رمان بوی گندم جلد دوم پارت سی و هفت
تیک تاک…تیک تاک
..
عقربههای ساعت بهش دهن کجی میکردن ساعت از پنج عصر هم گذشته بود و خبری از امیر نشده بود تمام خانواده در خانه دورش جمع شده بودن
…
احساس خفگی بهش دست میداد دست بر دیوار گرفت و خودش را به سختی به آشپزخانه رساند
..
ساحل با دیدنش پی به حال بدش برد و لیوان آبی به دستش داد
_حالت بده گندم
بیا این آبو بخور نفس تنگی گرفتی نه ؟
سری تکان داد و پشت میز نشست
…
با خوردن آب راه نفسش کمی باز شد دکتر بهش گفته بود با استرس هم به خودش آسیب میزند هم سلامت جنین به خطر میافتد دکتر چه میدانست که با این وضعیت زندگیش اگر زنده بود حسابی شانس آورده بود چه رسد به…
…
ریحانه خانم در آشپزخانه مشغول شماره گرفتن بود و دور خودش میچرخید
ساحل سری به غذا زد و گفت
…
_شاید شارژ گوشی بابا تموم شده
زنگ بزن به شاگردش صالح شمارهش رو که داری
…
ریحانه خانم تلفن را از دم گوشش برداشت و گفت
…
_راست گفتیا
چرا به فکر خودم نرسید ؟ آخه مرد هم انقدر بی فکر…امیر که معلوم نیست کجا رفته پدرتم بی خیالیش منو دیوونه کرده هوف خدا
…
ساحل آهی کشید و از روی میز دست گندم را گرفت
_تو فکر نباش به زودی پیداش میشه
توصیههای دکتر رو یادت رفته ؟
این روزای آخری باید قدم بزنی پاشو پاشو با هم بریم یکم دور بزنیم از بس اینجا موندی شدی عین میت
بریم یکم هوا به کلت بخوره
با بیحوصلگی خواست اعتراض کند که اخمی کرد و دستش را به معنای سکوت بالا آورد
…
_حرف نباشه
با نابود کردن خودت به کجا میخوای برسی ؟
مطمئن باش تا شب هردوشون پیدا میشن امیر تو رو اینجوری ببینه که بیشتر حالش بد میشه اصلا اون هیچی قراره واسه آرش باز مادری کنی با این وضع ؟
…
این حرفها بیشتر نمک به زخمش میپاشید همین کورسوی امید در دلش بود که تا الان سرپا نگهش داشته بود باید زنده میماند به خاطر عزیزان زندگیش
بالاخره با اصرارهای فراوان ساحل در اتاقش رفت تا آماده شود
….
هوا بهاری بود و نسیم ملایمی میوزید و پوست ملتهبش را نوازش میداد
هوای تازه را وارد ریههایش کرد بعد از مدتها پایش را از خانه بیرون گذاشته بود اما هیچ احساسی نداشت… نه شوقی و نه چشمی واسه دیدن اطرافش داشت
…
کمی که راه رفتن خسته شد و روی نیمکتی نشست
..
ساحل کیفش را کنارش گذاشت و گفت
_من برم سوپری یه چیزی بخرم با هم بخوریم تو چیزی نمیخوای ؟
صدایش انگار از ته چاه بیرون میامد با علامت سر نه ضعیفی گفت
…
ساحل هم با ناامیدی کمی به دخترک نگاه کرد و به سمت مغازه آن طرف خیابان حرکت کرد
…
پارک خلوت بود و به جز چند نفر تک و توک کسی در رفت و آمد نبود
نگاهش به زن میانسالی افتاد که کالسکهای را جلویش حرکت میداد با دیدن بچه داخلش که آرام خوابیده بود قلبش فشرده شد چه روزها که همراه امیر با هم در این پارک قدم میزدن و آرش را هم با خودشان میآوردن چه زندگی شیرین سه نفرهای داشتن تا میامد خوشبختی را در بغل بگیرد مثل ماهی از دستش لیز میخورد و موج خروشان دریا از دستش میگرفت
….
ساحل کمی دیر کرده بود نگاهی به ساعت مچیش کرد و آهی کشید کمرش از نشستن درد گرفته بود تصمیم گرفت کمی قدم بزند
دیگر هوا داشت تاریک میشد نگران نگاهی به آن ور خیابان کرد چرا انقدر کارش در سوپری طول کشیده بود ؟
….
مشغول قدم زدن بود که با برخورد با جسم محکمی نزدیک بود بیفتد
…
جیغ خفیفی زد که دستی نگهش داشت و او را عقب کشاند
نفس در سینهاش حبس شده بود با چشمان گشاد شده از وحشت نگاهش را به ناجیش داد
…
زن مسنی روبرویش ایستاده بود صورت پر چین و چروک و چشمان آبی روشنش وحشتش را بیشتر کرد
…
ناخوداگاه خودش را عقب کشید
_مم..ممنون خانم من…باید…برم
…
دستش را گرفت
_کجا دخترم ؟
تنها تو این هوا معلومه خیلی خستهای
بیا ، بیا مادر باید یه چیز شیرین بخوری
…
لبش را گزید بد قضاوتش کرده بود بیچاره جانش را نجات داده بود
ساحل معلوم نبود کجا بود دلش شور میزد کنار زن روی نیمکت نشست از داخل سبدی دو تا شیرینی به دستش داد
_بخور دخترم
واسه طفل تو شکمت خوبه رنگتم پریده حتما فشارت افتاده
…
با دیدن شیرینی ها دلش به مالش افتاده بود زیرلبی ازش تشکر کرد و مشغول خوردن شد
…
طعم شیرینش ناخواسته لبخندی بر لبش نشاند انگار بهترین شیرینی عمرش را داشت میخورد
زن با نگاه خیرهای لبخند به لب بهش چشم دوخته بود
_هنوزم دارم از این شیرینیها مادر عجله نکن
اینجا چیکار میکردی ؟
با قدردانی نگاهش کرد و دست از خوردن کشید
_واقعا ممنونم ازتون
من منتظر کسیام دیروقته باید برم
از جایش بلند شد که ناگهان چشمانش سیاهی رفت و سرش گیج رفت
…..
دست بر دسته نیمکت گرفت تا خودش را نگه دارد چرا حالش یکهو اینطور شد ؟
…
سرش منگ و سنگین بود هوا برای بلعیدن کم آورده بود
…
صدای زن را میشنید ولی قادر به جواب دادن نبود دهانش مثل ماهی باز و بسته شد و در آخر فقط سیاهی بود سیاهی…
*****
..
گرومپ گرومپ قلبش را در گوشش به واضح میشنید، دهانش از فرط تشنگی به تلخی میزد
حالش انقدر بد بود که حتی نمیتوانست چشمان سنگینشدهاش را باز کند
…
فقط توانست لبهای خشک شده اش را از هم باز کند و از کسی آب بخواهد
صدای گریه میامد قلبش یک لحظه نزد این صدای طفلکش بود آرشش
…
خدای من دارم خواب میبینم مگه نه ؟
چشمانش را به سختی باز کرد
…
رویا یا واقعیت پسرکش در نزدیکیش بود و با چشمان اشکی نگاهش میکرد
خواست در آغوشش بگیرد دستانش را جلو آورد که یکهو از حرکت ایستاد…
در واقع نمیتوانست حرکتی کند و تقلایش
بی فایده بود نگاهی به دور و برش کرد و اخمی بر پیشانی نشاند راه خانه را فراموش کرده بود که حالا اینجا بود ؟ چرا هر چه به مغزش فشار میآورد به در بسته میخورد !!
…
نگاهش به زن مقابلش افتاد چشمان آبی روشنش عجیب آشنا بود به ذهنش فشار آورد چشمانش را بهم فشرد نه نه امکان نداره بوی فتنه و فریب را حس میکرد این زن چطور توانسته بود.. !!
..
با تردید نگاهش را دوباره بهش داد پسرکش در بغلش دست و پا میزد که خودش را به آغوش مادرش برساند
هیچ چیز سرجایش نبود انفجار عظیمی در دنیای کوچکش رخ داده بود دقیقا یکماه پیش…
نه همه اینها برمیگشت به چند ماه قبل به کارهای شوهرش به آن شراکت به مالکی دزدیده شدن پسرش و حالا این زن که بود ؟
لبش را تر کرد و سوالی که در ذهنش بود را بر زبان آورد
_تو…کی هستی ؟
…
انگار روزها در این اتاقک کوچک زندانی بود که حالا لباسهایش هم عوض شده بود
ترس و وحشت در وجودش لانه کرده بود این آدمها کی بودن از جان زندگیشان چه میخواستند ؟
صدای پاشنههای کفش زن در گوشش زنگ میزد و صدایش برایش مثل ناقوس مرگ بود
_به زودی همه چیو متوجه میشی دخترجون
البته تو مقصر نیستی همه چیز زیر سر شوهرت و مهمتر از همه پدرشوهر عزیزته
توام این وسط مهرهسوختهای
…
گنگ به لبهای رژ زده زن که تکان میخورد خیره شد
عرق سرد بر تنش نشسته بود ، بوی خوبی به مشامش نمیرسید حس میکرد همین الان هم در آرامش قبل از طوفان به سر میبرد قرار بود سیلی بیاید و همه چیز را با هم ویران کند قرار بود….
…
دستانش روی تخت بسته شده بود و قادر به حرکت نبود کمرش خشک شده بود لگدهای بچههای در شکمش را حس میکرد
صدای آرش قلبش را میلرزاند بالاخره طفلکش را دیده بود اما در چه جایی قرار نبود اینطور شود از اینکه سالم بود دلش روشن شد اما دوست داشت حسش کند در آغوشش بگیرد
دوباره نگاه دردمندش را به زن داد شاید دلش به رحم بیاید در دل گفت انتظار بیخودی داری این زن با فریب مسمومت کرد و اینجا زندانیت کرده حالا ازش چی میخوای ؟!
…
افکارش را پس زد الان وقت این فکرها نبود
صدایش از زور درد ضعیف در میامد
…
_بچم…پسرم…رو بیار اینجا…خواهش میکنم
قطره اشکی روی پوست سردش نشست و از روی تیغه بینیش سر خورد و روی لبش فرو ریخت
…
زن با سنگدلی تشری به آرش رفت و پوزخندی به چهره دخترک زد
_بهتره از همینجا باهاش خداحافظی کنی چون امروز روز آخر زندگیته !
…
قلبش ریخت هوا برای نفس کشیدن کم آورد
صدای خندههای زن در گوشش میپیچید و او انگار همین حالا داشت جان میداد
پسرکش همینجا بود در چند قدمیش صدایش کرده بود
خدایا موقع آفرینش قلب بندههایت را از چه ساختی که اینگونه بیرحم و شفقت میشوند که اینگونه مادر و فرزندی را از هم دور میکنند
اعدامی بالای دار هم برای آخرین بار خانوادهاش را میبیند… جرم او چه بود که نمیتوانست پسرکش را ببوسد ، امیرش چی قول داده بود برگردد آن هم با آرش حالا کجا بود بهش گفته بود خودش را آماده کند غذای خوشمزه درست کند و منتظر باشد که دوباره باید برای آرش لالایی بخواند
….
سردش بود در این تخت فلزی و اتاقک بدون شومینه سردش بود
زیر لب شروع کرد به خواندن
لالایی کن بخواب خوابت قشنگه
گل مهتاب شبات هزار تا رنگه
یه وقت بیدار نشی از خواب قصه
یه وقت پا نذاری تو شهر غصه
…
بغض گلویش را میفشرد ادامه داد پسرکش باید میخوابید
..
لالایی کن مامان چشماش بیداره
مثل هر شب لولو پشت دیواره
دیگه بادکنک تو نخ نداره
نمی رسه به ابر پاره پاره
…
قطرههای اشک صورتش را خیس میکردن شکمش از درد منقبض شده بود لبش را گاز گرفت تا دردش کمتر شود
…
دلش داشت میامد بالا چرا این کابوس تمام نمیشد ؟
…
یکهو چنان دردی زیر دلش پیچید که نتوانست جیغش را نگهدارد تمام سر و صورتش پر از عرق بود حس میکرد به جای قلبش گوشش نبض میزند
در باز شد و دو محافظ وارد اتاق شدن
..
هر دو هیکلی و سرتاپا مشکی پوشیده بودن
…
از ترس زبانش هم بند آمده بود
یکی از آنها جلو آمد و چانهاش را در دست فشرد
..
_چته مردنی ؟
جون داری جیغ میزنی بکپ بزار ما هم بخوابیم
با غیض چانهاش را از زیر دستش رها کرد
_بچم…بچمو میخوام
…
خنده کریهای کرد نفسهای گرمش به صورتش میخورد
از وحشت چشمانش گشاد شده بود
_تو رو خدا کاری به من نداشته باش
هر چی بخوای بهت میدم…شوهرم اونقدر پول داره که از مال دنیا بی نیازت کنه
تو رو خدا بچمو بیار اینجا
…
صدای پوزخندش را شنید و قلبش بیشتر خودش را به دیواره سینهاش کوبید
….
آن یکی جلوتر از او به حرف آمد و گفت
_در هر صورت مال و اموالتون به ما میرسه پس بیخودی نوک نزن جوجه کوچولو
حیران و سردرگم نگاهشان کرد زبانشان را میفهمید ، ولی نمیدانست از چه حرف میزنند
….
مرد اولی با لحن ترسناکی زیر گوشش غرید
_خودت و شوهرجونت با هم میرین به جهنم سعی کن امشب رو خوب بخوابی خانم خوشگله
…
از حرفهایش لرز بدی بر جانش نشست امیر همینجا بود نسنجیده بود شاید دیوانگی بود ولی صدایش زد هر جا بود خودش را میرساند
با تمام توانش جیغ زد و اسمش را صدا زد
سیلی به صورتش خورد که خون از گوشه لبش بیرون زد
….
بغضش ترکید و با گریه خدا را صدا زد
موهایش به بالا کشیده شد و چشمان مشکی مرد در نزدیکی صورتش نشست
…
_خفه شو هرزه تا همینجا دستمو به خونت آلوده نکردم
…
از ترس و گریه میلرزید چطور میتوانستند بی رحم باشند این جماعت به زن حامله هم رحم نداشتند نباید میگذاشت نجابتش ازبین برود
…
دوباره و چندباره مردش را صدا زد اجازه نمیداد ، همین الان خودش را میرساند
….
جیغهای گندم را میشنید و سرش را به دیوار میکوبید کسی جلودارش نبود دو نفر آمدن و نگهش داشتند
_برید عقب حیوونا
دست کسی به زنم بخوره نابودتون میکنم
صدایش میلرزید از خشم ، از غیرت شاید هم از ترس…ترس از دست دادن گندم داشت دیوانهاش میکرد
خیسی خون را روی صورتش حس میکرد این روزها به درد بی حس شده بود
…
نگاه پرنفرتش را به مرد روبرویش داد و تفی جلوی پایش انداخت
_تو بویی از انسانیت نبردی لعنتی به زنم چیکار داری ؟
دستش بسته بود وگرنه میدانست چه کند
…
خسرو یا همان حسیننامدار واقعی سرش را خم کرد و با پوزخندی نگاهش را به عجز چشمانش داد
_زن منم بیگناه بود
ولی تو جوونی سر زایمان به کشتنش دادن حالام نوبت شماست یالا التماس کن پسر حاجی
توی صورتش نعره زد
_خفه شو
به نوچههات بگو به زنم کاری نداشته باشند انتقامتو از من بگیر
…
هر دو محافظ دو طرف لباسش را گرفتند با دست و پای بسته روی صندلی هم خطرناک بود و ازش میترسیدن
نامدار با چهرهای برافروخته یقهاش را در مشت گرفت و نگاه پرکینه و خشمش را بهش داد
_خوب گوشاتو واکن ببین چی میگم
اینجایی که ایستادی لب مرگه…
از آخرین لحظاتت خوب استفاده کن، میخوام یکی یکی انتقامم رو ازتون بگیرم
در آخر اون پدر آشغالت رو میفرستم اون دنیا چون اون باید زجرکش بشه…ذره ذره میکشمش
آخر حرفش را با لحن ترسناکی گفت و یقهاش را ول کرد
…
دندانهایش را بهم فشرد
_تو مریضی، روانی احمق..
حرفش تمام نشده سیلی در گوشش فرود آمد
…
_دهنتو ببند
مثل اینکه دوست داری همین الان کارتو
تموم کنم ؟
با نفس نفس گوشش را تیز کرد
…
صدای گندم نمیامد کاش میمرد و این روزها را نمیدید اگر بلایی سر گندم میامد حتما خودش کارش را تمام میکرد و منتظر کشتنش نمیماند
بعد از رفتن نامدار نگاهش را به پدرش داد سرش شکسته بود و بیهوش گوشه اتاق افتاده بود
لعنت بهت امیر ببین با کارت چه بلایی سر عزیزات آوردی پدرش اشتباهی نکرده بود این نفرت بیجای حسین نامدار بود که حالا به اینجا رسیده بودن، این بی احتیاطیش..
کاش به پلیس خبر میداد کاش…
..
هیچ فکر نمیکرد کارشان به اینجا برسد فکر میکرد با پلیس خبر کردن پسرکش را از دست میدهد خانوادهاش تنها نقطهضعفش بودن همین او را ناتوان کرده بود
******
…
با گامهایی محکم به سمت اتاق ته راهرو رفت
در اتاق را آرام باز کرد دخترک پشت به او به دیوار روبرویش خیره بود
…
گیسوان بلند و خرماییش که حالا پریشان روی شانهاش ریخته شده بودن عجیب به مادرش شباهت داشت انگار رقیه جوان جلوی رویش ظاهر شده بود
…
سینی غذا را روی تخت مابین خودش و دخترک گذاشت
سه روز بود در این خانه بود این اتاق را برایش آماده کرده بود اتاق که سهل بود تمام هست و نیستش را به پایش میریخت
…
لقمه غذا را به سمتش گرفت
_بخور دخترم رنگت پریده
با صدایش وحشت زده از جا برخواست انگار که جلویش یک جذامی را میدید
…
مثل دیوانهها سرش را تکان داد و عقب عقب رفت
….
اخم پررنگی وسط پیشانیش نشست
لقمه را در سینی رها کرد و سرش را در دستانش فشرد
…
همهاش کار آن رضای لعنتی بود که حالا دخترش تو رویش هم نگاه نمیکرد که حالا از همصحبتی با پدرش میترسید فرار میکرد
….
ساحل به دنبال راه فراری بود نگاهش را از مرد روبرویش گرفت و سراسیمه خودش را به در اتاق رساند
…
دستگیره را چرخاند…لعنتی، قفل بود
….
با حرص و خشم سرش را برگرداند
_این در بی صاحابو باز کن، کلیدش کو کجاست ؟
….
دستی به صورتش کشید و از جایش بلند شد
_بهتره آروم باشی دخترم
من زندانیت نکردم تا موقعی که همه چیز برات روشن بشه اینجا میمونی
جیغش به هوا رفت
_خفه شو عوضی من دختر تو نیستم
بگو چه بلایی سر خونوادم آوردی ؟
بابام کو ؟ امیر و گندم رو هم تو گروگان گرفتی نه…خیلی پستی ، خیلی
…
جلوی مشتهایش مقاومتی نکرد ولی وقتی میدید آن عوضی را بابا میخواند خون به مغزش نرسید
مچ دستش را محکم گرفت
_ساکت شو ساحل…بابای تو منم
مشتش را به سینه خودش کوبید و با تحکم گفت
_بفهم من باباتم
اون بشر هیچ نسبتی با تو نداره .
بابا فشارم افتاددد این جوری هیجان ندههه😑😂😂
پاستوریزه نباشید دیگه راستی قلب بنفش رو نمیخوای بذاری؟
من فشارم بالا رفته 🤣
نمیدونم دارم چند تا پارت مینویسم آماده چون تا هفته ی دیگه میخوام برم سفر احتمالا…بعد ویو هاش راضی نیستم فعلا در قهر به سر میبرم🤣
نیوشا ناز نکن البته حق داری😂
نه بابا ناز چیه😂
آخه وقتی بعد سه چهار روز تازه به چهارصد رسیده چی بگم من😑😂😂😂😂
هعی خواهر….
دست رو دل من نذار که خونه🫠💔
لیلا لعنتی جنابی کردی دایتانو بعد میگی جنایی نیست؟؟؟؟🤣🤦♀️
الهی بمیره این مرتیکه نفس راحت بکشیم🤣🤦♀️
مرتیکه فعلا به فکر انتقامه😂
اونقدرا هم جنایی نیستااا بعدشم یکم تنوع نیاز بود😅
بکش بکش نییست ولی یاد فیلمای اکشن میافتم🤣🤦♀️
منم تو فکر انتقام از مرتیکه ام😁😁😁
🤣🤣
آره رازآلود و کمی مرموزه😁
مگه اینکه تو نجاتشون بدی😂
ساحل وقعاااا سخته براش باور کنه
خیلی قشنگ بود ولی واقعا غمیگنم میکنه این پارت ها 🥺🥺😊
موفق باشی
آره خب یهو بفهمه دختر خونوادهاش نیست و تازه باباش هم خلافکاره خیلی حس بدیه😑
ممنون از نظرت مهیجون نبینم غم چشاتو دخترم🤗
واقعا سخته 🥺
🥰✨😊
بازم با لالاییات بغض کردم
خیلی قشنگ بود خیلیی تروخدا چیزشون نشه تروخداا
الهیی😥🤒
خدا کنه…
قلمت و تصویر سازی تو ذهن مخاطبت زیباست خسته نباشی 🌹
ممنون از نظر قشنگت نسرینجان🤗😍
لیلا آنقدر خوب مینویسی که آدم احساس میکنه خودشم توی داستانه و به جای شخصیت هاست .
ساحل واقعا شوک بزرگی بهش وارد شده . واقعا هم سخته بعد از کلی سال زندگی کردن با یه خانواده بفهمی بچه ی اونا نیستی و بچه یه مرتیکه بیشعوری🤣🤣🤣
لطف داری بهم موچتری😊
آره واقعا باید دید چی میشه
گریم گرفت لعنتی😭
دستمال کاغذی بدم خدمتتون😂
برو بچ نویسنده برید تو کامنتای رمانم یه کامنت پین کردم نظرتون رو بگید
لیلا جونم تولدت مبارک❤️🔥❤️🔥🥳🥳🥳🥳
ایشالله صد و بیست و یک ساله بشی خربزه قشنگمممممم🍈🍈😘😘😘
تولد لیلااسست؟
مبارکههه لیلا جونممم
وای مرسی بچهها خیلی دوستون دارم💖💝
اولین نفری که تو سایت امروز بهم تبریک گفت😂
مرسی قشنگم ممنون که به یادم بودی😍
تولدت مبارک لیلایی قشنگم 🎂🍰
ایشالا ۱۲۰ ساله بشی…😊🥰
هی سعی کردم یادم باشه انقدر دگیر انتخاب رشته ام ک یادم رفتش🤣🤦♀️
تولد مبارک لیلا گلی😘❤️
بدون تو سایت اصلا صفا نداره😁❤️
مرسی انگوری من بوس به کلهات😂😘
عزیزم حتما رمانت و چاپ کن …
تا کسی از این رمان قشنگت سوءاستفاده نکنه🙂
موفق باشی
اره خیلی طولانی هم نوشته خوبه👍😊
مرسی قشنگم❤
ولی منظورت از سوئتفاهم چیه؟
سو استفاده 😊
منظورم اینه که رمانت و با یه اسم دیگه ثبت کنن.بالاخره شما قلم قشنگی دارید …
و چاب بکنین بهتره
پیدیافش تو کانال رماندونیه عزیزم نگران نباش
خدایا چطور باید پیدا کنن
چیو؟
قلمت بی نظیره لیلا جان،لذت بردم..
قربونت برم که انقدر انرژی بهم میدی🤗😍
😭😭😭بس که اشک ریختم چشمه ی اشکم خشک شد اگربمیرن میام سراغت حواست باشه غذاب بده ولی نکش🙏
عذاب
من که از خدامه بیای پیشم خواهری😁
لیلا جونم تولدت مبارک 10306939199184 ساله بشی ایشالاااا❤😍😁
واااااااای تولد عشقمههههه
تولددد توووولدتولدتتتت مبارک لیلاییی جووووونم😍😍😍🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡😘😘😘😘😘🎂🎂🍰🍰🎈🎈🎈🎊🎊🎉🎉🎁🎁🎁💋💋💞💞💗💗🥳🥳🥳🥳🥳تولد بیبیمه تولد بی بیمه بیا آهاا میگیرم امسالتو جشن جشن میگیرم امسالتو جشن 😎
تو لایق بهترین هایی؛
چرا که قلبی پاک و خالص داری
تولدت مبارک دوست داشتنی!🙂🧡
همه با هم دستا بالااا🥂🥂🥂💃🏻💃🏻😂😂😂😂😍😍
😅🙌🏻
آخ فداتون بشم من مرسی😍😭
بچه ها من یه مشکل خانوادگی برام پیش اومده شاید چند روز نباشم شرمنده نمیتونم حمایت کنم زودی بر میگیردم با کلی انرژی مثبت 🧡🙂
منتظرت هستیم تارایی
عزیزم به امید خدا ایشالا زودتر مشکلت حل بشه❤
ایشاالله زودی مشکلت حل شه عزیزم😍
لیلا بیاایتا
فدای همگیتون💗💗
وای لیلا قلبم وایساد🥺🤕
عالی بودددددد🥰🤍
لیلااااااا یه بلایی سرم اومده که الان دارم به زور تایپ میکنم😭😭😭
خدا نکنه دختر..
چیشده مگه؟ 🤨
هیچی یه بلایی سر خودم آوردم هرکسی ندونه فکر میکنه خودکشی کردم🤦♀️
کجا این کارو کردی؟😂🤣
وسط آشپزخونه
آهان
چقدر بریده؟
چاااقو🤦🏻♀️
نه بابا اومدم از توی آبچکان بشقاب بردارم از دستم سر خورد افتاد روی مچ دستم
وااای 🥺
الهی🥲 حالا خداروشکر دستت بوده توی چشمت نخورده😟😱
من خیلی از این اتفاقا برام نیفتاده ولی یه بار اومدیم با پسر خالم ، خالمو اذیت کنیم که من مثلا جلوش الکی بیفتم زمبن بعد زانو درد بگیره بعد من واقعی افتادم زمین تا ۱ ساعت من نمیتونستم راه برم بعدشم لنگ میزدم🤣🤣🤣🤣
آره خب صورت بدتره اما دست راستمه منم بدون دست راستم فلجم😮💨🤕
شوخی شوخی جدی شد نه؟🤦♀️😅
وای ! من که دست چپم همیشه موقع مدرسه اگه چیزیم هم میشد دست راستم بود😶🤣
آره دیگه از اون به بعد با پسر خالم کسی و اذیت نمیکنیم🤣🤣🤣
اما من دست راستم و تا اطلاع ثانوی فقط زبونم کار میکنه😝🥲
خوبه اینم واسه من تجربه شو تا دیگه با دست خیس وسیله برندارم🤦♀️🤦♀️😁
ایشالا خوب میشه🥺
دهتا بخیه زیر خورده
وییییییی🫣
ریز
وای دست منم شده بود
حالا توی مدرسه، دوم دبیرستان که بودم خورد به تیزی صندلی بریده شد بخیه زدم🥲
هنوزم جاش مونده…
انگار با تیغ زدم رگمو💔🫠
انگار مال منم قراره همون شکلی بشه😮💨🥺
دیشب داشتم سکته میکردم🤕😢
خیلی حس بدیه🫠
خیلییی😭😭😢
روی نبضم بود اگه یکم عمیقتر میبرید الان دیگه نمیتونستم در خدمتتون باشم🥲🤕
وای🥺💔
خدا نکنه🥺
دیگه داشتم به دیار باقی میپیوستم که خدا رحم کرد🥲
گفت تو فعلا همینجا باش لازمت دارن😅😅
وای غزل مراقب باش دختر منم امروز از پله افتادم پام خیلی درد میکنه لنگ میزنم😂
من که قشنگ مسدوم شدم🤦♀️
تا اطلاع ثانوی فقط زبونم خوب کار میکنه🤕
خسته نباشی لیلا جونم😍
ساحل چقدر بدشانسی اورد 😓 اشکم براش دراومد🤕
فدات هلیایی
آره طفلک😔
راستی تولدت مبارک لیلا جونممم😍😍😍😍
ایشالا به آرزوهای دلت برسی و همیشه بهترین باشی❤️❤️
خیلی ممنون خوشگلم🤗😍
تولدت مبارک باشه لیلا جان♥️♥️
ان شاا… همیشه سالم و موفق باشی عزیزم 💓
عشقمی بوس بهت😘
تولدت مبارک بهترین خواهر دنیا🥹🤍
ایشالله تولد ۲۵ سالگیت رو با اقاییت بگیری🤤
همه یک صدااااا
ژووووووووووووووووووون🤤💋
مرسییی عزیزم تو روحت سحر با این آرزو کردنت😂
😂😂😂😂