رمان بامداد عاشقی پارت ۴۱
همین که در رو بست برگشت طرفم..آروم بود الان میتونستم حرف بزنم چون اگر ذره ای داد بزنه بغض بهم اجازه نمیده حرف بزنم:
_آریا داری اشتباه میکنی..بهت توضیح میدم چی شد بغلم کرد..بقیه ی عکس ها هم واقعیت نداره
ولی کاش حرف نمیزدم که تمام حرف هام به ضرر خودم می شد..با چشم های عصبی بهم نگاه کرد:
_پس قبول کردی که بغلت کرده
جمع کردن گندی که زدم کاره سختی بود:
_آریا من اصلا متوجه نشدم چی شد..چرا بغلم کرد خیلی اتفاقی رخ داد باور کن من تقصیری ندارم
شاید میدونستم آخرین باره که می بینمش حتی زبونمم باهام یاری نمیکرد..اسمش اول تمام جملاتم بود..چه غم انگیز بود که نتونم کاری کنم..
فریاد زد فریادی که تمام قلبم با خاک یکسان شد
_من دوست داشتم لعنتی..چطور تونستی باهام همچنین کاری بکنی..کثافت چرا این کار رو کردی..
“این آدمی که ساختی از خودت بهت نمیاد”
تمام جملاتش مانند خنجر به قلبم فرو میرفتن..در برابر این حرف ها چی باید میگفتم
_ازم خواستی کسری بیاد تایید کنه..تک تک اینارو تایید کرد
بی اراده اشک هام سرازیر شدن..
پوزخندش روح از بدونم رو جدا کرد..
_اشک تمساح واسه من نریز..من خواسته ات رو انجام دادم و گفتم بیاد..و نتیجه اش شد این..
اگر بیشتر می موندم پیشش به تکه های شکسته احساس و غرورم هم رحم نمیکرد..با اخم گفت:
_این رابطه تموم شده اس
و چه تلخ بود پایان..اشک هام رو پاک کردم و برای آخرین بار نگاهش کردم..
من می مردم برای نگاه هاش…برای چشم هاش.. لبخندهاش..حالا باید برم و دیگه هرگز نبینم این نگاه ها رو..
با تمام توان سعی کردم جمله ی آخر رو بگم:
_ی روزی برمیگردی که خیلی دیره
سرش رو با دستاش چسبید و گفت:
_برو بیرون
کاش برای آخرین بار اسمم رو صدا میزد
اگر همین الان حالا متوجه اشتباهاتش میشد حاضر بودم با تمام حرف هاش ببخشم ولی حیف که زندگی به ساز ما نمیرقصید…
گرچه دل کندن ازش سخت بود ولی در رو باز کردم و سری زدم بیرون..
تنها چند ثانیه برای شکستن بغضم مونده بود..همین که از پله ها خارج شدم بغضم شکست..ترحم افرادی که رد میشدن نفرت انگیز بود..با دو خودم رو به تاکسی رسوندم و کناره ی پارکی پیاده شدم..با این حال عمرا بتونم برم خونه..روی چمن نشستم و زار زدم..زار زدم به یاد تمام روزای خوبی که داشتیم..زار زدم برای نگاه هایی که نصیب من نشد..
بدون توجه به اطرافم با تمام وجودم فریاد زدم:
_آخه کیه که بتونه جای تو رو واسم بگیره
چیزی نبود که بتونم فراموش کنم..داغون بودم..اس ام اسی برای گوشیم اومد..بازی کردم ولی کاش بازش نمیکردم..
“بهت گفتم اجازه نمیدم با زندگی من بازی کنی..یادت رفته!”
تمام حرفاش برام تداعی میشد..با تمام وجودم گوشی رو پرت کردم به طرف خیابون… خدایاااا..این عشق بود؟!
نگاه هاش هرگز از یادم نمیرفت..
“نشد بشم اون شازده اون مرد
که یه روز میاد با یه اسب قشنگ
نشد بره از رو سرمون این ابر سیاه
تو اگه بی من بهتری ترجیح میدم بری
ولی قبل رفتنت بیا دستمو بگیر
من قول میدم بهت یه جا بهشت
ما باز با همیم
نشد بدم دنیامو برا خنده هات
نشد بیای فرش کنم کوچه رو برات
نشد زمین برقصه با سازمون
نشد نری نبری قلبمو همرات
تو میری ولی شعر میشی تو کتابم
یه رویای محال توی خابم
من لای ابرا دنبالت میگردم
تا شاید یه روز یه جا برگردی بازم”
آروم به طرف دستشویی پارک رفتم و صورتم رو شستم تا مامان و بابا..با دیدن قیافم شک نکنن چیزی شده..
بعدش هم دوباره با تاکسی رفتم خونه
معلوم نبود که اصلا چی باید بگم درمورد گوشیم بهشون..
در رو که باز کردم احساس کردم ی چیزایی تغییر کرده و چند تا ساک گوشه ی حیاط هستش..
وارد خونه شدم و آروم سلام دادم
_چه خبره اینجا
مامان برگشت طرفم:
_پس فردا صبح قراره حرکت کنیم..فردا یکم کار داریم امروز باید جمع کنیم
به راستی که از فردا ها خبر نداشتیم..میخواستم تلاش کنم که نرم یزد و حالا چی شد..
مامان: توام کارات رو انجام بده..بعدشم لباسات رو جمع کن
_مامان من برای رفتن به یزد حاضرم
و بدون حرفی سری وارد اتاق شدم و قفل کردم..همون جا پشت در سر خوردم زمین..کاش اشک هام تموم میشد..کاش میشد فراموشش کنم..حالا باید حتی از این شهر برم..شاید بهترین کار هم همین باشه..چمدون رو آوردم پایین و کمد رو باز کردم و لباس ها رو گذاشتم توش..چند تا وسیله ی کوچیک هم لازم داشتم..زیپ کوچیک رو باز کردم و خواستم بزارم ولی با دیدن دستمال گردن آریا که توی اون مسافرت به ترکیه بهم داده بود از حرکت ایستادم..شاید تنها چیزی بود که به خودش مربوط میشد..بو کشیدم..کاش بوی عطرش همچنان باقی می موند..حداقل به یادش میتونم داشته باشم..سعی کردم قطره های اشک رو که یکی پس از دیگری روی دستمال میریزه رو مهار کنم..ولی حیف که کار دشواری بود..
“بگذار که در حسرت دیدار تو بمیرم..در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم
دشوار بود مردن و روی تو ندیدن،بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم “
اولین کامنت هستم😌
بله سحری 😂👍
چقد قشنگ بود این پارت
عالی بود مهسایی
خوشحالم دوست داشتی فاطی جون 😊🌷
موفق باشی زیبا♥️♥️
ممنون زهرا جان 😊🍀🌸
خیلی خوب بود حیف که غمگین بود😥
چقدر قشنگ مینویسی دختر قلبم درد گرفت💔
کاش آریا باورش میکرد لیاقت آنا رو نداشت امیدوارم تو یزد اتفاقای مهم و قشنگی براش بیفته
ممنون از نظرت لیلا بانو 🌱🌸
جدی🥺
ایشالا…موند پارت های آینده دیگه 😊
آره عزیزم جدی میگم با حوصله و آرامش به نوبسندگیت ادامه بده که ما منتظر ادامهاش هستیم
خوشحالم که میخونید
حتما🪴😊
ممنو عزیزم چه غم انگیزبودخیلی سخته که بی گناه باشی ولی به چشم عشقت گناه کارترین آدم کاش آریامنتقی برخوردمیکردازش میخواست تاحرفاشوثابت کنه چخ حیف که انسان هاخیلی زودهمدیگروقضاوت میکنن
خواهش گلی..🍀🌸
واقعااا حالا اینا رمان هستش.. امیدوارم توی زندگی واقعی هیچ کس پیش نیاد 🥺😞
چراااا انقدر غمگین شد رماناااا😭
🤦🏻♀️😂🤣
آهای بچه هایکیتون به رمان طنزبنویسه دیگه🤨🤨🤨🤣🤣
والا من حیطه کاریم عاشقانه و درامه طنزنویس خوبی نیستم
البته فصل دوم جلد بوی گندم یکم معمایی شده
توی این سایت نیست فعلا😂
رمان طنز که به نظرم قشنگ بود میخوای بخونی میتونی رمان مگس یا تیمارستانی ها رو بخونی
زیاد طنز نخوندم ولی اینا جالبه😁
بالاخره جداشون کردی الان خوشحالی نویسنده جون 😠😄
حالا ناراحت نباشید😊
نه خوشحال نیستم باور کن 🥺
مرسییییی
خواهش مهدیس جان 🌷🥺
#حمایت از مهسایییی🥰🤍
ممنون غزلی😊🥺