نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بامداد عاشقی

رمان بامداد عاشقی پارت ۱۲

4.6
(23)

-آنا…آنا خانم
لای پلک هامو باز کردم و با اخم آریا مواجه شدم.انگار نزدیک بودیم چون همه داشتن آماده میشدن..بعضیا روسری هاشونم برداشته بودن
و یکم بعد تو خاک ترکیه بودیم..آریا از کنارم گذشت و زیر لب گفت:
-عین خرس خوابید
آرش هم انگاری شنید..خندید و گفت
-بیا
سالن فرودگاه بودیم که مردی با کت و شلوار قهوه ای نزدیک‌ مون شدو با آریا دست داد..منم فقط سلام دادم انگاری راننده بود..از سالن رفتیم بیرون هوا یکم سرد بو..داخل ماشین به خیابونا خیره بودم که کنار هتل نگه داشت
ساختمان شیک و زیبایی بود..البته نمای بیرونش..روش نوشته بود (هتل ستاره)
وارد لابی که شدیم‌ موجی از گرما به وجودم تزریق شد.
آریا به طرف پذیرش رفت و مشغول حرف زدن شد همه کارا واسه اون بود و آرش هم بیکار..با کلیدا برگشت و به طرف آسانسور رفتیم..طبقه ی سوم بود
کلیدی سمت من گرفت و گفت
-اون اتاق واسه تو
و یکی‌ دیگه به آرش
-اینم مال تو
و رفت به سمت اتاقش..سری وارد اتاق شدم لباسمو عوض کردم و خودمو‌ انداختم روی تخت خسته تر از اونی بودم که به دکوراسیون اتاق توجه کنم به ثانیه نکشید خوابم برد..همیشه همین طور بودم حتی اگر می‌خوابیدم تو راه.
با صدای ضربه های در از خواب بیدار شدم دستی به چشمام کشیدم هوا تاریک شده بود به طرف رفتم و با چشمان خواب آلود به آرش زل زدم
-خانوم همچنان خوااابه..بیا پایین شام بخوریم تو لابی منتظریم‌
سری تکون دادم که رفت به طرف آینه رفتم موهام کلا پیچیده بود تو هم داخل روشویی دستشویی دست و روم رو شستم و لباسمو عوض کردم رفتم پایین تو لابی منتظر بودن سلامی به هر دو کردم..آریا که کلا محو فوتبال بود منم عاشق فوتبال بودم ولی الان بد جور گشنم بود
منتظر شام بودیم‌ شکمم بد جور‌ قار و قور میکرد
شام رو که آوردن حمله کردم..حمله یعنی حمله هااا
سرمو بلند کردم دیدم آرش زل زده بهم با دهن پر سر تکون دادم..یعنی چیه
آرش:چته..عین چی با کله افتادی تو غذا بیا منم بخور
-گشنمه خب..اصلا به تو چه غذاتو بخور
آرش:همه‌دارن نگاه میکنن روانی
-این همه ای که گفتی احیانا فقط خودت بود!؟
آرش:حالا هر چی من که..
آریا حرفش رو قطع کرد و گفت
-ساکت شید دیگه..عین بچه ها افتادین به جون هم
و به دقیقه نکشید که هر دو از خنده منفجر شدن..حتی آریای نصیحت گو
نصف غذام روی میز بودو..این طور که مشخص بود واقعا ضایع بودم
به هر وضعی بود تموم شد شام.

🌼🌼

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x