رمان بامداد عاشقی پارت ۵۲
اون شب آریا ساعت ۱۲ شب بود که با صدای گرفته باهام تماس گرفت..
جواب دادن من به تماسش هم مشخص میکرد که با تمام وجودم بخشیدمش..
حال و احوال پرسی کرد و بدون هیچ نظری از سوی من گفت فردا مادرش با خونه تماس میگیره و قرار خواستگاری رو میزارن..
اگرچه دلم نمیخواست به این زودی نشون بدم که بخشیدم اما اون شب زبونم به کلی قفل شده بود و هیچ چیزی نتونستم بگم..
چند دقیقه بیشتر حرف نزد و قطع کرد..
روز بعد هم درست ساعت ۱۱ بود و منم در حال کشیدن جاروبرقی بودم اما تمام حواسم معطوف تلفن خونه بود..
چون شماره ی تلفن خونه رو داده بودم به آریا..
موقعی که تلفن زنگ خورد سعی کردم مثلا بی توجه باشم داد زدم:
_مامان تلفن زنگ میزنه
نمیدونم شاید از اینکه خبر داشتم و خجالت میکشیدم طرفش هم نرفتم..
مامان با دست های خیس تلفن رو برداشت که جاروبرقی رو خاموش کردم
و سری به آشپزخونه برگشتم اما شیش دنگ حواسم اونجا بود که چه حرفی رد و بدل خواهد شد..
صدای فرد پشت گوشی رو نمی شنیدم فقط صدای مامان بود که داخل خونه میپیچید..
تمام لحظات به کندی می گذشتن و حسی که داشتم تا به حال تجربه نکرده بودم..
احوال پرسی کردن و گویا اون خودش رو معرفی کرد..
مامان هم از حرفاش مشخص بود متعجب هستش حرف میزد..
استرس دقیقا نذاشت بدونم چیا میگن اما قرار خواستگاری گذاشته شد..
مامان که قطع کرد با پاهای لرزون از آشپزخونه خارج شد..
خجالت میکشیدم و لپ هام گل انداخته بود..
مامان با حالتی متعجب سرش رو بالا آورد و خیره ام شد:
_میگفت مامان آریاس..
چیزی نگفتم که ادامه داد:
_واسه فردا شب قرار خواستگاری گذاشته
سکوت من رو که دید از جاش بلند شد همون طور زیر لب با خودش حرف میزد و به طرف آشپزخونه میرفت
_بابات قصد داشت فردا برگردیم یزد تا کارش رو از دست نداده..با این اوضاع همه چیز بهم ریخت که
منم قصد نداشتم به این زودی بیان خواستگاری..درسته شناخت کامل از آریا داشتم ولی بازم برای ازدواج شاید زود باشه..شاید شناخت بیشتر لازم باشه
تمام این ها یک لحظه از مغزم رد شد..
استرس و هیجان و شادی حس هایی بودن که اون لحظه داشتم..
بابا که از بیرون برگشت منم اون روز تا شب از اتاق بیرون نیومدم..
اینکه مامان جلوی من بگه خجالت کشیدم..
نمیدونم چرا..شایدم خجالت نداشت!
——-
آریا نه تنها اون شب بلکه روز بعد هم باهام تماس نگرفت..
گرچه آمادگی عروسی نداشتم ولی منتظرش بودم..
اعتماد دوباره به یک آدم بسیار کار اشتباهی هستش!
میگن آدم عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشه ولی عشق مگه عقل میشناخت..
تمام اون روز منتظرش موندم ولی نه تنها نیومد بلکه تماسی هم باهام گرفته نشد..
تمام غرور به باد فنا رفت..
اون شب با تمام دلخوری هام خوابیدم و منتظر موندم شاید فردا زنگ بزنه و دلجویی کنه..
زنگ نزد و منم بیش از پیش نگران و دلواپس شدم و آخر سر طاقت نیاوردم و عصر درحالی که توی حیاط قدم میزدم و سرگیجه اذیتم میکرد به گوشیش زنگ زدم
اون موقع بود که فهمیدم چقدر این صدا میتونه آزار دهنده باشه
“مشترک مورد نظر خاموش میباشد”
سیم کارتم جدید بود و هیچ شماره از آتوسا هم در دسترس نداشتم
تنها دلیل برای زنگ زدن هم فقط نگرانی بود که تمام وجودم رو در بر گرفته بود..
روز بعد به خاطر آوردم که میتونم از طریق پروانه به آرش بگم باهاش تماس بگیره
اما وقتی آرش گفت:
_والا منم ازش خبر ندارم..کارای شرکت ریخته رو سر من بیچاره
احساس کردم تمام دنیا روی سرم آوار شد
به هر چیزی که شد فکر کردم و به هر مشکلی که ممکن بود اتفاق بیافته و آریا ناپدید بشه فکر کردم به هرجایی که ممکن بود رفته باشه فکر کردم
ولی چه سر نخی میشد پیدا کرد..
اون موقع بود که فهمیدم من از آریا هیچ چیز نمیدونم..هیچ چیز..!
احساس تهی بودن تنها حسی بود که تمام وقت کنارم بود…
درحالی که من از نگرانی درحال دق بودم و به خصوص پدر و مادری که قصد برگشت داشتن و من در بیخبری سیر میکردم آریا برای خودش نقشه هایی در سر داشت..!
نه میشد بگم برنگردین و منتظر اون نامرد باشین نه میشد پا روی قلبم بزارم و برم..
ساعت نزدیک های ده صبح بود و از اون روز یک هفته گذشته بود که صدای در به صدا در اومد..
درحالی که هیچ امیدی به اومدن آریا نداشتم به طرف در رفتم..
گرچه در این مدت آریا طوری ناپدید شده بود که گویا اصلا وجود خارجی نداشته و توهمی بیش در قلب منو نبوده..
مامور پست دم در بود همون طور که چادر رو روی سرم تنظیم میکردم گفتم:
_بفرمایید
حدس میزنم اشتباه اومده باشه
_ی نامه دارین
با تعجب گفتم:
_فکر نکنم..ممکنه اشتباه اومده باشین
نگاهی به برگه انداخت و گفت:
_خانم آنا حسینی نیستین
با شنیدن اسمم سری گفتم:
_چرا چرا خودمم
نامه ای که داخل پاکت بود رو بهم داد و گفت:
_اینجا رو هم امضا کنید..
بعد از امضا در رو بستم و وارد حیاط شدم…
با کنجکاوی سری وارد خونه شدم که ببینم چه نامه ای برای من اومده!
(دوستان من همیشه سر وقت پارت ها رو میفرستم لطفااا لطفا شما همه تون نظراتتون رو بفرستین..مهمه که توی این پارت نظر بدین
ممنون🙏)
تو این پارت قلمت از قبل بهتر شدهها 😅
چه کردی دختر ای آریای بیلیاقت خوبه باز خودش اومد طرف آنا🙄
جدی🥺
اره خودش اومد و بازم..🤦🏻♀️
ممنون از نظرت لیلایی✨
جدیه جدی😂
🥺🤦🏻♀️
وای آریا باز چرا اینجوری کرد
تروخدا زود بزار پارت بعدووو ببینیم تو نامه چی نوشته🥲
🤦🏻♀️🤦🏻♀️🥺
فردا میزارم حتما باور کن الان چشمام درد گرفت از اینکه تایپ کردم.. ولی صبح میدم حتما 😊
خوشحالم میخونی فاطی جون🌷🌿
بگردم♥️
سلاااام بر گشنگای من چطورییین😂😂😂❤
سلام نیوشا گلی
اومدی بالاخره
آره دیگه گفتم بیام یه سر بزنم از صبحه درگیرم🥲😂
کار خوبی کردی
راستی فردا صبح هم گلب بنفش رو میفرستمااا اگه حمایتاش خوب مباشه دیگه واقعا گلبم میگیره🤦🏻♀️💔🤣
کیلیلیلیلیییی🤣😍
یه معذرت خواهی هم به تو بدهکارم عشقم دیشب گفتم میذارم ولی نشد شرایطم جور نبود😂😁❤
نه بابا اشکالی نداره 🙃😘
فدات😍
ما همیشه هستیم برای حمایت
کاش بقیه خاموش ها هم بیان 🤦🏻♀️
میدونم عزیز دلم من واقعا ممنونتونم😊💝
اونا که اصلا براشون مهم نیست اگه مهم بود تو این چهار پنج روزی که پارت نذاشتم حداقل یه چیزی میگفتن🤣
من تاحالا گلابی تر از آریا تو زندگیم ندیدم😑😑😑😂
توصیف به جایی بود 🤦🏻♀️
اصلا حیف گلابی که به آریا بگی😏🤣
🤣🤦🏻♀️
آریا ایشالله ذله بشی….😈😈😈😈😈🤣
پسره ی دماغو🤣
بچه ها پسرم امیر گوشیش خراب بود دیگه هیچ شماره ای از آنا نداشت وگرنه یه حالی میگرفت ازش تو این یه هفته🤣🤣🤣🤣🤣
آخ آخ دماغو رو خوب اومدی پسره ی گوسفند😑
بابا حیف گوسفند که به این بگی😀🤣
اصلا حیف سگ🤣🤣
ایشالا 😂
متوجه شده باشی فقط اتفاق های مهم این یک هفته رو نوشتم و تنها حال آنا رو
وگرنه روابطش با امیر سرجاش هستش 😊
اه اینجا امیر اتفاقه مهم نه اون دماغو🤣
به هر حال چون گفتی گوشیش خراب بود خواستم بگم ی هفته رو حال آنا رو فقط خلاصه کردم
یعنی فکر نکنید که امیر نیستش کلا😂
ایشالا که رابطه شون ارتقا پیدا میکنه به زودی🤣
🤣🤣
😂
گل کاشتی مهسا جوون معرکه بود چی میشه یعنی پسره 🤬🤬🤬🤬🤬
خداروشکر که دوست داشتی 🍃🌷
پارت بعدی مشخص میشه دیگه 😊
کجا گم و گور شد باز این پسره
باید از بابت خوشحال باشید که 😂
همش بدتون میومد که 🤦🏻♀️😊
نگرانیمون بخاطر آنان وگرنه من با اون پسره چموش کاری ندارم بره به درک
سلام.من تازه این رمان شما رو شروع کردم.😍اگر که اشتباه نکنم(تبادل نظرتون رو با خانم مرادی توی بوی گندم خوندم)تازگی نویسندگی رو شروع کردید,واین برای شما عالیییی هست😍.ولی خودتون قضاوت کنید,خیلی کمه به خدا.😥دیروز دیر گزاشیتدها🤔😉 من بارها اومدم سر زدم,دیدم نیست😣
سلام کاملیا جان..بله این رمان قلم اول من هستش 😊
آخه دیروز به خاطر ی دلایلی قرار بود پارت ندم ولی خب آخر شب وقت کردم گذاشتم 😊
امروز زودتر پارت میدم قبل از شب طولانی هم میدم 🌷🍃
ببینیم و تعریف کنیم 😏😄
میدم بابا🤦🏻♀️😂
مرررررسی.😘 یه عالمه ماچچچچچچچ.❤
خواهش میکنم 😊
🌷
بیا ویوت رو هم که آتیشی کردم دیگه چی میخوای
حتما پارت طولانی میدم 😁
مرسی عزیز❤️🩹همینجوری پر قدرت ادامه بده
مچکرم از نظرت 💐
حتما 🙂