رمان بوی گندم جلد دوم پارت سیزده
مشتش را به دیوار کوبید
یه بار ، دوبار…چندین بار
انگار میخواست تمام عصبانیت این مدت را با مشت زدن خالی کند
باریکه خون از میان مشتش روان بود
هیچ دردی را احساس نمیکرد دیدن آن
چشمها داشت او را دیوانه میکرد
آه لعنتی همانقدر معصوم ، مگر یک جفت چشم چی داشت که نمیتوانست ازش خلاص شود چرا مثل گذشتهها نگاهش میکرد در تمام این مدت جلوی چشمش آفتابی نمیشد یعنی اجازه نمیداد که باشد اما حالا در همین شب باز هم مثل سابق در آغوشش بود
در تمام این روزها روحش را آزرده بود اما دریغ از یک اعتراض فقط همین امروز بود که
مثل گذشته ها جلویش ایستاده بود یعنی باید دلش را خوش میکرد که حسادت به جانش افتاده بود یعنی هنوز هم ذرهای عاشقش بود
آه غلیظی از دهانش خارج شد
روی تخت نشست و ملحفه را پاره کرد
سرش را روی دیوار گذاشت و زخم دستش را همانطور سرسری بست
از درد نبض میزد ولی مهم نبود یک دردی به جانش افتاده بود که تمامی نداشت کاش از آغوشش جدایش نمیکرد اگر به خودش بود تا ابد گندم را در بغلش حبس میکرد آخر جایش فقط آنجا بود و بس اما…این اما ، حرف پشت سرش زیاد بود که جواب درستی برایشان نداشت
دردهای سرش باز شروع شده بود سرش را روی بالش گذاشت و چشمانش را بهم فشرد
فردا باید میرفت سراغ آن نامرد باید آخرین تلاشهایش را هم میکرد حداقل باید مطمئن میشد کار که از محکم کاری عیب نمیکرد
اصلا خواب به چشمش نمیامد هی از آن دنده به این دنده غلت میزد ، گریه آرش به گوشش خورد دستی به شقیقهاش کشید و از روی تخت بلند شد و به سمت اتاق به راه افتاد
آرش از خواب بیدار شده بود و با لجبازی آرام نق میزد نگاهش به جسم مچاله شده روی تخت افتاد دلش یک جوری شد
به سمت گهوارهاش رفت و در آغوشش کشید
_هیش نترس…من اینجام پسر
پسرک با بغض لبش را به گردن پدرش چسبانده بود و نامفهوم برای خودش حرف میزد
نفسش را در هوا فوت کرد و به سمت
تخت رفت
دستش را به سمت صورتش دراز کرد و کنارش نشست پیشانیش داغ بود موهایش را از جلوی صورتش کنار زد با دیدن کبودی روی گردنش بر خودش لعنت فرستاد چه بلایی سر دخترک آورده بود !
انقدر حالش بد بود که متوجه گریههای آرش نشده بود ؟!
ملحفه را رویش مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت
پسرک حسابی سر و صدا راه انداخته بود و در بغلش پاهایش را تکان میداد
همانجور در آغوشش روی تخت نشست و مشغول آرام کردنش شد
دیگر اعصابش نمیکشید زندگیش سامانی نداشت و بوی تعفنش داشت حالش را بهم میزد
سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست به خودش فکر کرد به زندگیش، به گندم به این بچه قرار بود کجا بروند ؟ کشتی زندگیشان در حال غرق شدن بود و او یکجور باید خودش و خانوادهاش را نجات میداد
با باباگفتن آرش دست از افکارش کشید
آهی کشید و بوسه طولانی روی صورتش نشاند
_جانم بابا…بخواب دیگه
پسرک سرش روی بازوی پدرش بود و در هوا پاهایش را تکان میداد
در همان حال یک انگشت پدرش را محکم بین مشتش گرفت و به سمت دهانش برد
اخمی کرد
_ول کن بچه بخواب
لجبازی را از پدرش به ارث برده بود محکم انگشت را بین انگشتان کوچکش گرفته بود انگار نمیخواست از خودش جدا کند
تلخخندی زد و با عشق نگاهش کرد
_فسقل چی میخوای تو…هوم ؟
با نگاه درشت مشکیش به پدرش خیره بود
بینیش را به نوک بینی کوچکش چسباند
_بخورمت یا نه ؟
به این حرفش واکنش نشان داد و همم بلندی گفت
روی دست مشت شدهاش را بوسید و آرام جوری که دردش نیاید گازی از صورتش گرفت
_ اگه نخوابی…دوباره گاز میگیرم…نق نزن
همان لحظه سوزشی در دستش احساس کرد
تند سرش را بالا آورد با دیدن آرش که انگشت را بین لبش گرفته بود ابرویش بالا رفت
فکر نمیکرد گازش بگیرد
کم کم اخم پررنگی روی لبش نشست
_ول کن ببینم چه محکمم گرفته
با همان چند تا دندان ریزش محکم انگشت پدرش را گاز گرفته بود یک جوری میخواست بهش نشان دهد که دیگر لپهایش را گاز نگیرد
داشت خودی نشان میداد که یعنی منم بلدم
سفت به خودش فشارش داد
_شیطون…پسر بدی شدیا
با مظلومیت سرش را پایین انداخته بود و نگاه میدزدید
دلش برایش ضعف رفت جای جای بدنش را بوسه باران کرد از سر تا پا ، جوری که پسرک خسته شد و خمیازه بلندی کشید
شکمش را آرام قلقلک داد در کل بیکار نمیتوانست بنشیند
کم مانده بود گریهاش بلند شود تند دستش را برداشت و لباسش را مرتب کرد
_تموم شد…تموم شد…ببین
در آغوشش کشید و پشتش را نوازش کرد تا بخوابد
بعد از لحظاتی بالاخره خوابید و نفسهایش منظم شد
درون گهوارهاش گذاشت قبل از رفتن نگاهی به گندم کرد ملحفه کنار رفته بود و نالههای ریزی سر میداد
به سمتش رفت و کنارش نشست انگار داشت خواب میدید
کمی همانجا بالای سرش نشست سعی میکرد نگاهش به بدنش نیفتد چون آن وقت باید به خودش ناسزا میداد ، ملحفه را تا روی گردنش کشید و آرام بوسهای روی گردنش همان جا که کبود بود زد
*******
با احساس دل ضعفه شدیدی هوشیار شد
بدنش از خستگی سِر شده بود یک دقیقه زمان برد تا بفهمد چه اتفاقی افتاده بود
با دیدن وضعیتش لبش را گزید تمام
حسهای بد به درونش هجوم آورده بودن تمام دیشب جلوی چشمانش نقش بست
قلبش فشرده شد
آهی کشید و پتو را کنار زد با دیدن عقربههای ساعت صدایی در ذهنش بلند شد
تند از روی تخت بلند شد که ناگهان درد خفیفی در کمرش احساس کرد چند لحظه ایستاد تا حالش بهتر شود
دست بر دیوار گرفت حسابی دیر کرده بود حالا باید خود را برای یک جنگ اعصاب دیگر آماده میکرد
فوری به سمت سرویس رفت و خودش را شست فکرش حسابی درگیر بود دیشب بعد از آن اتفاق در تصمیمش مصمم شده بود باید همه چیز را تمام میکرد قبل از اینکه اتفاق بدتری بیفتد
سری به آرش زد پسرک بیدار شده بود و بنای لجبازی گذاشته بود بغلش کرد و از اتاق بیرون رفت مثل اینکه رفته بود عجیب بود که او را بیدار نکرده بود
خوش خیال نباش گندم دلش واست نسوخته مطمئنا همینو هم تلافی میکنه
با دیدن صبحانه مفصلی که روی میز چیده شده بود تعجبش بیشتر شد
آرش سعی داشت از آغوشش بیرون بیاید از بهت در آمد آنقدر گرسنه اش بود که به خودش فرصت فکر کردن بیشتری را نداد
مشغول دادن شیرموز به آرش شد در همان حال برای خود لقمه میگرفت خوب که سیر شد دست از غذا خوردن کشید صدای زنگ تلفن بلند شد آرش را میان اسباب بازیهایش گذاشت و رفت سروقت تلفن
مادرش بود کمی باهاش صحبت کرد حسابی دلتنگش بود و بهش گفت که حتما سری بهشان بزند
در تمام این مدت نگذاشت بویی از این اتفاقات ببرد نه فقط مادرش بلکه هیچکس نفهمید جلوی بقیه جوری نقش بازی میکردن که ابدا کسی میفهمید
فقط یک روز زهرا آمد خانهاش آن هم متعجب بود از اینکه موسسه را دست کس دیگری سپرده بود ، او هم در جواب آرش را بهانه کرد که نمیتواند با وجود بچه کار کند از آن روز به بعد دیگر زهرا هم شکی نکرد ولی امروز باید همه چیز را برایش تعریف میکرد
به جز او کسی برایش نمانده بود که باهاش درد و دل کند
آرش را آماده کرد و خودش هم رفت تا حاضر شود چادر مشکیش را سرش کرد اینطوری حداقل کسی او را نمیشناخت
با ناامیدی به سمت در رفت دستگیره را چرخاند
با کمال تعجب در قفل نبود این معجزه بود
در تمام این مدت در این خانه زندانی بود اما حالا چه شده بود که در را باز گذاشته بود نمیدانست انگار همه چیز داشت دست به دست هم میداد که بالاخره همه چیز درست شود خدا حالا جواب تمام حرف ها و
گریههایش را میداد
در طول راه هزاران جور فکر کرد با خودش سبک سنگین کرد راه دیگهای جز این برایش نمانده بود جلوی خانه زهرا توقف کرد
آرش را در آغوشش گرفت و به سمت
خانهشان حرکت کرد
زهرا با دیدنش کپ کرد خیلی وقت بود دیگر تنها بهش سر نمیزد
_چه عجب آفتاب از کدوم ور در اومده که مشرف کردین اومدین اینجا
لبخند کمرنگی زد چادرش را از سر برداشت و روی مبل دونفره ای نشست
_اومدم اینجا چون باهات حرف مهمی دارم بشین و به کنارش اشاره زد
ابروهایش بالا پرید آرش را از بغلش گرفت و بوس محکمی از صورتش گرفت
_خیلی بدی گندم….آخه تو اون خونه نمیپوسی…نه سری به من میزنی تازه دیروز مادرتو دیدم شکایتتو پیشم برد میگفت یه احوالی ازشون نمیگیری !
با شنیدن حرفهای زهرا آه پردردی کشید رفیقش چه میدانست از زندگیش
زهرا اما از چهرهاش میفهمید دوستش یک غمی در درونش دارد مطمئن بود دارد چیز مهمی را مخفی میکند
خودش را جلو کشید ، دستش را گرفت چقدر سرد بود
_گندم خوبی ؟
شانه اش بالا پرید
گنگ نگاهش کرد
_هان؟
با نگرانی گفت
_نمیخوای چیزی بگی…چرا حس میکنم از چیزی ناراحتی…اتفاقی افتاده ؟
همین حرف کافی بود تا یک قطره اشک از چشمش پایین بچکد
زهرا ماند چه بگوید ، چه اتفاقی برای دوستش افتاده بود که حالا بعد مدت ها بغضش سر باز کرده بود
بعد از مدت ها میخواست سکوتش را بشکند
بگوید چه بر سرش آمده بود ، بگوید حالا در لبه پرتگاه قرار دارد آنقدر گفت و گفت که در آخر فقط روی شانه اش زار زد ؛ قد تمام بدبختیهای زندگیش
زهرا هم پا به پایش گریه میکرد هیچ فکر نمیکرد در این مدت این همه گرفتاری را پشت سر گذاشته باشد چرا این همه روز صبر کرده بود و لب از لب باز نکرده بود ؟!
شاید فکر میکرد همه چیز درست میشود ولی ای دل غافل به خود آمد دید تمامش را باخته بود حالا چه میشد !
*******
چادر را جلو کشید از استرس به جان لبهایش افتاد
خودش هم نمیدانست با چه جرئتی به اینجا آمده بود ولی بارها با خود فکر کرد باید به خاطر خودش هم که شده این کار را انجام میداد حداقل جلوی خودش شرمنده نمیشد
نگاهی به دور و اطرافش کرد پرنده هم پر نمیزد قلبش داشت از جا کنده میشد
دستش چند بار رفت روی دکمه زنگ و برگشت
با هزار زور توانسته بود آدرس خانهاش را پیدا کند چشمانش را یکبار باز و بسته کرد و نفس عمیقی کشید
هر چه زنگ میزد جواب نمیداد محکم به در کوبید ، چندباره….دیگر داشت ناامید میشد که صدای نفرت انگیزش به گوشش خورد
_چه خبرتونه بابا…مگه سر…
ادامه حرفش با باز شدن در نصفه ماند
یکه خورده بهش نگاه کرد ، گندم اما با کینه در چشمانش زل زد
در تمام این مدت دوست داشت یکبار دیگر او را ببیند ، قاتل زندگیش را ملاقات کند و فقط یک کلمه بگوید…چرا ؟
از فکر اینکه بلایی در آن روز سرش آورده باشد هم تنش میلرزید ، حالا آن روز رسیده بود باید حرفش را میزد
_هیچ فکر نمیکردم پسر آقا یونس همچین آدمی باشه….هدفت زمین زدن من بود درسته؟
اخم هایش درهم رفت ؛ در را جلو کشید تا ببندد
_برو ردکارت خانم….برام مهم نیست چه فکری میکنی….من هر کاری کردم چوبشو خوردم….توام تاوان کارهای خودتو دادی
دستش را روی در گذاشت
_صبر کن باهات کار دارم
عصبی نگاهش کرد
_تو مثل اینکه از جونت سیر شدی دختر جون
ولی من مثل تو نیستم….تا همین یه هفته پیشم….آتل تو گردنم بود….نمیخوام شر شوهرت دوباره تو زندگیم بیفته
لبخند عمیقی روی لبش نشست
چقدر خوشحال بود از اینکه امیر این مرد را به حقش رسانده بود هر چند این مردک پررو تاوانش باید سخت تر میشد
_این شر رو خودت درست کردی….اگه آدم بودی میفهمیدی که من خانواده دارم…جونمم واسشون میدم…تو همه این کارها رو کردی که شوهر و زندگیمو ازم دور کنی…برات متاسفم تو بوی از انسانیت نبردی….اگه یه ذره وجدان داشته باشی…به جبران تمام کارهات میای پیش شوهرمو اعتراف میکنی که همه چیز زیر سر تو بوده
عصبانیتش بیشتر شد
پوزخندی زد و جلویش ایستاد
_خیلی خوش خیالی خانم کوچولو…مثل اینکه زندگی خیلی برات سخت گذشته که اینطوری داری میسوزی…چیه شوهرجونت دیگه نمیخوادتت
خشمش فوران کرد
_ببین مرتیکه….مراقب حرف زدنت باش
تو به خیالت خواستی نابودم کنی…ولی کور خوندی…ماه هیچوقت پشت ابر نمیمونه علیرضا خان…جواب کارهاتو خدایی که بالاسرمونه بهت میده….جوری که نفهمی ازکجا خوردی
نگاه غضبناکی بهش کرد
_خفه شو دختره آشغال…تاوانی که داری میدی جواب کاریه که در حقم کردی
صدایش بالا رفت
_تو ساکت شو روانی….مگه چیکارت کرده بودم…تو میدونستی من عاشق شوهرمم…
با انگشت روی سینه خودش کوبید
_میدونستی بچه دارم…زندگیمو دوست دارم اما نقشه کشیدی خوشبختیمو خراب کنی… چرا…بگو نقشه داشتی….بگو کاری با من نکردی ؟
بدتر از خودش فریاد کشید
_آره اصلا هر چی تو میگی….من میخواستم زندگیت نابود شه….میخواستم تنهایی رو بچشی ، دردی که کشیدم رو بفهمی…همینم شد
پوزخندی به دنبال حرفش زد و ادامه داد
_ با چند تا عکس و صحنه سازی…جوری نقشه چیدم که همه چیز علیه ات بشه شوهرت خیلی زود بهت پشت کرد…
خانم خانما الانم از سوزش زیاده که اومدی جلوی در خونم…نمیترسی شوهرجونت بیاد اینجا ؟!
_خفه شو….خفه شو….
از خشم و حرص بدنش میلرزید
باور این حرفها برایش سخت بود چه بلایی بر زندگیش آوار شده بود !
چادرش را سفت چسبید
_دهنتو ببند…چی عایدت شد…اگه من بدبخت شدم توام هیچوقت طعم خوشبختی رو نچشیدی…دنیا با وجود آدمایی مثل تو کثیف شده
بمیرم واسه گندم🥲🤣🤣
لیلا من واریس دارم بعد الان اومدم موهای پامو بزنم تیغ خورد به رگ پام ، فعلا همینجور داره خون میره ازم🤣🤣🤣
هعیی😔💔
خدایااااا😧😧
برو زود درمونگاهی جایی مراقب باش دختر
خداروشکر الان یکم بهتره🤣🤣
خب خدا رو شکر 🤲🏻
حواستو جمع کن موچتری جان😅
♥️
لیلا دیروز با مامانم و لادن رفته بودیم شلوار بخریم . فروشنده به لادن میگفت دختر تو باید بری توی بچگونه سایزت رو من ندارم به منم کوچیک ترین سایز شلوار رو داد تازه خیلیم خوب اندازم نیست خیلی کم برام گشاده🤣🤣
منی که هیچ لباسی برام پیدا نمیشه…باید با حسرت به لباس های اماده نگاه کنم رو چی میگی؟
اگه بیرون لباسی ببینم خوشم بیاد ازش عکس میگیرم پارچه میگیرم میدوزمش🥲💔
لاغری مفرط هم این دردسرها رو داره دیگه😏🤧
من نمیخوام لاغر باشمممم💔🤣
وای سحر وای
لادن پارسال ۳۴ کیلو بود حالا چاق شده ، ۳۹ کیلو شده🤧🤣🤣
بمیرم براش🥺
اونم درد منو داره…باز خوبه ۳۹ لادن سن نداره
منی که ۱۸ سالمه چرا باید ۴۵ باشمممممم😭🤣
من مامانم ۲۳ سالگی ۴۳ کیلو بوده به کی بگم🥴🤣
بعد از من و لادن هم ۴۹😐🤣
عه آخیی من ولی متوسط و توپرم نه لاغرم نه چاق
منپ این جوری بودم ولی امسال از بس یه جا نشستهبودم چاق شدم😢
آره خوبم داشم🤣♥️
🤣🤣
🤣🤣🤣
من همین جوری از زدن پشمام متنفرم چه برسه به بریدنش🤣🤣🤣
وای ضحا چه دل جرعتی داری تو…
من اگه پام اینجوری میشد غش میکردم…
یه بار خونه مادربزرگم بودیم، داشتم خیار زیر میکردم دستمو بریدم، خون رو دیدم فشارم افتاد چشمام سیاهی رفت….
سرم زدن بهم🤣🥲
وااا🤣
یه خونه دیگه چیزی نیست
حالا خوبه من واریسم حاد نیست فقط در حدی هست که اگر زیاد سر پا باشم یکم رگام ورم میکنه اگه حاد بود بدبخت بودم🤣🤣
من واریسم ندارم…ولی خون ببینم حالم بد میشه
کلا توی فامیل به سحر غش غشو معروفم😂💔
دلم خیلی واسه گندم میسوزه😭😭
دلم میخواد علیرضا رو بکشم🪓⚔️
راستی بچهها اون پارت ۱۲ که گذاشتم مال انتقام خونه اشتباهی شده قانون عشق
دلت خیلی پرهها😂🤣
آره دیدم اولش فکر کردم قانون عشقه نخوندم 🤧🤧
خیلیییییی😢
توی این چند پارت آخر رمان های خودم هم اعصابم خورد میشه از این ور هم که این امید حرصم رو در میاره😡
آره بابا باز من خنگ بازی درآوردم اشتباه زدم🤦♀️🤦♀️
امید کیه ؟🧐
میخواستم بنویسم امیر🤦♀️🤦♀️
آهان😂
اگه فصل دوم قانون عشق رو میخواید باید زنده بزاریدم😁😁😁
دیگه دارم تلافی حرصخوردنامو درمیارم😁😁😁😁😁
اصلانم عقدهای نیستم🤗🙃
دوست دارم هر چه سری تر بفهمه همه چیو..بیچاره گندم🥺🥺
راستی لیلا جان میخواستم لینک کانال روبیکام رو بزارم تو کامنت ها که حمایت بشه..شما مشکلی نداری اینجا بفرستم؟
باشه عزیزم چه مشکلی همینجا بفرست🙃
ممنون🌸😊
خوشحال میشم هر کی روبیکا داره حمایت کنه
@vhcgcgg
حتما💜🧡
ممنون از نگاه قشنگت😍🤗
چرا هیچکس نیست حمایتها خیلی کمهها !!
آره هیچکس نیست🥲
تازه مال تو خوبه مال من که اسمشم اشتباهه کسای که هستن هم نمیخونن🤦♀️🤦♀️
پوف😤
😭😭😭
همه رفتن خونه شون🤣🤣
بازدیدای رمانم کم شده از نویسنده رو اوردم به طراحی و ساز زدن🤣🤣🤣
امیدوارم اگر امیر خواست معذرت خواهی چیزی بکنه گندم به همین راحتی نگذره و رضایت نده.خلاصه لیلا یه کم این امیر بیشعور رو بچزون😂😂😒
خب…خب دیگه چی؟😂
دیگه هیچی همین که به سزای اعمالش برسه کافیه😂😂🤣
تازه وقتی هم یکم گندم باهاش بد برخورد کنه آقا بهش بر میخوره از بس مغروره بنظر من این بار واقعا قابل بخشش نیست کاراش 😑🔪🔪
واقعا امیر به نظر خودش عاشقه یعنی🙁
ممنونم نویسنده جان♥️
ولی پارت گذاری مث قبل نیستاااا😁
قلمت خیلی زیبا و آرامش بخشه..
و با احساس می نویسی♥️✨موفق باشی عزیزم 💗
بابا اینا روانین دیگع من چی بگم آخه یکی نیست بگه بی پدرای پدصگگگگگگ استغفرالله🔪🔪
موفق باشی عزیزم🩷
چرا پارت نمیااااد
احساس میکنم تو این پارت یه اتفاقی میوفته که امیر یه چیزی میفهمه لطفااااا 🥺🥺🥺🙏🙏🙏🙏🙏🙏