رمان بامداد عاشقی پارت ۵۷
امیر درحالی که مغازه رو تی میکشید گفت:
_ی سوال داشتم..راستشو بگو فقط
کنجکاو گفتم:
_چه سوالی؟
_اگه آریا برگرده قبولش میکنی؟
احمق بودم!
_نه..هرگز
حالا نمیدونم امیر یهو چرا این سوالو پرسید ولی قطعا هرگز قبولش نمیکردم
چرا باید کسی که ازش متنفر هستم رو ببخشم..
_حالا چرا میپرسی؟
_همین طوری
بیخیال ماجرا شدیم..که امیر گفت:
_میرم پایین کار دارم..سری برمیگردم
سری تکون دادم که تی رو گذاشت سرجاش و از مغازه خارج شد..
چند دقیقه نگذشته بود که دوباره همون مرده سر و کله اش پیدا شد..استرس دوباره سراسر وجودم رو گرفت
_سلام خانم
اخمی کردم:
_سلام..کاری دارین؟
_گفتم رسمی حرف نزن
ازش فاصله گرفتم و پشت میز ایستادم تا فاصله ی بیشتری باهاش برقرار کنم
_این پسره که کنارت کار میکنه کیه؟
منظورش امیر بود
_برادرم
این طوری حداقل ازش حساب میبرد و میترسید..
_حدس زده بودم..اسمت چیه؟
با همون اخم تنها خیره نگاهش کردم که گفت:
_من مهراد هستم…
دستشو جلو آورد و منتظر ایستاد تا دست بدم..
پوزخندی زدم و گفتم:
_خوشبختم..
موبایلش رو در آورد و گفت:
_تو بگو من شماره تو بنویسم
تا رمز گوشیش رو باز کنه پسر بچه ای وارد مغازه شد و با همون لب های جمع شده و اخم گفت:
_کجایی پس بابا..من گشنمه
پسره بابا صداش کرد!
_برو الان میام بابا
چقدر پررو داشت کنار من با بچه اش حرف میزد..حرفشو گوش کرد و از مغازه خارج شد و به طرف مغازه ی خودشون رفت
پوزخندی که روی صورتم بود عمیق تر شد:
_زن و بچه داری؟
خیلی عادی جواب داد:
_اره..زن دو مرده ندیدی؟
منظورش من بودم!..احمق بود که فکر میکرد من زن دومش میشم!
با تحکم گفت:
_دیگه پا تو نمیزاری اینجا..سخت در اشتباهی آقا..من هیچ علاقه ی به آشنایی با شما ندارم
برای اولین برای اخمی بهم کرد و همون طور خیره نگاهم کرد و از مغازه خارج شد..
نفسی از سر آسودگی کشیدم..ای کاش هرگز اینجا نمیومدیم!
البته فکر کنم غرورش حسابی خرد و خاکشیر شد که تمام مدت که نگاهمون به هم میخورد اخم روی صورتش جا خشک میکرد..
دیگه هرگز پاشو داخل مغازه ی ما نذاشت و حداقل از این بابت خیالم راحت شد..
مرد وقیحی بود که با وجود زن و بچه اش سعی داشت با منم دوست بشه..
روز ها عادی میگذشتن و سرکار بودم و برمیگشتم خونه..
کسب و کار امیر حسابی رونق پیدا کرده بود و از این بابت حسابی خوشحال بود..
خاله حالش کاملا بهتر شده بود ولی بابا قصد نداشت برگرده شهر خودمون برای همین خاله اجازه نداده خونه دیگه بگیریم..
تازگیا سردرد شدیدی گرفته بودم و دلیلش هم مشخص نبود..
امروز سرکار نرفتم و مرخصی گرفته بودم که امیر ساعت ۴ زنگ زد و داشت میومد دیدنم..
تکیه به بالشت داده بودم و درحالی که چایمو سر می کشیدم نگاهم به تلویزیون بود که زنگ در بلند شد..
مامان خبر داشت که مهمون دارم و آماده بود خودش در رو باز کرد و منم مثلا سردرد رو بهونه کردم و از جام بلند نشدم که باهاش احوال پرسی کنم..
انگار کمی از مامان خجالت میکشد و معذب بود با لبخندی کوتاه آبمیوه و رانی هایی که گرفته بود رو دست مامان داد و احوال پرسی کوتاه کردی و به سمتم اومد..
_سلام خوبی
_سلام امیر خان..
مامان به آشپزخونه برگشت تا براش چایی بیاره نشست کنارم و گفت:
_حالت که خوبه!..چرا نیومدی سرکار
بعد با دقت سر و صورتم رو نگاه کرد که گفتم:
_امیر..سردرد شدید دارم.. سرماخوردگی نیست که همه چیش مشخص باشه
بعد با لحن شوخی گفت:
_از حقوقت کم میکنم ی روز رو
منم با پررویی تمام گفتم:
_میخواستم بهت بگم اگه حقوق منو از ماه بعد زیاد نکنی من دیگه سرکار نمیام
با چشمایی متعجب نگاهم کرد و بعد خندید:
_از هر چیزی کم بیاری از زبون کم نمیاری
لبخندی زدم و گفتم:
_پس چی..
مامان چایی ها رو گذاشت روی زمین و گفت میره به خاله سر بزنه و از خونه خارج شد..
امیر نگاهش رو داخل خونه چرخوند و گفت:
_خونه قشنگی دارین
خودمم اینجا رو خیلی دوست داشتم
_من که اومدم..حالا ی بار تو بیا خونمون
سری به علامت تایید تکون دادم..
امیر چند ساعتی پیشم بود و بعدش رفت..
حالمم زودتر خوب شد و دکتر هم خداروشکر گفت مشکلی نیست و از خستگی های زیاده..
نمیدونم منظورش خستگی جسمی بود یا روحی!
گرچه خودم خوب میدونم کدوم حالم رو داغون کرده..
شاید فکر های بی حد و اندازه ای که شب و روز بی خیالم نمیشد..
(دوستان میخوام نظرتون رو درمورد روند داستان بگین..مهمه و همه ی کسایی که میخونن حداقل ی کامنت بزارین ببینم نظرتون درموردش چیه..🙏کامنت های شما بیشتر انرژی میده تا پارت ها رو آماده کنم ✨)
هوفف بالاخره تایید کرد 😰
اره خداروشکر
من میگم امیر کم کم داره میفهمه که آنا رو یه جور دیگه ای دوست داره
شاید..
ولی روحیه آنا خیلی کار داره بنظرم چند تا مورد درخواست دوستی و آشنایی رو رد کنه و مدتی تنها باشه اعتماد بنفس رو بدست میاره که دختر بیتجربه گذشته نیست که به هر کسی اعتماد کنه
خب یکیش رو رد کرد…
اگر کسی باشه که حتما رد میکنه 😊
من حس میکنم حس امیر به انا حس برادر و خواهرانه نیست
و اینکه من رمانت رو خیلی دوست دارم❤️
ممکنه 😌
خوشحالم دوست داری فاطی جان🌸✨
مهراد یه مزاحمتی بیرون مغازه واسه آنا ایجاد کنه عکس العمل امیرو ببینیم
شاید مهراد پرونده اش بسته بشه😊
البته شاید..شایدم هنوز باشه
هیشکی نیس تنهایی دارم واس خودم فک میزنم
😂🤦🏻♀️
اه بابا این پسره رو رد کن بره😑
کردم دیگه🤣
فک کردم توموری چیزی تو مغزش باشه 😆😆
آنا رو میگی؟
گفتم که مشکلی ندارع🙂
به هر حال ممنون از نظراتت گلی🍀
خیلی خری به خدا چرا زود تمومش کردی دوست داشتم ادامهشو بخونم 😞🤒
خیلی جذابه داستانت😊
منظورت چیه که زود تموم کردم؟!😊
ممنون لیلا گلی🥺🌷
اسمشو نگاه کنا🤣🤦🏻♀️
اینکه دلم خواست پارت هنوز ادامه داشت واسه همین گفتم😂
مگه چیه خواستم اعلام حضور کنم یه وقت شوهرمو اغفال نکنند🤣
آهان متوجه نشدم 🤦🏻♀️
کار خوبی کردی 🤣
وای خدا اسمشو زن اول مهراد چرا شوهرتون ول کردی کف خیابون خبر داری از افتخاراتش ؟؟😆😆😆
🤣🤣🤦♀️
عالی بود سعید جونم😘🧡
شاه دلو هم بده😭😭
ممنون تارایی🥺
چشم..ستی بیاد میفرستم تایید کنه 😊
خسته نباشی🥰
ممنون نوشین جان✨🌸
فکر کنم شر مهراد حالا حالاها کنده نشه
لیلا خانوم هم که فعلا قصد نداره شوهرش رو از کف خیابونا جمع کنه😂
ممکنه🤦🏻♀️
نه مثل اینکه 🤣🤦🏻♀️
منم نظر دوستان دارم
مچکرم از نظرت گلی🌿💐
😊
به میبینم که لیلا عروسم شده🤣🤣
این که مهرادم میره به آنا شماره میده تقصیر من نیست تقصیرِ لیلاست🤣🤣. جلوش و نمیگیره تو خونه هم راش نمیده پسرم هم مجبوره این کارا رو کنه . تازه دیدن پسرشم بیرکن کرده بود😆😆
کلا بدی پسرت تقصیر شما نیست مادر نمونه🥺😂
ممنون از نظرت ✨
من مادر نمونه ام بله😂😂
😂👌
عالیهههههه
ممنون مهدیس جان
خوشحالم دوست داشتی 🍀💐