رمان بامداد عاشقی پارت ۴۶
گوشیش که زنگ خورد دوباره فاصله گرفت و رفت..
به تازگی با دختری دوست شده بود که روزی صد بار بهش زنگ میزد..بی توجه بهش وارد اتاق شدم و پالتوم رو برداشتم
دلم میخواست برم بیرون..
قدم زدن زیر بارون حالمو خوب میکنه..
گرچه بارون سراسر خاطره است برای من
امیر که دید حاضر و آماده میخوام برم با چشم هایی که از حدقه دراومده بود نگاهم میکرد..خندم میگرفت
به ساعت اشاره کرد که تازه ۴رو نشون میداد و باید ۳ساعت دیگه کار میکردم..
بی توجه به تلفنش با صدای بلند گفتم:
_خودت امروز تنهایی بمون..خستم میخوام برم
ولی انگاری گند زدم که از جا پرید و فرار کرد به سمت اتاق.. نمیخواست دختره بشنوه..
سری تکون دادم و با صدای بلند خندیدم که بیشتر حرص بخوره..حرصش دیدنی بود فقط..
کیفم رو انداختم روی شونه ام و از مغازه خارج شدم..بارون شدتش کم شده بود ولی خوب بود..خوب بود که بارون اشک های سرازیر شده از چشم رو نشون نمیده…چه خوب که راحت و یک دل سیر میشه اشک ریخت…به یاد تمام خاطرات تلنبار شده روی قلب..
“میگویند باران که میبارد بوی خاک بلند میشود..پس چرا اینجا
باران که میبارد بوی خاطره ها بلند میشود! ”
زمان از دستم در رفته بود..ساعت نزدیک ۶ بود..بارون قطع که شد تحمل اون خیابون ها برام بسیار سخت بود..
به خصوص که مثل موش آب کشیده شده بودم و ممکن بود سرما بخورم..
“دختره ی کله شق ”
راه خونه رو در پیش گرفتم و خداروشکر سری رسیدم..با سر و رویی خیس وارد خونه شدم مامان آشپزخونه بود..بدون توجه اول وارد حموم شدم و ی دوش حسابی و آب گرم حالم رو سرجاش آورد..
لباس راحتی هایی که به تازگی خریده بودم رو پوشیدم..لباس کرمی که روش عکس باب اسفنجی داشت
شاید هنوز بزرگ نشده بودم..!
مامان که متوجه اومدنم شده بود همراه چایی از آشپزخونه بیرون اومد..سلام دادم و کنار بخاری نشستیم
داشتم چایی میخوردم که مامان گفت:
_امروز داشتم با مامان پروانه حرف میزدم
با تعجب لیوان رو گذاشتم داخل سینی و گفتم:
_عه مامان.. مگه قرار نبود تا برگردم کسی چیزی ندونه..که کجاییم و کی برمیگردیم
مامان که انگار توجهی به حرفهای من نداشت گفت:
_به سختی شماره شو پیدا کردم..راستی یخبرم واست دارم
چرا من استرس گرفتم؟!
گویا تمام اون شهر و آدماش برای من خاطره بودن..خاطره ای شیرین اما تلخ
_چه خبری؟
با خوشحالی تعریف کرد:
_پروانه داره ازدواج میکنه..دعوت کرد که بریم خیلی هم اصرار داشت
هاج و واج نگاهش کردم..خوشحال بودم از این خبر ولی هیچ دلم نمیخواست دوباره برگردم
_تو چی گفتی مامان..میدونی که ما فعلا نمیتونیم برگردیم
مامان که چیزی از حرفام سر در نمی آورد گفت:
_داره ازدواج میکنه..باید برگردیم!
بهترین دوستم.. خواهرم داره ازدواج میکنه و من گیر کردم بین دو راهی رفتن و موندن..
ولی جمله ای توی ذهنم مدام تکرار میشد که عروسی پروانه هیچ ربطی به آریا نداره..ی روزه دیگه میرم و برمیگردم
بدون اینکه آریا چیزی متوجه بشه!
گرچه متوجه هم بشه فرقی به حالمون نمیکنه..حالا راه ما کاملا جداست..
_حالا پسره کی هست؟
_نمیدونم والا..گفت ی مدت با هم دوست بودن
بی شک خبر های زیادی توی این چهار ماه بود که من ازش بی اطلاع بودم
_بابات هم ی نقشه هایی داره که باید حتما بریم.. آخر این هفته است..آماده باش پس
چیزی از نقشه ی بابا نگفت و بلند شد و برگشت آشپزخونه..
(امیدوارم خوشتون اومده باشه..😊)
اولین بازدید کننده
اولین کامنت
ژوووون بابا😌🤤
سرعت شما ستودنیه🤣🏆🏆🏅
نکنه پروانه و آریا باهم ازدواج کنن:/😂
خیلی قشنگه ❤️
وااای🤣🤣🤣🤣
ممنون فاطمه جان✨
نکنه داماد آریا باشه😮
وای منو بد گذاشتی تو خماری تو روحت سعیده 😬
عروسی پروانه است..حالا باید دید فرد مقابل کیه🤣
یکی دو پارت دیگه متوجه میشید کیه 😂✨
یعنی پارت بعدی همش تو راه و آماده شدن برا عروسی خواهد بود ، پارت بعدی مشخص میکنی داماد کیه افتااااااد 👇👇😀؟؟؟؟؟؟؟
🤣🤣🤣 چشم
منم حس میکنم یا اریاس است یا کسری
بیشتر حسم میگه کسری است که اینطوری آریا میفهمه چه غلطی کرده و پشیمون میشه و…..
هر چیزی امکان داره 😁
اسم اول پسره رو بگو کی میزاری پارت بعدی رو زود باش
اولش رو بگم که روشن میشه 🤣
آ 🤣🤣🤣
نمیدونم اگه ویو خوب باشه شب بازم پارت میدم
اریاست اریاستت
امکان ندارع ی غریبه باشه؟🤣
خیرر😂😂
عجب😂🤦🏻♀️
برید با کامنتی که زیر رمانم پین کردم جواب بدید نویسنده ها
باشه
مرسی عزیزم بیصبرانه منتظرپارت بعدی هستم فقط لطفازیاددرگیرآماده شدن واس رفتن نباشه زودبره😁😁😁
خواهش آیلین بانو 😊
چشم🤣🤦🏻♀️
مرسی ولی خیلی بد تو خماری موندیم
خواهش بانو😊
ایشالا پارت بعدی درمیاین از خماری 😂
ممنون از نظرت 🌷
کاش حتی اگه آریا پشیمون هم بشه فایده ای نداشته باشه و نبخشه☹
جدا اینو میخواین🥺
من خودمم که خیلی دوست دارم دوباره برگردن پیش هم🥺😞
نه خیررر دیگه آریا مرد برای من فقط امیر🤣
عجبا🤣