رمان بوی گندم جلد دوم

رمان بوی گندم جلد دوم پارت سی و نه

4.7
(135)

ساحل شکه از جایش بلند شد انگار تنها کسی که میتوانست آتش این مرد را بخواباند خودش بود

به سمت حسین نامدار کسی که خودش را پدر معرفی کرده بود رفت و بازویش را گرفت
راهی نبود جز التماس کردن

_تو رو خدا ولش کن کشتیش..

‌..

تمام سر و صورت امیر پر از جای زخم و خون بود و از درد روی زمین خم شده بود

نامدار با تشر نگاهی به ساحل کرد و هلش داد عقب

_تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن امشب همه اون کسایی که باعث شدن تو بی مادر شی و من به خاک سیاه بنشینم رو نابود میکنم

….

ساحل گریه‌کنان پایش را چسبید و با عجز نالید

_حق نداری اونا خونواده منن‌‌‌‌‌‌‌‌…
اگه بلایی سرشون بیاد منم میمیرم تو رو خدا

‌….

عصبی پایش را از دور دستش باز کرد

_ساکت شو ساحل

گیتی اینو با خودت ببر تو اتاق و مراقبش باش خطایی ازش سر نزنه

….

گیتی با سر اطاعت کرد و جلو آمد بازوی دخترک را کشید

ساحل با جیغ و داد سعی میکرد خودش را نجات دهد

_نه‌…ولم کن عوضی‌..دست بهم نزن

با هزار زور او را از اتاق بیرون برد

….

حالا حسین نامدار مانده بود و عملی کردن نقشه‌اش

لگدی به شکم امیر زد و روی زمین رهایش کرد

امیرارسلان در همان وضعیت سعی کرد دستانش را از حصار طناب باز کند خودش را سمت گوشه دیوار کشید و نگاهش را به چهره بیحال و نزار گندم داد

دلش آتش گرفت زنش داشت پیش رویش نابود میشد باید کاری میکرد

….

حاج رضا با تاسف سری تکان داد

_میگی من دخترتو ازت گرفتم

ولی خودت یه نگاه به خودت بنداز !

ساحل چه جوری میخواد تو رو ببخشه هان ؟

فکر کردی با کشتن ما به زندگیت میرسی ، نه مطمئن باش ساحل ازت متنفر میشه اون موقع تا ابد باید حسرت بخوری

….

با استفاده از ساحل باید روش کار میکرد اما انگار این مرد به آخر خط رسیده بود و گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود

….

ضربه‌ای به سینه‌اش زد و از لای دندان‌هایش غرید

_اسم دختر منو رو زبونت نمیاری، فکر کردی با این حرف‌ها کوتاه میام آره ؟

آخرش را با داد گفت و به سمت گندم رفت

….

گندم ترسیده در خود جمع شد و نگاهش را به امیر داد این مرد امشب کنفیکون میکرد

از پشت موهایش را در چنگش فشرد و اسلحه را روی سرش گذاشت

_خودتون خواستین کار به اینجا برسه

قرار بود فردا همه چیز رو تموم کنم، ولی انگار امشب هوس مردن به سرتون زده

امیر نه بلندی گفت و خودش را جلو کشید محافظ از پشت گرفتش و نگذاشت حرکتی کند

..

مثل دیوانه‌ها فریاد کشید

_کاری به زنم نداشته باش عوضی، اون بارداره

افسار پاره کرده بود و اگر صد نفر هم جلویش می‌ایستادن نابودشان میکرد تا آسیبی به زنش وارد نشود

جمله‌اش انگار نفرت نامدار را بیشتر کرده بود

_چه بهتر…

زن منم حامله بود ولی پدرت کشتش

حاج‌رضا فریاد کشید

_به خودت بیا حسین..

من زن تو رو نکشتم، تو خلاف کردی قانون مجازاتت کرد من بهت هشدار داده بودم دست از اون کارات برداری

زنت از دست کارای تو دق کرد مرد .

آتش خشمش شعله‌ورتر شد

موهای دخترک را بیشتر کشید و اسلحه را روی سرش فشرد

_همه چیز رو تموم میکنم رضا

خوب ببین که چطوری خونواده‌ات رو آتیش میزنم، اول عروست…بعد پسرت

بعدش نوبت میرسه به تو اونوقت همه چیزت مال من میشه، حتی ریحانه

….

رگهای گردنش میخواستند از خشم بدرند

_خفه شو آشغال

تو دیوونه‌ای، کینه تو رو اینجوری کرده

تو زندگیتو داشتی زنتو داشتی…ولی لیاقت نداشتی ؛ چیزی که هیچوقت تو وجودت نبود

..

کنترلش را از دست داد و تیری به پایش زد که آخش به هوا رفت

….

_دهنتو ببند تا خونتو نریختم

گندم از شوک فقط مات مانده بود و حتی جیغ زدن هم یادش رفته بود

….

جوی خون از روی شلوار حاج‌رضا معلوم بود
هر چه بیشتر حرف میزدن این مرد بدتر میکرد باید چکار میکردن ؟

..

امیر لنگان لنگان خودش را به پدرش رساند و بالای سرش زانو زد از زور درد صورتش جمع شده بود

_داره ازت خون میره….

حاج رضا با نفس نفس چشمانش را باز و بسته کرد

_چیزی نیست پسرم…من خوبم

نامدار حالا بالای‌ سرشان ایستاده بود و نگاهی سرتاسر تحقیر بهشان دوخته بود

_هنوز مونده تا به پام بیفتین، زمین خوردن درد داره مگه نه ؟

….

مخاطبش حاج رضا بود و سرفه‌هایی که بی‌امان به خاطر خونریزی سرش میکرد او را رقت‌انگیزتر از همیشه نشان داده بود و همین او را به لذت میرساند

….

جلوی پایش زانو زد و با نیشخند بهش خیره شد

_فکر نمیکردی روزی بهم بربخوریم نه ؟

حالا جونت تو دستای منه

حاج رضا میان درد لبخند تلخی زد

_جون آدما دست اون بالاییه

به چیت مینازی ؟

هر چی حکمته همون میشه، به خیال خودت داری انتقام زن و زندگی از دست رفته‌ات رو از من میگیری ولی…

سرفه خشکی کرد و نفسی گرفت

….

نامدار با مشت گره کرده منتظر ادامه حرفش بود

_خودت خوب میدونی میخوای عقده‌هاتو و ضعفتو با این کارات بپوشونی

….

انگار این رفیق قدیمی آرزوی مرگش را داشت

یقه‌اش را گرفت و محکم تکانش داد

_بهتره خفه‌شی
هنوز مونده انتقامم رو بگیرم

یقه‌اش را رها کرد و از جایش بلند شد

امیر در آن سو نامحسوس جوری که کسی متوجه نشود داشت دستانش را آزاد میکرد پر از خشم بود پر از تنفر زنش داشت گوشه دیوار جان میداد و او همینطور تماشایش میکرد

….

با نزدیک شدن نامدار به گندم آخرین گره دستش را هم باز کرد و بدون فوت وقت بلند شد و با آرنج ضربه‌ای به گردن یکی از محافظ‌ها وارد کرد

….

مرد چون انتظار این حرکت را نداشت از درد آخ بلندی گفت و بیهوش روی زمین افتاد

محافظ بعدی با دیدن دست آزاد شده امیر و جسم بیهوش مرد اسلحه‌اش را در آورد و به سمتش شلیک کرد

جا خالی داد و از پشت گردنش را گرفت

گندم شکه در خود میلرزید و فقط زیر لب نام خدا را صدا میزد

قرار بود آخر این سکانس تلخ باشد یا شیرین ؟

….

حس میکرد هوا برای نفس کشیدن کم دارد چنگی به سینه‌اش زد که همزمان بازویش در میان انگشتان قوی نامدار فشرده شد و پشت بندش صدای خشنش بلند شد

_ جون زنت برات مهم نیست پسرجون؟

امیر در کشمکش با مرد هیکلی ضربه‌ محکم دیگری به گردنش زد و اسلحه‌اش را از دستش قاپید حالا او هم نقش بر زمین شده بود

….

نامدار با نگاهی تیز و برنده یقه لباس دخترک را گرفت و او را از جا بلند کرد

_بد راهی رفتی جوون..

گفته بودم اینجا آخر خطه

کلت را روی سر گندم فشرد و نگاه خیره‌اش را به مرد روبرویش داد که متقابل اسلحه را به سمتش نشانه گرفته بود

….

_بهتره دست از این کارات برداری

زنمو ول کن وگرنه با یه تیر حرومت میکنم

….

با هر کلمه‌ای که میگفت یک قدم به سمتش برمیداشت

گندم با وحشت و بهت دیگر اشکش هم خشک شده بود و فقط از درد ناله میکرد

نامدار با پوزخند اسلحه را روی سر دخترک بیشتر فشار داد

_باشه…

ترسی از مرگ ندارم، فقط قبلش باید بدونی زنت زنده نمیمونه

….

عصبی و در عین حال با حرص یک گام دیگر به طرفش برداشت

_اسلحتو بزار زمین
اوضاع رو بدتر از این نکن، زن من هیچ ربطی به این قضایا نداره

حاج رضا در آن سو سرش را به دیوار چسبانده بود و به خاطر خونی که از دست داده بود از شدت ضعف چشمانش تار میدید زیر لب ذکر خدا بر زبانش بود تا اتفاق بدی برای عروس و پسرش نیفتد

از این مرد هر چه برمیامد خود شیطان بود و کسی را جز خود نمیدید به خاطر هدفش هر کس و چیزی را از میان راه برمیداشت

‌…

با بیرحمی دخترک را رها کرد و به سمت دیوار محکم هلش داد

….

گندم از ترس جیغی زد و فقط توانست شکمش را نگه دارد

کمرش با برخورد با دیوار تیری کشید و صدای اسلحه در گوشش پیچید

….

با وحشت چشمانش را باز کرد تیر به پای نامدار خورده بود و از درد خم شده بود

….

خیسی خون را بین پایش احساس کرد از درد ناله‌ای کرد و خدا را صدا زد

..

امیر از فرصت استفاده کرد و خودش را به همسرش رساند

….

با دیدن خون محکم بر سرش زد و فقط توانست در آغوشش بگیرد …

..

بوسه‌ای به پیشانیش زد

_هیچی‌‌‌نیست .‌‌ الان تموم میشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌….تموم….

صدای آژیر پلیس را شنید و دلش روشن شد لبخندی میان درد زد در آغوشش مثل کودکی حبس شده بود

نامدار با صدای آژیر پلیس اخم وحشتناکی کرد و با همان پایش یک قدم به سمت جلو برداشت

..

_هیچکس اینجا سالم بیرون نمیره

چطوره همینجا از هم خداحافظی کنید کفترای عاشق ؟

..

با وحشت به اسلحه درون دست مرد خیره شد و نه بلندی گفت

….

صدای شلیک در اتاق پیچید و در گوشش زنگ زد

..

شکه و حیران نگاهش را از چشمان ناباور مردش به خون جاری روی لباسش داد

تمام ویلا در محاصره پلیس‌ها بود

ساحل با صدای شلیک‌ وحشت زده گیتی را کنار زد و به سمت در اتاق دوید

خدا خدا میکرد آن چیزی که فکر میکند نباشد

با باز شدن در و جسم خونی حاج رضا و امیر جیغ بلندی زد و خودش را اول به پدرش رساند

..

_بابا… باباجونم خوبی ؟

سرش را در آغوش گرفت و ضجه زنان اسمش را صدا زد

..

گندم اما مثل دیوانه‌ها محکم امیر را در آغوش خود گرفته بود و صدایش میزد

_امیر…امیرارسلان ؟

..

یک قطره اشک از چشمش چکید

….

_یه حرفی بزن‌.

چشمانش باز بود و صورتش از درد جمع شده بود

ناباور سرش را تکان داد

_نه…نه

جیغ زد و محکم تکانش داد

….

_نمیتونی بمیری..‌

بلند شو امیر ، جون من بلند شو

….

حتی درد خودش هم یادش رفته بود و التماس میکرد به مردش که از جایش بلند شود

صورتش از درد جمع شده بود انگار داشت درد زیادی را تحمل میکرد

..

دستش را جلوی زخم گرفته بود تا ازش خون نرود از ترس فقط گریه میکرد

_امیر تو رو خدا دووم بیار، چشماتو نبند تو رو خدا

جیغش در اتاق میپیچید و کسی نبود به دادش برسد

….

یک قطره اشک از چشمش چکید و نفس سنگینش را بیرون فرستاد

صدایش ضعیف و گرفته‌تر از همیشه بود

_گندم ؟

….

بغضش ترکید صورتش را بوسید و گردنش را بغل کرد

_جونم ؟

به خدا اگه چیزیت بشه میمیرم، به خاطر من به خاطر من چشماتو نبند…

مردش داشت جلوی چشمش از درد جان میداد خدا کجا بود چرا هیچکس کمکشان نمیکرد !

سنگینی اسلحه را روی سرش احساس کرد

_چطوری توام بری پیشش خانم کوچولو ؟

به خدا شنید به خدا دید که رگ‌های پیشانی مردش بیرون زد و با درد فریاد کشید

از مرگ نمیترسید فقط میخواست در آغوش مردش بماند سرش را در سینه‌اش فشرد همان جا که خون ازش جاری بود قلبش چقدر تند میزد مگر چه خبر شده بود ؟

….

لبهای امیر تکان خورد سرش را جلو برد تا صدایش را بهتر بشنود

_جونم عزیزم

الان میرسن، یکم تحمل کن…تو مرد قوی منی منو تنها نمیزاری

لبخند تلخی میان درد روی لبش نشست حرف زدن برایش سخت بود نفسهایش کشدار و سنگین شده بودن دست دخترک را همانجور میان انگشتانش فشرده بود

صدایش از درد ضعیف و بریده بریده در میامد

_دوست‌…دا…

ادامه‌اش را نگفت…لبهایش تکان میخوردن بیصدا اما صدایی ازش خارج نشد با دیدن چشمان بسته‌اش شکه تکانش داد

_امیر‌ارسلان ؟

حتی حلقه دستانش هم از دور انگشتانش شل شده بود با وحشت جیغ زد و خدا را صدا زد

صدایی از بیرون به گوش رسید

_خودتو تسلیم کن همه جا تو محاصره‌ست

….

سکانس آخر داشت به اتمام میرسید

حسین نامدار جنون زده تک خنده‌ای زد

_منو از چی میترسونین ؟ امشب همه با هم میمیریم

..

ساحل لرزان و شکه خم شد و اسلحه را از روی زمین برداشت حتی بلد نبود چطور ازش استفاده کند

محکم در دستش فشرد و به سمت نامدار نشانه گرفت

_ولشون کن عوضی میکشمت

نامدار با بهت به طرف دخترک برگشت با دیدن اسلحه در دستش قلبش تیر کشید

ساحل اما مصمم تر از همیشه یک قدم به سمتش برداشت و کلت را تکان داد

_باید بمیری وجودت پر کثافته

..

با جمله‌اش فرو ریخت دستانش شل شد و اسلحه از دستش افتاد

لبخند تلخی زد

_میخوای پدرتو بکشی ؟

جیغ زد

_خفه شو..

توعه بیوجود پدر من نیستی

..

با تمام شدن حرفش در باز شد و چند مامور وارد اتاق شدن دیگر راه فراری نبود

..

نامدار مستاصل و سردرگم به دور و برش نگاه کرد و اسلحه را از روی زمین برداشت

_جلو نیاین، وگرنه شلیک میکنم

..

کلت را روی شقیقه خود گذاشته بود

دستان ساحل میلرزید اینجا چه خبر بود ؟

..

مامور جلو آمد و دستش را بالا آورد

_آروم باش…
اون اسلحه رو از رو سرت بردار

….

نامدار اما انگار نمیشنید فقط چشم دوخته بود به دخترش

_دوست داشتم قبل از مرگم بهم بگی بابا..

اما شاید حق با تو باشه، من هیچوقت پدری کردن

رو یاد نگرفتم

با تمام شدن حرفش ماشه اسلحه را کشید و صدای شلیک میان جیغ ساحل گم شد

*******

کابوس می بینم
کابوس نبودن تو…

کابوس از دست دادن خنده های مردانه‌ات

سراسیمه و لبریز از ترس
از خواب بر می خیزم تا به آغوشت پناه بیاورم

اما افسوس…

از یاد برده ام که از ترس نبودنت به خواب پناه برده بودم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 135

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
57 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
8 ماه قبل

نتونستم تحمل کنم,تسلیم شدم😅😥پارتای جا مونده رو با سرعت نور خوندم.😎

camellia
camellia
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

تسلیم اراده نداشته ام😅مثلا خواستم تا پارت آخر,نخونم😏

camellia
camellia
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

خوشحالم که انرژی گرفتی.😍😘ولی به حرمت سن وسالم(استرس برام سمه)امیر رو نکُشی جان من.😣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

اولین کامنت😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

لیلا پی وی تو رو خدا😁🤣

sety ღ
8 ماه قبل

لیلا یه بار پارتت رو بفرستی کافیه🙂❤️

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

ستی میشه بیایی پی وی؟

Newshaaa ♡
8 ماه قبل

امیر نمیره ها لیلا🥺دیگه خودت بفهم حالم رو…فقط نمیره همین🙂💔

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

این چه سوالیههه دختر معلومه که میخوایم زنده بمونه نه پس دوست داریم بمیره سه تا بچه یتیم بشن و یه زن جوون بیوه😑😑

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

من منظورم از بیوه اون چیزی نبود که برداشت کردی که😑
به هر حال یه آدم بدون عشقش مرده چه زن باشه چه مرد…امیر بمیره گندم هم از دیدگاه من مرده ولی حالا باز خودت میدونی🙃

Newshaaa ♡
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

رو پای خودش وایسادن هم سر جاش بالاخره بچه داره باید به خاطر اونا دووم بیاره ولی بازم این چیزی رو عوض نمیکنه البته شاید من طرز فکرم اینه که اگه عشق آدم بمیره اون هم جلوی چشماش،اون آدم برای همیشه تموم میشه

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

گندم انقدر چلمنگه که بدون امیرهیچی نیس😇🤦‍♀️

Newshaaa ♡
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

😂😂😂😂😂👌🏻👌🏻👌🏻
چه عجب ستی جون تشریف آوردن😂

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

ستی جون رو به مرگع😂🤦‍♀️

Newshaaa ♡
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

یا خود خداااا چرا همه یه چیزیشون شدههه تو چتههه😨

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

من نمیفهمم چرا انقدر رشته؟؟؟
چرا انقدر دانشگاه؟؟؟😂🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️
استرسدارم نافرم🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

Newshaaa ♡
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

😑😑😑خدا بگم چیکارت کنه وحشت برم داشت گفتم چش شده🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

نیوش من تازه فهمیدم چقدر انتخاب رشتهدانشگاه مزخرفه🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️
قبلش میگفتم کاری نداره ک😂🤦‍♀️🤦‍♀️

Ghazale hamdi
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

ستی ساعت ۳ بیا رمان منم تایید کن

sety ღ
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

اوک

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

این همه مشکلوتحمل کرده چون عشقش به امیر بوده حتی با وجود فکر خیانتی که امیرداشت

Newshaaa ♡
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

آره دقیقا به نظر منم گندم از لحاظ شخصیت محکم نیست خیلی یعنی زود همه چی روش تاثیر میذاره

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
8 ماه قبل

نوشمک پی ویی

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

آمدم

Ghazale hamdi
8 ماه قبل

طبیعیه که من از ترس نفس نمیکشیدم؟🥺🤕😢
تروخدا لیلا امیر نمیرها😢
با این پارت اشکم دراومد😭😭😭😭

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

نمیزاری به آرامش برسیم که😠🤕

Fateme
8 ماه قبل

تروخدا امیر نمیرههه تروخدااا🥺

saeid ..
8 ماه قبل

لیلا خیلی غمگین بود شعر آخرش
خواهش میکنم نمیره 🥺
بغض میکنم سر این پارت هات🥺
بزار کنار هم باشن
عاالی بود 👌

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

لیلا جان زودتر پارت بعدی رو بفرست تو رو خدا امیر و باباش زنده باشن

HSe
HSe
8 ماه قبل

لیلا جونم ، قربونت برم …. یه وقت بلایی سر امیر نیاریاااا 🤕
تروخدا بزار ما نفس بکشیم 😬
فردا هم پارت بزارررر ….

HSe
HSe
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

پرامممممم …. لیلا اینکارو بکنی ، سایتو بهم میریزم …. منو میبرن تیمارستاننن 😅😅😅 قلب من ضعیفه … باعث مرگم نشوو…. قاتل نشووو …. تو هنوز خیلی جووونی 😭😅

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  HSe
8 ماه قبل

الان تو نگران اینی که لیلا قاتل نشه؟ 😂😂

saeid ..
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

🤣👍

HSe
HSe
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

بچه جوونه هنوز ،گناه دارهههه 😭😅

HSe
HSe
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

خب تو دیوونه ترمون نکن … همه رو صحیح و سالم نگه دار …😅😅😅

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

عااالیه🤣
بعد داستان عاشقی اینارو بنویس

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

من بهتون نگفتم امیر میمیره🥲❤️‍🩹

تارا فرهادی
8 ماه قبل

وای لیلا باورت میشه با خوندن این پارت تا آخرش چشمام اینقدر گشاد شده بود کلا داشتم رو به پاره شدن پلک میرفتم😳😳
خیییییلی هیجانی بود این پارت
زودی پارت بده فردا لیلا جونمم😍😍💞

نسرین احمدی
نسرین احمدی
8 ماه قبل

خیلی زیبا بود موفق باشی نویسنده خسته نباشی برای نوشتن خط ب خط این لحظه ها ی پر استرس مخصوصا در پارتهای آخر 💐

دکمه بازگشت به بالا
57
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x