رمان آغاز از اتمام

رمان آغاز از اتمام پارت17

4.4
(27)

***
– چیزی کم و کسر ندارید؟

زنان متعجب سری به معنای نه تکان دادند و به رفتن او چشم دوختند. به محض دور شدنش، پیرزنی خود را جلو کشید و گفت:

– دیدین تروخدا؟ بیا بچه بزرگ کن. نه به خواهرش که با شکم حامله خودشو کشت؛ نه به این که خونسرد داره راه می‌ره.

زن دیگر پوزخندی زد و با تمسخر گفت:

– به غرور خانم‌ معلم بر می‌خوره!

دخترکی که از همه جوان‌تر بود، ابروانش را بالا انداخت و با سرزنش گفت:

– خانما! خجالت داره به ولله. پشت عذادار هم حرف می‌زنید؟

زن دیگر که زندایی پناه هم بود، خطاب به دخترک گفت:

– مگه دروغ میگن؟ این از اولش هم دختر سر به راهی نبود.

دختر‌خاله‌ی پناه‌ سارا، سمتشان آمد و درحالی که ظرف خرما را جلوی آن‌ها قرار می‌داد گفت:

– بفرمایید.

هر کدام خرمایی برداشت و در دهان گذاشت؛ زن آخر دو خرما برداشت و با لحن مُسخر کننده‌ای گفت:

– همین رو بگو، تازه یادتونه قدیما هم گفته بودن عاشق شده!

زندایی پناه ریشخندی زد و گفت:

– خدا می‌دونه چیکار کرده؛ که شایان بیچاره گرفته اونو.

پیرزن نفس‌اش را آه مانند بیرون فرستاد و با افسوس گفت:

– ان‌قد رفت خونه‌ی مائده، تا پسره رو از راه به در کرد.

سارا اخم عمیقی کرد و از جمع آن‌ها فاصله گرفت. از میان انبوه جمعیت، مادرش را یافت و سمت‌اش پا تند کرد؛ وقتی به مادرش رسید، با همان اخم بازویش را چنگ زد و گفت:

– مامان! برو اونا رو خفه کن؛ وگرنه کار دستشون می‌دم.

اشرف خانم، خاله‌ی بزرگ پناه با ابروهای بالا رفته و صدایی گرفته، خطاب به دختر شانزده ساله‌اش گفت:

– چی می‌گی دختر؟ چیشده؟

سارا پوزخندی زد و گفت:

– من چی می‌گم یا اون انجمن فروپاشی؟

اشرف خانم بی‌حوصله اخم کرد و گفت:

– انجمن فروپاشی چیه؟ درست حرف بزن.

سارا اخم‌هایش را باز کرد و با بغض گفت:

– زندایی مریم و دارودستش و می‌گم. گیر دادن به آبجی پناه؛ می‌ترسم بشنوه!

اشرف خانم چنان ابرو درهم کشید که پیشانی‌اش به کزکز افتاد. مریم را آدم نمی‌کرد، اشرف نبود! بی‌توجه به سارا، با تشر سمت مریم و دیگر زنان که گوشه‌ی مسجد جلسه گرفته بودند؛ رفت.

– پناه دلش از سنگه! یادتون نیست با پدرش چیکار کرد؟ حالا منتظری واسه مامانش گریه کنه؟ تازه می‌گن قبل مرگش پناه….

اشرف خانم اجازه‌ی ادامه به مریم نداد و بی‌توجه به دیگران بلند غرید:

– مریم! چته تو؟ باز فتنه‌گریت گُل کرده؟

مریم ترسیده زبان روی لب‌هایش کشید و گفت:

– چیشده آبجی؟ چرا داد می‌کشی؟ زشته!

اشرف خانم دندان روی هم سایید و روبه تمام پنج نفرشان گفت:

– زبونی رو که به بد خواهر زادم بچرخه رو قطع می‌کنم! وای بحالتون اگه بشنوم لب از لب باز کردید، اونوقت حتی احترام خواهر مرحومم نگه نمی‌دارم؛ مثل آشغال میندازمتون بیرون.

پناه که از دور نظاره‌گر بود، رو به اشرف خانم گفت:

– چیزی شده خاله؟

اشرف روی از چهره‌ی منفور آنان گرفت و گفت:

– نه دخترم. چیزی نیست.

پناه که قانع نشده بود سر تکان داد و سمت پروانه راه افتاد. قدم‌هایش محکم و پرصلابت بود، شلوار مشکی رنگ راسته‌ای، همراه با کت هم رنگ و روسری هم رنگش را به تن داشت. پروانه بی‌قراری می‌کرد و محکم به روی پاهایش می‌کوفت؛ هیچ‌کس جلودارش نبود. موهای زیتونی رنگش نامرتب و ژولیده بود.

صورت‌اش زخم و زیلی و کبود بود؛ چشمانش سرخ شده بود و دیگر اشکی نداشت که در فراق مادر بریزد. پناه به او رسید و کنارش نشست؛ همیشه همین بود. او خواهر کوچک بود ولی برای پروانه بزرگی می‌کرد. خیلی سخت است، از درون آتش گرفته باشی و به دیگران دلداری بدهی! پروانه سر بالا آورد و به پناه خیره شد؛ طاقت نیاورد با بغض خود را در آغوش خواهرش انداخت. پناه نفس عمیقی کشید و پروانه را محکم به خود فشرد و بوسه‌ای روی موهایش کاشت.

– گریه کن خواهری. گریه کن خالی بشی… .

پروانه پُر صدا بغضش را شکست و چشمانش به اشک نشست. بلندبلند زجه می‌زد و با هق‌هق می‌گفت:

– چیکار کنیم الان پناه؟ بی‌مادر شدم پنــاه.

مشت بر کمر پناه می‌کوبید و بلند گریه می‌کرد؛ پناه سر بالا برد و محکم لب به دندان گرفت. بغض گلویش را تنگ کرده بود، قدرت شکستنش را نداشت… . پشت سر هم نفس عمیق می‌کشید و لب می‌گزید؛ کاش یکی نجاتش می‌داد. کاش از این کابوس خلاص می‌شد!

اشرف خانم از دور چشمان سرخ پناه را تشخیص داد؛ با دیدن پروانه که در آغوش پناه زار می‌زد، نفسش را آه مانند بیرون داد و سمتشان حرکت کرد. لب روی لب فشرد و دست بر شانه‌ی پروانه گذاشت؛ سمت خود کشید و با چشم به پناه فهماند که برود. پناه که انگار از بند رها شد، سمت آشپزخانه‌ی مسجد رفت و برای حفظ تعادل دست بر دیوار گذاشت؛ چنگی به گلویش زد و سر بالا برد. نفس‌نفس می‌زد و هوا را می‌بلعید؛ نفس کشیدن را از یاد برده بود، سینه‌اش می‌سوخت و چشمانش داشت از حدقه بیرون می‌زد. مائده با عجله وارد آشپزخانه شد؛ پناه را محکم سمت خود کشید؛ پناه شوک زده بغضش را شکاند و خود را در آغوش مائده رها کرد. زانوهایش کشش وزنش را نداشت؛ خود را رها کرد و با زانو روی زمین نشست.
مائده بغض کرده پناه را به خود فشرد؛ پناه بی‌طاقت، دور از چشمان حسدورز دیگران، فواره‌ی گریه سر گرفت.
لبه‌های روسری‌اش را در دهان فشرد و هق‌هق‌هایش را خفه کرد. محکم زجه می‌زد و در دل برای مادر می‌مُرد… .
مائده بی‌تاب پناه را از خود جدا کرد، اصلا نمی‌توانست مهارش کند! انگار که کوک شده بود. آنقدر گریه کرده بود که سرخ شده بود و نفس کم می‌آورد! مائده ترسیده صورت‌اش را بین دستانش گرفت و گفت:

– یاخدا! پناه؟ پناه؟ با توام! منو نگاه کن اجی.

اصلا انگار نه انگار! نمی‌فهمید! دچار شک شده بود و فقط اشک می‌ریخت. بلاخره ترکید! وجودش ترکید… . مائده هراسان داد کشید:

– خاله اشرف؟ خاله بدو بیا!

اشرف خانم با شنیدن صدای مائده، زیر لب “یا حسینی” گفت و سمت آشپزخانه دوید. به محض رسیدن به گونه‌اش چنگ انداخت؛ صورت کبود پناه اصلا جلوه‌ی خوبی نداشت! مائده با هول گفت:

– خاله نفس نمی‌کشه!

اشرف خانم بغض کرده گوشی‌اش را از جیب مانتواش بیرون کشید و با دستان لرزان و شماره‌ی شایان را گرفت؛ کاری از دست آنان بر نمی‌آمد.

– بفرمایید خاله؟

اشرف خانم آب دهانش را فروخورد و با صدای ضعیفی زمزمه کرد:

– پسرم خودتو برسون؛ پناه!

شایان ترسیده چشم گرد کرد و سریع سمت محوطه پا تند کرد. بی‌توجه به دیگران محکم در مسجد را باز کرد و پرسید:

– کجایین خاله؟

اشرف خانم تند گفت:

– آشپرخونه؛ زود باش.

شایان سمت آشپزخانه دوید؛ با دیدن پناه، دنیا دور سرش چرخید. با عجله کنارش نشست و با چشمانی پر، روسری‌اش را از دهانش بیرون کشید و گوشه‌ای انداخت. پناه با دیدن شایان بلند زجه زد؛ محکم بین دستان شایان فرو رفت و به تیشرت مشکی رنگش چنگ زد.

– ش..ایان

شایان با صدایی بم و چشمانی اشکبار لب زد:

– جون دلم؟

پناه سرش را محکم به سینه‌ی شایان فشرد و نفس‌ کشید، حالا دیگر تنها پناهش شایان بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

خورشید حقیقت

شاید این رویای رسیدن باشد 🤍✨
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 روز قبل

😢😢

نازنین
نازنین
1 روز قبل

آخخخ به روزی که اینم ازش بگیرن😭

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
22 ساعت قبل

خورشید پارتو دوبار فرستادی

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
12 ساعت قبل

چه قوم فتنه ای😑
حالا جای پناه، شایان بی پناه تر شده🥲

نازنین
نازنین
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ساعت قبل

وای پارسال این ساعتا ما تازه شروع میکردیم حرف زدن چقد دلم واسه بچه ها تنگ شده لیلا ستی سحر ضحی نیوشا تارا بچه ها اگر می‌بینید بدونید خیلی دلم براتون تنگ شده کاش بازم میومدید سایت سرمیزدید

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x