رمان بامداد عاشقی پارت ۳
بعد خوردن صبحونه رفتم بالا، کمدو باز کردم دنبال لباس مناسب بودم که چشمم به مانتو لیمویی رنگ افتاد،به همراه شلوار لی و شال آبی پوشیدم با ی برق لب آماده شدنم تکمیل بود نگاهی تو آینه انداختم و(من آنا حسینی ۲۲ سالمه رشته مهندسی عمران،دوران راهنمایی یک سال جهشی خوندم و ی سال هم زودتر وارد دانشگاه شدم،قدم حدود ۱۶۵بود,چشم و ابرو مشکی و دماغ کوچک و لبای قلوه ای)کیف دستی مشکی سفید مو برداشتم رفتم پایین طرح ها رو کاناپه بودن اونا رو هم برداشتم که مجبور نشم فردا هم برای اونا برم دوباره خدافظی کردم و زدم بیرون،آژانس زنگ زده بودم دم در بود سوار شدم و آدرس رو بهش دادم حرکت کرد.از پنجره به بیرون خیره بودم حدود ۲۰ مین دیگه جلوی ساختمان شرکت نگه داشت کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم..ی ساختمون ۷ طبقه بود روش بزرگ نوشته بود شرکت نوین گستر یکم استرس داشتم ولی دقیقا نمیدونم چرا وارد شدم روی برگه ای که دستم بود نوشته بود طبقه ی چهارم وارد آسانسور شدم و دکمه ی ۴ رو فشردم..طبقه ی چهارم ۸ تا اتاق در قهوه ای به همراه ی اتاق که درب بزرگ تر شیشه ای مات داشت
ی منشی خانم هم میخورد همون هم سنای خودم باشه اونجا بود داشت با یکی از کارکنان صحبت میکرد رفتم جلو و بعد ی سرفه کوتاه سلام دادم که متوجه حضورم شدن
منشی:سلام خوش اومدین،بفرمایید؟
-من رو آقای اسدی فرستادن برای استخدام اومدم
منشی:بله صبر کنید به آقای تاجیک اطلاع بدم
بعد از چند لحظه گفت برم داخل تقه ای به در زدم و با گفتن بفرمایید وارد شدم
اتاق بزرگی بود طبق معمول با تجهیزات کاری دیگه ولی خب داشتم وجب به وجب اتاق رو نگاه میکردم
-بفرمایید بنشینید
با صدای جدیش به خودم اومدم نگاهی بهش انداختم
پسری حدودا ۲۸_۲۹میخورد بهش اخمی هم روی پیشونیش بود ابتهش رو بیشتر میکرد
ی لحظه به خودم اومدم به قولی داشتم با نگاهم قورتش میدادم
انتظار مرد مسن رو داشتم تا پسر جوان
خیلی سری رفت سر اصل مطلب البته که نباید هم غیر این بود..
(لطفا نظراتتون رو کامنت کنید و برای رمان امتیاز بدید
با تشکر)