نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بامداد عاشقی

رمان بامداد عاشقی پارت ۲۰

4.5
(11)

در همین لحظه بابا اومد تو..آریا از جاش بلند شد و با خوش رویی احوال پرسی کردن،شاید مامان گفته بود کیه
یکم مشغول بودن که مامان گفت
-پسرم کار این دختر ما چطوره راضی هستین؟
وااای خدا،مامان جوری این سوال رو پرسید که انگاری معلم من بود آریا..سرمو انداختم پایین و بهتر دونستم حتی نگاه هم نکنم
-اره..دختر باهوش و زرنگی هستش.
از این که ازم تعریف کرده بود حس خوبی داشتم اگرچه اون فقط گفته بود دختر باهوشی هستم..
از جاش بلند شد
-خب دیگه منم کم کم رفع زحمت کنم
مامان:کجا پسرم..بشین شام بخوریم بعد برو
بابا هم بعد مامان گفت
-اره بابا..خوشحال میشیم
-ایشالا ی وقت دیگه مزاحمتون میشم
-مراحمی پسرم این حرفا چیه
به هر حال اون دیگه راضی نشد بمونه تا دم در بدرقه اش کردیم و سوار ماشین شد و رفت.
مامان قطره اشکش رو پاک کرد..امین نامرد
مامان:آنا مادر تو برو میز و آماده کن بیایم شام بخوریم..به طرف آشپزخونه رفتم و آماده کردم شام رو..غذا در سکوت کامل و نگاه های غمیگن مامان تموم شد
-من میرم بخوابم..شب بخیر
وارد اتاق شدم..لباسای بیرون که درشون نیاورده بودم در آوردم و وارد حمام شدم..تنها ی دوش خستگی امروزمو میبرد..موهامو سشوار کشیدم.. شلوار ورزشی مشکی مو با پلیور سفید کاموایی پوشیدم
خودمو انداختم روی تخت که صدای زنگ گوشیم بلند شد به ساعت کنار عسلی نگاه کردم ۱۲:۳۰ بود..کی میتونست باشه این موقع شب..سریع پریدم گوشی رو از روی میز آرایش برداشتم و جواب دادم و گذاشتم روی گوشم‌ دوباره برگشتم روی تخت
-بله
-سلام
سری گوشی رو بردم عقب و به شماره نگاه کردم ٫آریا٫..این موقع برای چی بهم زنگ زده..آب دهنمو قورت دادم و گفتم
-سلام
به خاطر دیر جواب دادنم گفت
-امشب انگاری زبونتو موش خورده
سکوت کردم..چی باید میگفتم
-الو.. پشت خطی آنا
اولین بار بود اسمم رو بدون پسوند صدا می کرد
با تعلل گفتم
-بله…خوب هستین
-خوبم..از مامانت تشکر کن مزاحمشون شدم
-این چیه حرفیه..مراحمید
تک خنده ای کرد از همون خنده های کم و بیشش
-برو بخواب خانم کوچولو..شب بخیر
به راستی زبونمو موش خورده بود امشب
-شب بخیر آقا آریا
خداحافظی کرد و طبق معمول منتظر جواب نموند
امروز منو رسوند خونه..اومد خونمون..بهم زنگ زد
عجب روزی بود..روزی که از صبح چشمای مشکیش جلوی دیدم بود
تیله های مشکی که وقتی بهش خیره بشی نمیتونی ازش چشم برداری!
مشکی چشماش و خنده های گاه به گاهش میتونست دل بلرزونه دیگه.. مگه نه!

( خوندین نظراتتون رو بنویسید..منتظر نظراتتون هستم 😊🥺)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
1 سال قبل

مثل همیشه عالی بود❤️

Newshaaa ♡
1 سال قبل

قلمتون رو دوست دارم🦋💕موفق باشین

لیلا ✍️
1 سال قبل

عالی بود فقط حیف که کوتاه بود😊

لباس آنا رو خیلی قشنگ توصیف کردی جوری که دلم خواست برم بخرم یه دستش رو😂

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x