرفت.

مقابلش روی مبل نشست.

_ چی شد؟

_ چی می‌خواستی بشه! اون قدر حالش بد شد که مجبور شدم ببرمش درمانگاه.

_ خوبه.

_ اره، همه چیز اون طور که می‌خواهی پیش رفت ولی تکلیف من چی میشه؟

سیگارش را روشن کرد و گوشه لبانش گذاشت.

_ تو به خواسته‌ات می‌رسی.

_ کی؟ بهم گفتی کاری می‌کنی از جانان فاصله بگیره؛ اما اون یک لحظه هم جانان رو فراموش نکرده.

کام محکمی از سیگارش گرفت.

_ اوه ستاره، از اول بهت گفته بودم که باید صبور باشی، این بازی قواعد خاص خودش رو داره.

نفسش را فوت کرد.

_ همیشه می‌گی تحمل کنم! حتی وقتی که دیدی عاشقش شدم و کاری نکردی! هی می‌گی صبر کن، دیگه چقدر صبر کنم؟ من مثل تو جنگیدن رو بلد نیستم گناهم چیه که عاشق شدم؟

اشک هایش صورتش را خیس کردند.

_ به من نگاه کن ستاره، کاری می‌کنم که امیر عاشقت بشه، به دست و پات بیفته.

_ دیگه کی ؟ اون به تنها چیزی که فکر نمی‌کنه منم.

_ بهت قول می‌دم عزیزم.

_ خسته‌ام دلارام، من مثل تو بلد نیستم قوی باشم.

خاکستر سیگار را درون ظرف مقابلشان ریخت.

_ غصه نخور، خودم شر این دختره رو از زندگی جفتومون کم می‌کنم تو به هیچ چی فکر نکن آبجی کوچولو.

……………….

( سروش)

با کلافگی ماشین را پارک کردم و وارد برج شدم.

مثل همیشه لابی من به احترام از جایش بلند شد.

لبخند زورکی به او زدم و وارد آسانسور شدم.

به محض توقف، فوری از آسانسور بیرون آمدم

در را با کلید باز کردم و داخل رفتم.

مرضیه با دیدنم شروع به غر زدن کرد.

_ دستت دردنکنه، این طور از امانت حاج عمو مراقبت می‌کنی؟

کلاهم را روی کانتر انداختم.

_ جانان کجا است چی شده؟

دستش را به نشانه سکوت روی بینی اش گذاشت

_ هیس، چخبرته! تو اتاق خوابه.

نفسم را فوت کردم.

_ حالش چطوره؟

_ خوبه، دکتر براش سرم تقویتی زده، سوپ هم درست کردم بخوره یکم جون بگیره

_ نفهمیدی چرا حالش بد شده؟

_ نه ؛ ولی دکترش می‌گفت بخاطر فشار عصبی بوده.

آب دهنم را قورت دادم.

_ دستت دردنکنه افتادی تو زحمت، بیا برو تا دیرت نشده.

_ برو لباس هات رو عوض کن ، امشب رو پیش جانان می‌مونم درست نیست تنهاش بزارم.

_ پس شوهرت و نرگس چی؟

_ یک شب بدون من می‌تونن بگذرونن، فعلا تو و زنت واجب ترید.

با قدر دانی به چهره اش نگاه کردم.

واقعا خواهر داشتن برای هر پسری یک مزیت محسوب می‌شد.

_ ممنونم مرضی

_ لوس نشو، چایی دم کردم برات بریزم؟

_ یک دوش بگیرم بعد میام می‌خورم.

سرش را به نشانه تایید تکان داد و به آشپزخانه رفت.

نفسم را فوت کردم و راه اتاق را در پیش گرفتم.

در اتاق را آرام باز کردم جانان روی تخت خوابیده بود.

حق این دختر این همه رنج و مشت نبود. باید کاری می‌کردم.

در را آرام بستم و با هزاران افکار به سمت حمام قدم برداشتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
19 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا
زهرا
7 ساعت قبل

وای باورم نمیشه ستاره خواهر دلارامه شوکه شدم

سمیرا
سمیرا
7 ساعت قبل

عالی بود💗

Niloofar Asoodeh
5 ساعت قبل

مائده جون 😍❤️.
چرا آنقدر سایت سوت و کوره🥺؟
انگار اینجا مدوان نیست 😐،سایت مرده هاست😂🤣🤦.

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ساعت قبل

وای جانان بیچاره فکر میکنه ستاره هم دوسته براش هم محرم اسرارش نمیدونه داره از پشت خنجر میزنه😔 خسته نباشی مائده خانم لطفا زودتر پارت بذار

لیلا ✍️
پاسخ به  خواننده رمان
5 ساعت قبل

اصلاً ثابت شده نباید دوست صمیمی داشته باشی چون زندگیت خراب میشه
هم دیدم و بارها شنیدم

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ساعت قبل

توی جامعه ایران سرت توی زندگی خودت فقط باید باشه
رحم و دلسوزی واسه خودت

لیلا ✍️
5 ساعت قبل

چند نفر به یه نفر؟🤬 تا چه حد آدما می‌تونن پلید باشن! ستاره چطور میتونه واقعاً؟

Sahel Mehrad
4 ساعت قبل

همانا دوستان به مراتب از دشمنان خطرناک تراند🤦🏿‍♀️

نازنین
2 ساعت قبل

جدی چرا همیشه باید ازخودی خنجر بخوری من الان نباید واسه جانان گریه کنم بخدا بغضم گرفت .🥺🥺..مائده جان لطفاً پارت بعدی رو زودتر بذار😂

آخرین ویرایش 2 ساعت قبل توسط نازنین
نازنین
پاسخ به  نازنین
2 ساعت قبل

میخواستم تشکر کنم ها ایموجی خنده اومد نشد ویرایش بزنم🤭مرسی بابت این رمان زیبا

افرا
افرا
1 ساعت قبل

ستاره بد کاری کرد با جانان😕 اما بخش جالب داستان اینه شاید دلارام و ستاره بتونن کارهایی بکنن اما آخرش هم امیر و هم سروش عاشق جانانن😎🤘
بالاخره که هردو تا می‌بازن و تلاش هاشون بی نتیجه میمونه.
مرسی مائده جون عالی🙏💐

دکمه بازگشت به بالا
19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x