رمان به کدامین گناه پارت ۵( ویژه)
باسلام خدمت تمام عزیزانی که این رو رمان دنبال میکنن♡
اول از هر چیزی من یه عذر خواهی بدکارم به خواننده های گرامی بابت تاخیر در پارت ها؛ ولی باور کنید دوستان من توی شرایط خیلی بدی از زندگیم قرار گرفتم که این چند روز مدام در حال تلاشم که یکم شرایطم رو تغییر بدم برای همین نتونستم که پارت ها رو قرار بدم و امیدوارم که هر چه سریع بتونم به شرایط عادی برگردم که پیش شما عزیزان شرمنده نشم
این یه مورد بود و اما مورد دوم؛
عزیزان پارت ها به شدت بازدیدشون پایین اومده و تعداد خواننده های خاموش هم خیلی زیاده ...
از شما تقاضا دارم که حداقل با یه کامنت که کار چند دقیقه هم نیست به نویسنده انرژی بدید تا بتونه پر انرژی تر ادامه بده
باور کنید بازدید و یه کامنت کوچیک شما که شاید از نظر شما بی ارزش بیاد خیلی توی روحیه ی نویسنده تاثیر میزاره
امیدوارم که درک کنید و با روحیه دادنتون باعث ادامه رمان بشید🩷❤
●○●○●○●○
دلوین:
در باز شده عسل با عجله داخل پرید و بعد از دیدن چشمای بازم دستاشو باز کرد اومد سمتم و همونطور درازکش بغلم کرد
– دورت بگردم دلی …
دستشو دو طرف صورتم گذاشت و صورتم بوسه بارون کرد
– دختر میدونی چقدر نگرانت بودم؟
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد لبای خشک شدمو تکون دادم
– خوبم عزیزم… دیگه تموم شد
– حامد لباس وسایل مورد نیاز دلوین آوردم یه ساک توی صندوق عقب ماشین میشه بری بیاریشون لطفا!
حامد سری تکون داد و سریع بعد از گرفتن سوئیچ ماشین از اتاق خارج شد؛ عسل پشت سرش تا کنار در رفت و وقتی مطمئن شد که رفته سریع برگشت طرفم:
دلوین…
نیش اشک به چشمش رو حس کردم دستمو سمتش دراز کردم و سریع متوجه شد که دستشو توی دستم گذاشت
-ترسیدی ؟
هق زد: خیلی…
و بعد سرشو پایین انداخت و اشکاش راه خودشونو پیدا کردن
دستشو فشردم: عسل؟چقدرشو بهشون گفتی؟ نگام کن
– همونایی که گفتی رو گفتم ن…ه چیزی کمتر… نه چیزی بیشتر
-گوشی چی شد
– اونو برداشتم که حامد نبینه ولی دلی این کار خیلی خطرناکه! تو رو خدا بذار به پلیس بگیم
– نه عسل نمیشه؛چیز دیگه ای فهمیدی؟
اشک روی گونش رو پاک کرد : آره وقتی بیهوش بودی رفتم و پرونده هاتو گشتم ولی چیزی پیدا نکردم
-خیلی خب…ممنون په به کسی چیزی نگفتی!
یادت باشه از این به بعد هم چیزی نگی باشه؟
سرشو به معنای باشه تکون که لبخند اطمینان بخشی بهش زدم
فلشبک
***
وقتی از مطب بیرون اومدم دکمه آسانسور رو فشار دادم و منتظر اومدنش شدم در همون حین گوشیمو درآوردم و شماره عسل رو گرفتم که بعد از چند تا بوقی که خورد صدای الو گفتنش توی گوشم پیچید…
-هِلو بیبی!
– سلام عسلم خوبی؟
– مرسی خوبم تو خوبی
– شکر …اِمم…میخواستم یه چیزی بهت بگم
– جانم میشنوم
– یادته پیامایی که برات فرستادم رو؟
-اره خوندمشون فکر کنم یکی میخواد دستت بندازه
داشت با خنده از چیزی حرف میزد که من با هر لحظه فکر کردم بهش دلم میلرزید
– نه!
شوخی نیست همش احساس میکنم یه نفر عین سایه دنبالمه…
خندش قطع شد : ببین شاید اشتباه میکنی
با رسیدن آسانسور به طبقه ی ۱۱ و باز شدنش وارد اتاقک شیشه ای شدم و به بیرون خیره شدم
-ببین عسل نمیدونم همیشه حس میکنم که پیشمه و مطمئنم شوخی نیست مخصوصا با پیامش؛ میدونی.. فکر میکنم که مربوط به عمل اون پسره باشه
– نمیدونم چی بگم به نظرت بریم پیش پلیس بهتر نیست مخصوصاً با اون شایعاتی که همه جا پیچیده
– کدوم شایعات؟
-هیچی ولش کن ،بعدا بهت میگم
حواست باشه اصلاً اون پیاما رو به کسی نشون نده ،باشه؟ هیچکس حتی نیما نمیخوام کسی بفهمه!
– باشه عشقم نمیگم
-عسل ؟
-جانم ؟
-اگه جدی شده یه بلایی سرم آورد گوشیمو قایم کن! باشه ؟
– بی مزه زبانتو گاز بگیر
خندیدم در آسانسور باز شد با خنده گفتم: دیگه من گفتم بدونی
– برو لوس نشو
-باشه عزیزم کاری نداری ؟
-نه عشقم برو خدانگهدارت
-خداحافظ
از آسانسور خارج شدم و به سمت پارکينگ قدم برداشتم…
[[حال]]عسل- اگه بپرسن یا پلیس رو خبر کنن چی میگی؟
– نمیپرسن… مطمئنم حامد هیچ وقت این سوال رو نمیپرسه چون میدونه اگه خودم بخوام بهش میگم و نمیزاره که از شخص دیگهای هم دخالت کنه!
تا فردای همون روز بیمارستان بودم و فرداش مرخص شدم و الان این روز دومیه که خونه نشین شدم
●○●○
با صدای به هم خوردن ظرفها و باز و بسته شدن درهای کابینت چشمامو باز کردم که حامد با پیشوند و کفگیر به دست اومد بیرون و جلوم وایساد کلافه نگاهم کرد: بیدار شدی سلطانِ بزرگ ؟
باورم نمیشد چی میدیدم اون مرد کت و شلواری مغرور تبدیل شده بود به زن خونهدار و پیشبند میبست؟ قهقهه هام کل فضای خونه رو پر کرد، اینقدر خندیدم که بخیههام شروع کرد به گزگز کردن و سوز دادن که یه آخ بلند جایگزین خندهام شد
-حقته
سرمو بردم بالا و نفسم رو بلند بیرون دادم که دوباره حامد رو دیدم لبمو گاز گرفتم که دوباره نخندم
– آخه این چیه پوشیدی مرد ؟
-چشه ؟مگه خودت همچین نمیپوشی؟
– آی حامد برو دیگه نمیتونم بخندم
صاف ایستاده و جدی نگاهم کرد: این فلفلهای شما کجاست سلطان؟
– همونجاست کشوی اول
-دختره ی لوس
با یه بوس هوایی راهیش کردم .
با لبخند به راهی که رفت نگاه کردم واقعاً چه زیبا بود کسی که برای دیگران مثل برج زهرمار بود اینطوری برای من بچه میشد و مثل پروانه دورم میچرخید از این همه محبت کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد دوباره دراز کشیدم و به سقف خیره شدم …
الان اگه مامانم بود اون الان داشت برام سوپ درست میکرد، اون شب توی بیمارستان کنارم میموند یا اگه بابام بود شاید قید همه چیز رو میزدم و میرفتم پیش پلیس چون یه کوه داشتم پشت سرم که بهش تکیه کنم!
آخه کی میتونه جای پدر آدمو بگیره ؟
چه کسی و چه چیزی این جای خالی بزرگو توی زندگی یه دختر مثل پدرش پر میکنه؟
اصلاً این جای خالی پر میشه ؟
هرگز …
حامد چه باحاله😂
منم خیلی از اون شخصیتایی که پیش خودمونیا گرمن ولی با بقیه حد و فاصله رو رعایت میکنن خوشم میاد.
خداقوت بانو!
ممنون عزیزم خوشحالم که دوست داشتی🤗🤗🤗😋
وی حامدد🥺😂😂خدایاا دانلود یکی از این حامدا😐😂
خسته نباشید 💙
ممنون که خوندی عزیزممممم😃😃😃🫠
زیبا بود عزیزم😍 داستانی ملایم، با تهرنگ عاشقانهای رو داری روایت میکنی👏🏻❤ هر پارت یه علامت سوال توی ذهن آدم میاد، الان کنجکاوم که در مورد گذشته دلوین بدونم.
ممنون عزیز دلم
توی پارت های اینده متوجه میشید🩵💙🩵💙🩵💙
میشه لطفا اون قسمت که میگه
….سرم رو به تکون دادم و لبخند اطمینان بخشی زدم … رو ویرایش کنید چون بعدش میره برای فلش بک
زیبا بود
ممنون عزیز دلم😄😃😃
کدوم قسمت عزیزم؟
اونجا که نوشته دلوین از مطب خارج شده و رفته سمت اسانسور اون مال فلش بک هست
عزیزم این حرف هایی که تو گفتی رو ما هزاران بار گفتیم واقعا بعضی موقع ها حس میکنم این بازدیدا رو ارواح میزنن آخه پونصد نفر آدم چطوری میشه که هیچکدوم حرف نزنن بابا بشکنین این اتحادتونو کمرمون شکسسست💔
یه نویسنده با ذوق و شوق میاد بعد میبینه ۱۰۰و خورده ای بازدید کامنت صفررر
لااقل فقط بگید خوندم فقط همین ما بفهمیم اینی که داره میخونه روح نیست آدمه 😐
دیگه آدم چی بگه بارها شده نویسنده ها گله کردن ولی افاقه نکرد
بعضیاهم از بی توجه با اینکه بازدید ۱۰۰۰ بود رمانو ول کردن و رفتن
واقعا
دقیقا درست گفتی😫😭😭😭😭
من اگه قرار باشه باز دید همین طوری بیاد پایین ادامه نمیدم🙂
خیلی قشنگ نوشتیییی😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
بنده یه جوری فیلمی تصور میکنم و هرچی که نویسنده بیشتر حالاتو بگه پازل ذهنم کاملتره😂
آقا من ازین حامدا میخوام ععههه🦥😎
ممنون که خوندی عزیزم 🤩🤩🤩🤩
خوشحالم که دوست داشتی🥰😍
خسته نباشی الا جان.
واقعا هیچ چیزی جز خود پدر نمیتونه برای دختر ارزشمند باشه
ممنون عزیزم🥰
بله درسته
خسته نباشیدعزیزم🙂 خیلیدزیبا بود بیچاره دلوین واقعا هیچی جای پدر ومادرو نمیگیره 😔حامدم چه جنتلمنه 😍😍
ممنون عزیز دلم خوشحالم دوست داشتی🥰😍💓
واقعا همینطوره
یجورایی انگیزتو از دست میدی
در هر صورت تو ادامه بده
خسته نباشی🫡💙
ممنون عزیزم🥰🥰🥰🥰
کاملا درسته
منم تمام تلاشم رو میکنم🫠🙂
امیدوارم گرفتاریات زودتر رفع بشن ممنون عزیزم و موفق باشی
ممنونم عزیز دلم❤️❤️
آلاجان درست کردم🙂
ممنونم لیلا جانم❤️😍
عالییییییی ادامه بده همینجوری تو میتونیی
ممنون عزیز دلم😍😍😍😍😍😍😍