رمان بامداد عاشقی پارت ۳۷
برگشتم به طرف آریا که با ی لبخند شیطانی بهم نگاه میکرد.تو راه بهم گفت مامانم ی چیزایی میدونه وحالا نگاههای مادرش چیزه دیگه ای میگفت دستم رو به طرفش دراز کردم که سری دستم رو گرفت و گفت : بیاین تو هوا خیلی سرده
بعد نگاهش رو به طرف آریا کرد و گفت:بیا تو پسر سرما می خورین
توی این مدت کم لپاش حسابی براثر سرما قرفر شده بود. کلاهی که
سرش بود و قیافه بچه گونش که به وجود اومده بود خیلی ناز و شاید جذابش
کرده بود… قلبم با نگاهش سرشار از عشق می شد..
به اصرارهای مامانش سری دیگه وارد خونه شدیم تا به قولش سرما نخوریم.. خونه ی بزرگ و تقریبا با نمای قدیمی داشتن… به خصوص فرش های
قدیمی دست باف و تابلوهایی با عکس های قدیمی..خیلی قشنگ بود
آتوسا از آشپز خونه خارج شد و با هول به طرف گوشیش رفت و برداشت و برگشت سمت ما
– سلام آناجان خوش اومدی..شرمنده جایی قراره برم و گرنه خیلی دلم می خواست کنارتون باشم
– سلام نه عزیزم به کارات برس.
_پس میبینمت..فعلا خدافظ
و از در خارج شدو رفت.. مامان آریا به طرف مبل های سمت راست خونه هدایتمون کرد و خودش هم رفت آشپزخونه..
_خوش اومدی آنی..
از آنی گفتن متنفر بودم..ولی چرا از زبان آریا اینقدر زیبا بود؟!
_اولا آنا نه آنی..بعدشم ممنونم
لبخندی به حرفم زد که گفتم:خونه قشنگی دارین
_آره مامان و بابام دوست نداشتن تغییر بدن و همین جوری مونده دیگه
با اومدن مامانش از آشپزخونه حرفامون
نیمه تموم موند..نفری ی چایی توی اون لیوان های کمر باریک گذاشت جلومون که بوی گلابش مستت میکرد
و ی بشقاب شیرینی که فک کنم خونگی باشه..که با حرفش به یقین رسیدم..
_بخورین بعد کار کنید…خسته اومدین خودم درست کردم اینارو
همون لحظه مردی مسن تر در اتاق رو باز کرد و همون طور که آرنج شو میداد بالا به طرفمون اومد که فک کنم باباش باشه هر دو از جا بلند شدیم که آریا زودتر به حرف اومد.
_سلام بابا ایشون همکارم هستن
و به من اشاره کرد…ولی پدرش اخمی مابین ابروهاش بود که دلیلش رو متوجه نشدم
– سلام خوش اومدین
— سلام آقای تاجیک خوب هستین
بدون حرف سری تکون داد و کناره همسرش نشست حالا دیگه خیلی بیشتر از قبل معذب بودم در برابر نگاه های اخم آلود پدرش..به سختی در سکوت چایی مو خوردم و بعدش آریا گفت:
خب ما پایین تر کارامون رو شروع کنیم که جای خلوتی هستش
منظورش همون پذیرایی بود ولی کمی پایین تر که هیچ مبل و میزی نبود.. همین که بلند شدیم پدرش آریا رو خطاب قرار داد
_کاراتو زود انجام بده پسر… قراره خواستگاری رو انداختیم فرداشب که زودتر برسی..فردا شب هم دیر نکن و زود بیا خونه
و بدون حرفی کتش رو برداشت و از خونه خارج شد..
قلبم ریخت با تمام حرفاش.. چی داشت میگفت.خواستگاری،دنیز!
آره خب جز اون کی میتونه باشه..!
ذهنم پر از فکر و خیال شد..آریا نگاهش رو از راه رفته ی پدرش گرفت و آروم زمزمه کرد:
_نگران نباش..چیزی نمیشه حواسم به همه چیز هست
لحنش دلگرم کننده بود ولی به هیچ عنوان نمیشد از حرف و نگاه های پدرش گذشت..چرا اصلا الان گفت..
شاید اخطاری بود برای من که آریا مال تو نبوده و نیست..
_دارم میگم نگران نباش
لبخند تصنعی زدم..و همراهش روی زمین پایین تر از مبل ها نشستم
مادرش هم همراه سینی بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت..
_اگه بابات ناراحت میشد برای چی گفتی بیام خب
کمی بغض ته گلوم بود..برای خوشحالی من لبخندی زد و گفت:
_چه ناراحتی..نگران نباش خودم درستش میکنم آنا
چرا اصلا درمورد حرفای پدرش توضیح نداد..شاید حقیقتی بود که هیچ دروغی برای قایم کردنش کافی نبود..
(امتیاز و کامنت های قشنگتون فراموش نشه..
پارت بعدی رو هم میفرستم ویو بره بالای ۵۰۰..)
دوستان تا فردا شب بخونید…و حمایت فراموشتون نشه😊🥺
من میخوام پس قردا شب بخونم تکلیفم چیه؟؟؟😁😂
هیچی تا پس فردا بخون🥺
به خاطر این گفتم چون فردا شب پارت میدم 😊
عههه سعید تو الان باید میگفتی ستی جونم توروخدا امشب بخونش😂😂😂
ستیییی جونم همین امشب همین الان بخون🤣
زود تند سریع 😂
چشم اجقم😂🤦♀️
برو زود ستی خوشگله 😂
ببین من چه خوبم..نمیگم عفریته 🤣
دستت درد نکه سعید ژووون
😊💚
عالی بود سعید جون😍خسته نباشی
ولی خیلی کم بودددد😕
ممنون هلی جون..😊
بازم پارت میدم 😄🍀
عالی بود
تروخدا نره خاستگاری دنیز
ممنون از نگاهت گلی🌷
ببینیم چی میشه..😂😊
منم با آنا بغضم گرفت حس بیکسیشو کامل درک کردم شاید اگه مادری یا پدری داشت میتونست حرف دلشو براش بزنه و راهنمایی بشه اینکه خانواده نداره باعث میشه پدر آریا اصلا حسابش هم نکنه😑
لیلا..آنا پدر و مادر داره هاااا🤦🏻♀️🤔
وای…قاطی کردم تو روحم🤦♀️
یه لحظه فکر کردم رمان به خاطر تو فاطمهست
آهان اره حدس زدم 😁
😂😂😂😂من همه جا هستممم
🤦🏻♀️😂
دلم برا آنا خیلی میسوزه🥲😂❤
اهوم🥺
مرسی عزیزم پارت طولانی بده🔪🔪🔪
چشم آیلین جون ☘️
جایی که تایپ کرده بودم طولانی بود..فکر کردم طولانیه🤦🏻♀️😞
خیلی عالی چی میشه یعنی
ممنون از نظرت گلی
مشخص میشه پارت های آینده😊
کی میزاری پارت جدید رو
فردا حتمااا میزارم 😄
قبلا مامانا پیگیره یه دختر دسگه بودم
الان شده باباها🤣🤣 . از آریا و کل خانوادش بدم میاد🗡🗡🗡🐵
ممنون از نظرت🥺
آهوم🤣🤣..بیچاره آریا و این وسط 😊🤣
اهوم🤦🏻♀️
ایش پسره ی بی آگاهی محیطی و پفک نخورده🤣
🤦🏻♀️🤣🤣عجب
عاللیییی بود🧡🧡🧡
ممنون گلی😊🌷
خسته نباشی عالی بود
ممنونم 😊☘️