رمان بوی گندم

رمان بوی گندم جلد دوم پارت سی و هشت

4.7
(256)

از فشار روحی بدنش به لرزش افتاده بود دوست داشت همین الان چشمانش را باز کند و ببیند همه چیز سرجایش است

..

کاش پایش میشکست و گندم را با خود به بیرون نمیبرد، حالا چه بلایی سرش آمده بود؟ این مردی که سه روز خودش را پدرش میخواند که بود چه از جانشان میخواست !!

مثل جنون زده‌ها خودش را ازش جدا کرد

_ولم کن دروغگو…ولم کن شیاد

تو پدر من نیستی، توعه خلافکارِ دزد پدر من نیستی..

با تمام شدن حرفش سیلی در گوشش خواباند

از شدت ضربه کف اتاق افتاد و زانویش درد گرفت

مرد مقابلش جلوی پایش زانو زد و یقه‌اش را در مشت گرفت

..

_ساکت شو ساحل

منو دیوونه نکن…من کاری به تو ندارم تو دخترمی…خیلی وقت پیش باید میومدی پیشم، اون موقع که هشت سالت بود همون موقع که دنبالت اومدم و اون پدرخونده نامردت نزاشت

..

حرفهایش را نمیشنید به جان موهایش افتاد

_دروغه، دروغ میگی

من دختر تو نیستم بابامو کجا بردی…کجا بردی لعنتی ؟

دیدن حال بد دخترک قلبش را میفشرد چطور باید بهش میفهماند ؟ در این سه روز حتی با جواب آزمایش هم باور نکرده بود..

..

شانه‌هایش را گرفت و تکانش داد

_ببین منو؛ فکر کردی اگه دختر رضا بودی الان اینجا بودی هان ؟

چون تو فرق داری…چون تو دختر منی ،
دختر حسین

دخترک میلرزید و زیر لب با خود تکرار میکرد

_دروغه…دروغه

من دختر تو نیستم…نیستم، دختر تو نیستم

اشکهایش را با انگشت شصت و اشاره گرفت و موهایش را از جلوی صورتش کنار زد

..

_قرار بود با هم بریم فرانسه

میخواستم واسه تو و مادرت بهترین زندگی رو فراهم کنم ببین….

عکسی از داخل جیبش در آورد

_این عکس مادرته تو دقیقا شبیه اونی

سنگی وسط سینه‌اش جلوی نفس کشیدنش را میگرفت هر چه را باور نمیکرد چشمانش زنی را میدید که عجیب به خودش شباهت داشت

این کابوس چرا انقدر واقعی بود ؟

تمام سلول‌های تنش حس میکرد بوی این زندگی پر تعفن را چطور میتوانست به پدرانه‌های حاج رضا شک کند به محبت‌های مادرش ؟

دریا خواهر دوقلویش نبود ؟

نه…نه امکان نداشت

در بچگی هر کس که آن ها را میدید میگفت چه دوقلویی هستین که اصلا شبیه هم نیستین مادرش میگفت دوقلوی ناهمسانند چه میدانست که روزی میفهمد که دخترش نیست دختر بابایش نبود

دختر این مرد بود از خودش بدش آمد نمیتوانست بپذیرد پدرش همچین مردی باشد این مرد بویی از رحم و انسانیت در وجودش نبود تمام زندگیش با فکر انتقام و کینه گذشته بود و حالا انگار محبت‌هایش فقط برای این دختر بود تمام دلخوشیش همین دختر بود که بی اعتنا او را نامرد مینداخت

‌…

نگاهش را ازش گرفت و چنگی به موهایش زد با پنجاه و سه سال سن مثل مردان چهل ساله میماند و ساحل با خود فکر میکرد حتما در جوانی حسابی جذاب بوده

_زندگیمون خوب بود

من و مادرت فقط منتظر بودیم به دنیا بیای و خوشیمون چند برابر شه ولی نشد نزاشتن

با تمام شدن جمله‌اش مشتش را روی پایش فشرد و نفس سنگینش را بیرون فرستاد

ساحل حالا کمی آرام شده بود و با نگاه اشکی و ماتش چشم به دهانش دوخته بود

سرش را به طرفش برگرداند و لبخند تلخی به رویش زد

_شبیه مادرتی…
ولی اخلاقت عین منه بی فکر و گستاخ

..

اخمی کرد و رویش را برگرداند

_من حوصله شنیدن قصه‌هاتو ندارم رهام کن دست از سرمون بردار

آهی کشید و نگاه خسته‌اش را ازش گرفت

_حق داری

شاید واسه تو قصه باشه ولی من یه عمر باهاش زندگی کردم

خون دل خوردم تا به اینجا رسیدم تا بتونم ببینمت و تو بهم بگی بابا

نگاه تندی بهش کرد

_من عارم میاد بگم تو بابامی

تا الان کجا بودی هان ؟

اگه قصه نیست ، اگه میگی همه اینا واقعیته چرا هیچ تلاشی واسه حفظ زندگیت نکردی ؟

این همه مدت نبودی خب تا آخرش نمیومدی چی میشد…میخواستی منو بکشی مگه نه ؟

صدایش از بغض و عصبانیت به لرزش افتاده بود و اختیار اشکهایش را نداشت

کمرش خم شد ، شکست از درد حرفهایش بغضی وسط سینه‌اش نشست چه بر سر دخترک یکی یکدانه‌اش آمده بود

_من اومدم…

یه بار نه، چند بار…رضا گفت صلاحیت سرپرستی تو رو ندارم گفت میشکنی اگه همه چیو بفهمی گفت روحت آسیب میبنه

با جیغ حرفش را برید

_نشدم ؟ نکردین ! ببین منو…

موهایش را کشید و جلویش ایستاد

_دارم عین پاسوخته‌ها میسوزم و دم نمیزنم تو چه جور پدری هستی اگه راست میگی پس باید اینو بدونی که قاتل اصلی مادرم خود تو بودی با خلافت دقش دادی

انتظار این حرف را نداشت کنترلش را از دست داد و سرش فریاد کشید

_بسه…بسه دهنتو ببند

از خشم میلرزید و رنگ صورتش به کبودی میزد شنیدن این حرف‌‌ها اگر از زبان کس دیگری بود حتما تا الان مرده بود اما این بار همه چیز برعکس شده بود انگار این دختر میخواست پدرش را ذره ذره نابود کند

_حیف اسم پدر که روی تو باشه یه جو انسانیت تو وجودت نیست

دستش را بالا آورد و عربده‌ زد

_میزنمت ساحل ادامه نده

با گریه زانوهایش را در بغل جمع کرد و سرش را به دیوار چسباند

….

چه شد که حالا به این نقطه از زندگی رسیده بودن اشتباهی در گذشته حالا باعث این طغیان شده بود یک سهل‌انگاری ، طمع این مرد باعث این همه بدبختی بود ،

وضعیت خودش از همه بدتر بود وقتی یک شبه بفهمی دختر خونواده‌ات نیستی و بابات‌‌‌ یه خلافکاره..‌

پس از این چطور میتوانست به زندگیش ادامه بده ؟ مهرداد بازم مثل قبل بهش علاقه‌ داشت !!

همه اینا به کنار دیگه هیچوقت نمیتونست لبخند بزنه یه لبخند واقعی از این به بعد زندگیش جهنم میشد ولی نباید میذاشت امیر و گندم تو این آتیش بسوزند باید نجاتشون میداد…باید

****

….

پنجره‌های این اتاق برخلاف بقیه اتاق‌ها حفاظ نداشت و این برای عملی کردن نقشه‌اش عالی بود شاید خسرو مالکی یا همان حسین نامدار به فکرش نمی‌رسید دخترش دست به چنین کاری بزند

ارتفاع ساختمان به خاطر ویلایی بودن خانه کم بود سریع خودش را از پنجره به بیرون پرت کرد میترسید محافظ‌ها از وجودش خبردار شوند آهسته و پاورچین به سمت پشتی ویلا همان اتاقی که گندم تویش زندانی بود رفت

حالا چطور باید خودش را به بالا میرساند ؟

فکری به سرش زد شالش را از سرش برداشت و محکم به طرف بالا پرتابش کرد

باید تمام سعیش را میکرد

با تمام دقت و توان سعی کرد گوشه شال را به تیزی میله‌های پنجره برساند

دانه‌های عرق بر پیشانیش نشسته بود از خوش‌شانسیش بود که در این منطقه محافظی وجود نداشت

….

بالاخره موفق شد تمام نیرویش را به دستانش داد و خودش را به پنجره رساند

تند و محکم چند ضربه به شیشه کوبید تا حداقل گندم را خبردار کند

تکه سنگی که برداشته بود را از داخل جیبش برداشت و آماده شد برای انجام کارش

با دیدن گندم که مات بهش خیره بود دستش را پایین آورد

_الان نجاتت میدم خواهری، صبر کن فقط برو عقب

گندم عین ربات به حرفش گوش داد و عقب‌ عقب رفت

با ضربه محکمی که با سنگ به شیشه وارد کرد ترک بزرگی روی پنجره افتاد و نیمی از شیشه شکسته شد

با دست شیشه شکسته را برداشت که سوزشی به انگشتانش وارد شد

با دیدن خون چشمانش را باز و بسته کرد لبش را بهم فشرد و با هزار زور و سختی خودش را از پنجره به داخل اتاق رساند

دستهایش به گزگز افتاده بودن تمام بدنش درد گرفته بود کف اتاق نشست و مچ پایش را ماساژ داد

….

گندم که تا الان با بهت نظاره‌گرش بود با دیدن خون روان میان دستانش نگران کنار پایش چمپتامه زد و شالش را روی دستش گذاشت تا خونش بند بیاید

آهسته جوری که صدایش بیرون نرود گفت

_چطوری اومدی اینجا ؟… الان لو میریم

ساحل با نفس نفس عرق پیشانیش را پاک کرد و لبخند کم‌جانی زد

_تو نگران من نباش

کاری به من ندارن باید از اینجا بریم بیرون تا دیر نشده

حرفهایش گیجش کرده بود این دختر چه میگفت ؟ اگر مالکی میفهمید که سرش را میبرید

_ساحل راه فراری نیست
باید به پلیس زنگ میزدی…توام تو دردسر افتادی

لبخند غمگینی به چهره ترسیده‌اش زد

در آغوشش گرفت و با بغض در صدایش گفت

_منو ببخش خواهری

همش تقصیر من بود…این کمترین کاریه که میتونم برات انجام بدم اگه میتونستم به پلیس زنگ میزدم ولی گوشی همراهم نیست باید هر دو از اینجا بیرون بریم بلند شو زود باش

مانده بود چه بگوید حضور ساحل آن هم در اینجا ؟ الان قدرت فکر کردن به این مسئله را نداشت

کاش قبل از اینکه فرار کنند میتوانست آرش را با خود ببرد

ایستاد و بازوی ساحل را گرفت

_من نمیتونم بیام

..

با تعجب به طرفش برگشت

_چی میگی دختر ؟
باید تا دیر نشده بریم زیاد وقت نداریم

اشکش روی صورتش چکید

_بدون بچه‌ام یک قدمم نمیام

اگه قراره بمیرم حداقل بزار همینجا باشم ، کنارش…بهش نزدیک باشم

….

آهی کشید و شانه‌اش را گرفت

_گندم قرار نیست کسی بمیره

تو حالت خوب نیست صدای جیغاتو شنیدم داری درد میکشی باید برسونمت درمونگاهی جایی

خودمم به پلیس زنگ میزنم تا فردا تموم این باند دستگیر میشن امیر…آرش و…

مکثی کرد میخواست بگوید بابا که انگار مانعی نگذاشت و به جایش گفت

_حاجی و هممون نجات پیدا میکنیم وقت فکر کردن نیست

….

گندم سرگردان نگاهی به دور و برش کرد و دستش را روی شکمش فشرد

از بس در این چند ساعت درد کشیده بود که کلا بی حس شده بود با لگدهای دوقلوها دلش روشن بود که حداقل طفلک‌هایش سالمند

….

با کمک ساحل دست بر میله گرفت و به سختی خودش را به بالای پنجره رساند

_یواش آروم…الان میشنون

تمام صورتش عرق زده بود قلبش در سینه تند میتپید از خدا طلب کمک خواست حتما از این جهنم نجاتشان میداد

نگاهش را به ارتفاع داد و چشمانش را بهم فشرد خدایا خودت محافظ این بچه‌ها باش

دستش را از روی شکمش برداشت و پای لرزانش را از روی پنجره برداشت

همان لحظه صدای مهیب باز شدن در به گوشش خورد و اگر دست ساحل نبود حتما از آن بالا می‌افتاد پایین

مالکی با چشمانی پرخون وسط اتاق ایستاده بود و هر دو دستش را کنار پایش مشت کرده بود

آه پردردی کشید اینجا آخر خط بود میدانست

صدای عربده‌اش ستون‌های خانه را لرزاند

_داشتین چه غلطی میکردین ، میخواستین منو دور بزنین نه ؟

..

ساحل هم ترسیده بی‌حرکت مانده بود

دو مرد هیکلی وارد اتاق شدن و پشت بندش همان زن چشم آبی هم در اتاق ظاهر شد

_چیشده رئیس ؟

..

با دیدن آن دو که یکی بالای پنجره سرپا ایستاده بود و یکی هم پایین پنجره چشمانش گشاد شد

_اینجا چه خبره…نکنه میخواستین
فرار کنین !!

..

مالکی با خشم دستش را بالا آورد

_تو ساکت شو گیتی

برگشت و دو سیلی حواله آن دو مرد کرد

_به چه دردی میخورین بی مصرفا

کارتون به جایی رسیده که این الف بچه میخواست تموم نقشه‌های منو خراب کنه

ساحل با کینه دستش را مشت کرد

_نقشه‌ای در کار نیست

گندم حالش بده شما قلبی تو سینه‌تون دارین ؟

قبل از اینکه مالکی جواب دهد گیتی پوزخندی زد و جلو آمد

_تو دختر رئیسی و احترامت واجبه

ولی باید بدونی نمیتونی تو کار ما دخالت کنی ، این دختره هم اول و آخر باید با توله‌هاش بره به درک پس نگران نشو

نتوانست تحمل کند به سمتش حمله ور شد و سیلی محکمی در گوشش خواباند

_خفه شو حرومی…
اون دهن بی چاک و بستت رو ببند

….

گندم با حیرت به حرکات ساحل خیره بود در این فشار روحی و جسمیش جمله زن در سرش رژه میرفت… دختر رئیس !!! منظورش ساحل بود ؟

با نزدیک شدن مالکی رشته افکارش پاره شد

ترسیده همانجا بدنش قفل شده بود کاش کمی از جرئت ساحل در وجودش بود

….

مرد روبرویش بدون هیچ نرمشی جلو آمد و تن دخترک را در آغوش گرفت و او را از جا کند

جیغی زد و سعی کرد خودش را نجات دهد

….

ساحل با حرص نزدیکشان شد

_دست بهش نزن بزارش زمین

نگاه بدی بهش کرد و دستش را از دور شانه‌های گندم آزاد کرد

_تا لحظه‌ای که من نخوام نمیتونم بزارم خودتو به کشتن بدی دختر کوچولو

….

این جمله ترسناکش تا مغز و استخوانش نفوذ کرد و به خود لرزید

اشاره به گیتی کرد نفهمید چه ازش خواست اما زن با مرموزی لبخندی زد و همراه محافظ‌ها از اتاق بیرون زد

حالا هر دو با این مرد خطرناک تنها بودن یکی با ترس و وحشت و آن یکی با کینه و خشم چشم بهش دوخته بود

…..

حالا چه بر سرشان می‌آمد کارشان تمام بود

..

روبروی ساحل ایستاد شماتت خشم و کمی تعجب در نگاهش بود

دستش را دراز کرد و بازویش را محکم گرفت

ساحل با غیض تقلا کرد خودش را از بند دستانش آزاد کند اما نگذاشت و محکم‌تر هر دو بازویش را فشرد جوری که صورتش از درد توی‌هم رفت

رگ‌های خونی چشمانش او را از همیشه ترسناک تر جلوه داده بود

_چرا این‌کار رو کردی ؟

صدایش میلرزید و انگار به زور خودش را نگه داشته بود

شانه‌اش را تکان داد و این بار توی صورتش فریاد کشید

_با توام کی بهت اجازه داد ؟

….

نتوانست جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد کاش میمرد مشتی به سینه‌اش زد و سعی کرد خودش را نجات دهد

_ولم کن ازت متنفرم…متنفر

گندم نفسش به زور در میامد حتی نمیتوانست سوال کند چه نسبتی بین این مرد و ساحل است که اینطور با هم صحبت میکردن !

درد شکمش هر لحظه داشت بیشتر میشد روی زمین خم شد و کمرش را چنگ زد تا دردش را کمتر کند

..

ساحل متوجهش شد و سریع به سمتش آمد

_چیشده خواهری ، حالت بده آره ؟

از زور درد نفسهایش یکی درمیان میامد این استرس‌ها آخر سر جانش را میگرفت نباید الان اتفاقی میفتاد هنوز وقتش نبود

….

لبش را گاز گرفت و پشت به دیوار چسبید

..

ساحل با گریه به طرف مرد چرخید

_نامرد چه بلایی سرش آوردین ؟
شما به زن حامله هم رحم ندارین بی وجودین

آخر حرفش را با جیغ گفت

حسین نامدار شکست اما دم نزد

بی توجه به آن دو اسلحه‌اش را از جیبش در آورد

در باز شد و امیر و حاج رضا کشان کشان وارد اتاق شدن

….

گندم میخ صحنه روبرویش بود حس کرد قلبش از کار ایستاده

ساحل هم دست از نوازش برداشته بود و نگاهش را گنگ از پدر و برادرش به مردی داد که اسلحه را به سمت گندم گرفته بود

….

اینجا چه خبر بود ؟

..

کمی بعد صدای گریه کودکانه‌ای در اتاق طنین انداخت

گیتی آرش در بغل میخواست شاهد قسمت آخر این بازی باشد

….

امیر با خشم و افسارگسیخته سعی بر این داشت خودش را از چنگال طناب‌های دور دستش باز کند حتی نمیخواست به گندم چشم بدوزد چون مطمئن بود طاقتش را ندارد

مستقیم در چشمان نافذ مرد روبرویش خیره شد

_آشغال عوضی..

بهتره این نمایشو تموم کنی، خیلی زود گیر میفتی..مطمئن باش

حسین نامدار با پوزخندی گوشه لبش نزدیکش شد و چنگی به موهایش زد

حتی یک آخ هم نگفت و فقط با چهره‌ای درهم بهش نگاه کرد

….

حاج رضا با دیدن این شرایط سعی کرد با حرف زدن جو را آرام کند

_حسین این مسخره‌بازی رو تموم کن

میخوای به چی برسی ؟

فکر کردی اینطوری ساحل تو رو قبول میکنه هان ؟

با غضب به طرفش برگشت دقیقا دست گذاشته بود روی نقطه‌ضعفش

لوله تفنگ را روی شقیقه‌اش فشرد و غرید

_تو یکی خفه‌شو…

دخترمو تا الان ازم دزدیدی بست نبود ؟

بیشتر از این نمک رو زخمم نپاش

نگاه با افسوسی بهش کرد

_دخترت رو من ندزدیدم

خودت از خودت روندیش…این زندگیه که واسه خودت درست کردی تصمیمش با خودت بوده ، دنبال مقصر نگرد

با لوله تفنگ ضربه‌ای به گردنش زد و نعره زد

_دهنتو ببند تا همینجا چالت نکردم

..

حاج رضا از درد روی زمین خم شده بود و قادر به حرکتی نبود این مرد واقعا دیوانه بود و هر کاری ازش برمیامد

ساحل با دیدن این صحنه و حال بد حاج رضا بدون هیچ درنگی به طرفش دوید و سرش را در آغوش کشید

_بابا….بابایی جونم حالت خوبه؟

تو رو خدا یه چیزی بگو

….

در آن سو حسین نامدار ناباور میخ دخترش شده بود که برای دشمنش داشت دلسوزی میکرد

گندم از درد ناله میکرد و گوشه دیوار در خود جمع شده بود حس میکرد دارد آخرین نفس‌هایش را میکشد

..

امیر با همه توانش از پشت با آرنج به سینه محافظ کوبید و خودش را از دستش جدا کرد

_داری چه غلطی میکنی مرتیکه ؟

اگه بلایی سر خونوادم بیاری اینجا رو به آتیش میکشم

آرش با باباگفتن‌هایش داشت اشک همه را در می‌آورد این جماعت چه جور آدمی بودن که به یک بچه دو ساله هم رحم نمیکردن ؟

نامدار از دیدن وضعیت دخترش پر از خشم بود حالا با توپی بر به سمت امیر رفت و یقه‌اش را در مشتش فشرد انگار میخواست تمام عقده‌هایش را سرش خالی کند

_نشونت میدم غلط چیه

اولین مشت روی صورتش فرود آمد

_غلط کار اون پدر آشغالته، که منو به همه چیز فروخت

..

مشت دوم روی شکمش محکم فرود آمد که از درد فریادش به هوا رفت

..

کسی جلودار این مرد نبود و کینه و انتقام چقدر میتوانست آدم‌ها را عوض کند یا بهتر بود اسمش را عوضی بگذارند

گندم طاقت دیدن این صحنه‌ها را نداشت گوشهایش را گرفت تا نشنود چشمهایش را بست تا نبیند نابود شدن عشقش را داشت زیر مشت و لگدهای این مرد جان میداد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 256

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
92 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Kim Liyana
8 ماه قبل

لیلا جان میشه لینک پی دی اف فصل یک رمان بوی گندم رو بدی هرچی میگردم نیست 🙂🍭

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

لیلا منم میتونم فایل پی دی اف رمانم رو بدم بزاره تو کانال؟
بعد اینکه تموم شد
یا چطوریه؟

تارا فرهادی
8 ماه قبل

سلام بر لیلی جونم
برم بخونم

saeid ..
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

برگشتی 😁
رمان شاه دل منم بخونیا🥺

تارا فرهادی
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

خوندمش سعید جونم الان برات کامنت میزارم🙂🧡

saeid ..
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

ممنون 🥺🥺

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

خوبم
شما چطوری خانم نویسنده😍🥰
لیلا قلبم درد گرفت چه غمناک بود
ولی من مطمئنم توی این جمع حتمااا یکنفر کشته میشه😢💔

Ghazale hamdi
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

خوش اومدی خانوم😁😁🥰🤍
مال منم بخون امروز گذاشتم اما رفته صفحه دوم🥺🥺🤕

saeid ..
8 ماه قبل

خیلی قشنگ بود لیلا
ولی چطور تونست به دخترش سیلی بزنه🥺
بیچاره بچه کوچولو آرش 🥺

الهه
الهه
8 ماه قبل

سلام لیلا جان خسته نباشی رمانت خیلی قشنگه ،🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

نسرین احمدی
نسرین احمدی
8 ماه قبل

لیلا قشنگ بود موفق باشی از این دو خواهر کدوم قربانی میشن ؟

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

اینو که می دونم چون تورمان آمده لطفاً نویسنده محترم عزیزم خواهشاً جواب سوا ل بنده رو بده

تارا فرهادی
پاسخ به  نسرین احمدی
8 ماه قبل

ساحل عزیزم
مگه رمانو نمیخونی 🙂

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  نسرین احمدی
8 ماه قبل

لیلاجان منظور من هم ساحل وگندم میدونم خواهر نیستند چون هم دیگه رو اونقدر دوست دارند که او رو خواهری صدا زد از اون نظر گفتم در ضمن لیلا جان تا من رمانت رو نخوندم کامنت نمی دم وچون زحمت می کشی💐 همیشه امتیاز میدم

Fateme
8 ماه قبل

حس میکنم حاج رضا موندنی نیست😂😂
خیلی قشنگ بود عشقم عالی بود♥️

تارا فرهادی
پاسخ به  Fateme
8 ماه قبل

دقیقا منم بیشتر رو این احتمال میدم🤣🥺

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

😂😂

Ghazale hamdi
8 ماه قبل

وای لیلا چقدر استرس گرفتم😢🥺
خیلی گناه دارن همشون😭🥺😢
عالی بودددد🥺🤍✨️

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

حتی اون به نظر من 🤣🥺

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

🤣🤣👍👍

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

اوهوم جدیدن همش استرس دارم🥺
البته اوج استرسم مال پریشب بود که دستم اون‌شکلی شد🤕🥺
اونم یه‌جور دیگه گناه داره اینجوری نیست که بگیم او اصلا کنار نداره🥲
اینکه دخترش قبولش نداره از هر دردی بدتره😮‍💨😔

saeid ..
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

اتفاقی که واسه دستت افتاد خیلی بد بود 🥺

Ghazale hamdi
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

افتضاح بود
یعنی آنقدر لب مرض بود که واسه بخیه رفتیم بی‌حسی رو خیلی عمیق نزد چون روی رگ و عصب‌هام بود گفت میترسم آسیب بزنه به عصب‌هات
اون لحظه داشتم سکته میکردم

Ghazale hamdi
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

یعنی انقدر ترسیده بوده اومدیم خونه تا صب خوابم نبرد🥺

saeid ..
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

حق داری
تصورش هم سخته

Ghazale hamdi
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

اوهوم🤕🥺

saeid ..
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

مامانت ناراحت بود؟🥺

Ghazale hamdi
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

مامانم اصلا خونه نبود و چون سرکار بود به خالم زنگ زدم اما صبح که اومد خونه کلی اعصابش خورد شد،حتی گریه کرد
بعدم خودش سرکار انگشتش رو بریده ولی نرفته بخیه بزنه و چون ازش گذشته بود دکتر چسب بخیه زد و پانسمان کرد
یعنی انقدر افتضاح بود خالم که اصلا با دیدن زخم و خون حالش بد نمیشه موقع بخیه زدن فشارش افتاد🤦‍♀️🤦‍♀️

saeid ..
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

پس دوست داره غزلی باید از این رفتارهای بفهمی
همینو میخواستم بهت بگم 🥺😊

Ghazale hamdi
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

اوهوم میدونم فقط بعضی اوقات از دستش ناراحت میشم🤕🥺

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

اصلا همه چیز توی یه لحظه اتفاق افتاد🤦‍♀️😔🤕🥺

𝐃𝐞𝐥𝐬𝐚 ♡
8 ماه قبل

لیلا جان واقعا چقدر قلم زیبایی داری ✨
کاملا فضای داستان رو به خوبی توصیف می کنی و حسو به خواننده انتقال میدی.. ممنون بابت تلاشت عزیزم🙏🏻موفق باشی💞

𝐃𝐞𝐥𝐬𝐚 ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

قربونت زیبا♥️♥️

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

سلام لیلا جانم
و همه بچه های سایت….
حال روحیم اصلا خوب نیست میشه برای سلامتی یکی از عزیزانم دعا کنید
ممنونم از همگیتون🙏🏻🥀
شاید نتونم براتون پارت بدم چون حالم خیلی خرابه، دارم میمیرم..

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

سلام ضحی گلی..
نمی‌دونم مشکلت چیه ولی حتما دعا میکنم🥺

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

ممنونم ازت پسرم🥲😪😔

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

ایشالا مشکلت زودتر حل بشه😔🥺🥺

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

ممنونم غزل جانم🥲😍

HSe
HSe
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

ضحی جون ، امیدوارم مشکلت حل بشه و همه ی عزیزانت سلامت باشن…❤️

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  HSe
8 ماه قبل

خیلی ممنونم هلیا جونم🥺🥰

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

خدانکنه عزیزم🥺
ایشالله زود حالت خوب بشه بشی همون ضحا خله خودمون
حتما برات دعا میکنم

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

حالم خیلی بده سحر
خیلی بدم
به خدا اگه چیزیش شه سکته میکنم

HSe
HSe
8 ماه قبل

سلام لیلا جونم 😍❤️
عالی مثل همیشه … خسته نباشی😘
فقط تروخدا بلایی سر کسی نیاد 😥

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

لیلا جون کی اینا نجات پیدا میکنن مردم از دلشوره

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  خواننده رمان
8 ماه قبل

یا امیر رو میکشن یا گندم که امیرمجبور میشه با حنانه ازدواج کنه
اگر این نشدم اسمم رو توی شناسنامه عوض میکنم میزارم ملکه الیزابت

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

عه شوهر کرد؟

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

سلامممم از طرف یه سحر خسته…عصبی که دلش میخواد یکیو بزنه که اون بدبختم کسی نیست بجز علیرضا
یه سحری که امشب حرف مامانشو گوش نکرد کفش پاشنه بلند پوشید، الان پاهاش پره خون شده…
سلام بر جمع نویسنده گان زیبای مد وان🫠🤣💜

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

عليرضای بیچاره رو مظلوم گیر آوردی🙃🤕🥺
اوه اوه تو اوضاع از من بدتره که🤦‍♀️🤦‍♀️🤕

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

علیرضا بیچاره🤦‍♀️
هعی….

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

🥺🥺
آخه چرا مراقب نبودی آخه🤕😢
ایشالا زودی خوب بشی🥺

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

من مادربزرگ و پدربزرگم از کربلا اومدن
امشب توی تالار دعوتی داشتیم، بعد من کفشه پاشنه دار پوشیدم… دیگه پاهام داغون شد سره علیرضا خالی میکردم🥲🤦‍♀️

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

علیرضای بدبخت😃

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

آخ بمیرم برات
بچه ها لطفا برام دعا کنید که اگه اون عزیز یه چیزیش بشه منم میمیرم🥲
دیگه ضحی خداحافظ😔

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

عه چی میگی خدانکنه
خب چرا نمیگی چیشده؟
واسه کی اتفاق بدی افتاده؟ لادن؟؟؟

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

سحر 😭😭😭
من از بچگیم پیش بابابزرگم و مامان بزرگم بزرگ شدم مامان بزرگم توی تصادف مرد اصلا تحمل این که این اتفاق برای بابا بزرگمم بیفته ندارم
دیشب قلبش درد میکرده بردنش بیمارستان دکتر گفت عمل قلب باز میخواد …
بابابزرگمم قبلا یه بار عمل قلب باز انجام داده خیلی ریسکش بالاست😭😭😭

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

نگران نباش اصلا ضحی
حتما حتما حالش خوب میشه زود 😊🥺🥺

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

ایشالله سعید جون
خیلی ریسکش بالاست خیلی😪

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

بمیرم براتتتت اخه🥺💔
نگران نباش عزیزم خدا بزرگه ایشالله که خوب میشه

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

سحر به خدا همش احساس میکنم از ظهر که مامانم این خبر و بهم داده یه چیزی رو قلبمه اصلا نفس کشیدن برام سخته😭

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

عزیزم….
نذر کن براش، ایشالله که خوب مشین بد به دلت راه نده

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

نگران نباش قشنگم ایشالا زودی خوب میشه🥺

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

ممنون غزلی🥲

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

دعا کردم برای پدر بزرگت عزیزم
نگران نباش انشالله حالش خوب میشه
درکت میکنم منم مثل تو از بچگی پیش مادربزرگ و پدربزرگم بزرگ شدم همچین بیماری‌هایی توی این سن براشون پیش میاد انشالله عملش به خوبی پیش بره🤲🏻🤲🏻🧡🙂

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

عزیز دلممم ضحی من الان دیدم کامنتت رووو😥
قربونت برم من غصه نخور بروی پدربزرگ ات انرژی بفرست انشاالله که عملشون خوب پیش میره حالشون خوب میشه خوشگل من🥺❤
خدا سلامتی بده❤

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

عهههههه😠🥺
خدا نکنه دیوونه ایشالا حالش خوب میشه🤕😔

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

🤣🤣🤣🤣🤣
هشتگ علیرضا میزنین🤦‍♀️🤣

Newshaaa ♡
8 ماه قبل

بگردممم ساحللل🥺😥😥💔

نازنین
8 ماه قبل

عالی بود اشکمو درآوردین امشب ازدست تو والماس یه عالمه اشک ریختم😭😭😭

دکمه بازگشت به بالا
92
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x