رمان بوی گندم جلد دوم پارت چهل و یک
خسته بود حالش مثل دوندههای دو ماراتون بود که یکهو از اول بودن به عقب میرسند
هر بار که پا در بیمارستان میگذاشت پر از شور و امید بود اما ناامید و سرخورده برمیگشت
…
قبل از رفتن به خانه به امامزاده رفت
…
نذر کرد گریه کرد و غصههایش را پیش خدایش بازگو کرد ، زن نسبتا مسنی با چهره مهربان مثل نورانیها مشغول نمازخواندن بود
از اول حواسش به دخترک بود که چه طور با ضجه خدا را صدا میزد
…
سجادهاش را جمع کرد و به طرفش رفت از پشت دستش را روی شانهاش گذاشت دخترک تکان خفیفی خورد و به طرفش برگشت
خجالت زده اشکهایش را پاک کرد و سرپایین انداخت
_ببخشید فکر کنم صدای گریههام آزارتون داد بهتره برم
دست روی بازویش گذاشت و با لحن پرمحبتی گفت
_این چه حرفیه دخترم مگه خونه خدا استغرالله مال بندهاشه ؟
چه خوب که اومدی اینجا ایشاالله خدا حاجتتو میده سر نماز دعات کردم
…
با نگاه اشکیش به زن مهربان مقابلش زل زد و آهی کشید
_دوماهه که منتظرم گلهای ندارم خدا رو شکر ولی سخته به خدا دیگه تحملم بریده
…
زن درست بود که از داستان زندگیش خبر نداشت اما چه خوب حرف دلش را میفهمید مثل یک مادر در آغوشش کشید و دلداریش داد
بهش گفت ناامید نباشد صبر پیشه کند و از معجزات خداوند غافل نشود
….
وقتی که از امامزاده بیرون زد حس میکرد باری از روی دلش برداشته شده بود سبک و آزاد…. شاید دیگران هم همچین حسی داشته باشند ولی او به عینی برایش تکرار شده بود که در مواقع غم و سختی خدا انگار بهت نزدیکتر است از رگ گردن هم نزدیکتر حواسش بهت است در بغلت میگیرد با فرستادن بندهاش و این بهش آرامش و قوت قلب میداد
….
سر راه یک بسته بستنی زعفرانی خرید از همانها که آرش عاشقشان بود دلش برای طفلکش تنگ بود
ریحانه خانم با دیدنش محکم در آغوشش کشید و صورتش را بوسید
_الهی قربونت برم دخترم..
با خودت بوی امیرم رو میاری تو نورچشمی پسرمی چرا یه سر بهمون نمیزنی هان ؟
لبخند تلخی به رویش زد به این زنی که مصیبت چشمانش را پر از غم و کمرش را خم کرده بود خدا میدانست شب و روز چقدر درد میکشید و حالا با وجود آرش خودش را سرگرم میکرد که فکر و خیال به سراغش نیاید
…
آرش با دیدنش بغض کرده پیراهن مادربزرگش را چسبیده بود و نمیخواست حتی به مادرش نگاه کند
قلبش ریخت و لبهایش لرزید چکار کرده بود که پسرش دیگر نگاهش نمیکرد ؟
آغوشش را برایش باز کرد و بستنی را نشانش داد_
…
بیا مامان..
بابا واست خریده ها..
مجبور بود این حرف را بزند این طفلک هر چه که مربوط به پدرش بود را دوست داشت آهسته به طرفش آمد و روی پایش نشست
نتوانست خودش را نگهدارد و سفت و محکم در آغوشش کشید روی هر دو چشمش را بوسید
_چشمهای باباامیرتو داری
پسرک خسته از باز نشدن در ظرف بستنیش لجکرده مانتوی مادرش را چنگ زد
…
با لبخند سرش را بوسید و درب بستنی را باز کرد ریحانه خانم با سینی چای وارد هال شد و کنارش نشست
_خوب کردی اومدی مادر، رفتی بیمارستان ؟
شالش را از سرش برداشت و موهای آرش را ناز کرد
_آره..
دکتر میگفت وضعیتش نرماله و احتمال بهوش اومدنش بالاست
ریحانه خانم با شنیدن این حرف دستانش را به سمت آسمان گرفت
_خدایا شکرت به حق امام رضا پسرم بهوش میاد
زیرلب آمین گفت و دور دهن پسرک را با دستمال پاک کرد
…
_چه خبر از ساحل رفتین پیشش ؟
ریحانه خانم آهی کشید و سری به افسوس تکان داد
_نمیدونم با خودش لجه یا با ما !
همش میگه به خاطر من این بلاها سرتون اومده گناه اون نامرد رو پای خودش مینویسه مهرداد بیچاره هزار جور دکتر آورده بالاسرش از شک بیرون اومده افتاده به جون خودش
گندم چیزی نگفت و نگاهش را به آرش داد دستش را فرو کرده بود داخل ظرف بستنی
این اتفاق شوک بزرگی برای ساحل بود آن هم بعد از خودکشی پدر واقعیش هر چند در نظر او حاج رضا و ریحانه خانم بیشتر از یک پدر و مادر واقعی او را دوست داشتن و در این مدت نگرانش بودن شاید ساحل هیچوقت نمیتوانست مثل قبل زندگی کند اما مطمئنا با این درد کنار میامد به زمان بیشتری نیاز داشت
قرار نیست آخر همه چیز قشنگ و ایدهآل تمام شود مشکلات هنوز بود و آنها مجبور بودن با دردها دست و پنجه نرم کنند زندگی بهشان یادآور بود که هیچوقت کم نیاورند و از خدا غافل نشوند حتی تا آخرین شمارش نفسهایشان
….
وقتی وارد خانه شد زهرا را دید که نیوشا را در بغل گرفته بود و شیشه شیر را تکان میداد
آرش با سر و صدا وارد خانه شد و به طرف گلرخ خانم دوید
_ای الهی قربون پسرم بشم کجا بودی تو ؟
لبخند محوی زد و مانتویش را از تن در آورد و روی چوب لباسی آویزان کرد
زهرا با دیدنش یک ابرویش را بالا انداخت و گفت
_خوبی ؟
حال امیر چطور بود ؟
به سمت آشپزخانه رفت و در همان حال جوابش را داد
_مثل همیشه نه خوبه نه بد
…
روی سینک مشتی آب به صورتش پاشید با حوله صورتش را پاک کرد و به سالن برگشت
نیوشا در آغوش زهرا صداهایی از خودش در میاورد و شیشه شیر را محکم در مشتش گرفته بود
به خاطر آن فاجعه و استرسی که بهش تحمیل شده بود شیرش خشک شده بود و طفلکها مجبور بودن از همان اول از شیرخشک استفاده کنند
نگاهی به دور و برش انداخت
_نیاوش کو ؟
آرش وسط هال مشغول ماشین بازی بود و حسابی سر و صدا راه انداخته بود این روزها اعصابش ضعیف بود و حوصله شلوغ کاریهای آرش را هم نداشت میترسید سرش داد بزند و باز هم کار را خراب کند پسرک تازه باهاش آشتی کرده بود برای همین به سمت اتاق رفت زهرا هم به دنبالش
_الان باید باور کنم دوقلوها رو دوست داری ؟
پاهایش میخ زمین شدن
..
این مدت معلوم نبود در نظر دیگران چطور شده بود که حالا با کمی نگاه و توجه به دوقلوها دوستش تعجب میکرد
نگاهش را به چهره غرق در خواب نیاوش کرد بغض بر گلویش چنگ انداخت مدل خوابیدنش مثل امیر بود لبهایش چین خورده بود و تند تند نفس میکشید
دلش گرفت او مادر این طفلکها بود چطور این مدت ازشان رو برگردانده بود چطور فراموششان کرده بود ؟
…
نگاهش را به نیوشا داد مطمئن بود امیر با دیدنش دلش میرفت مثل یک عروسک کوچک و بانمک مژههای قهوهایش چشمان عسلیش را پوشانده بودن و لبهای کوچک صورتیش میخندید
نتوانست تحمل کند با اشک شوق دستانش را به طرفش دراز کرد
_بدش به من این خوشگلو
زهرا هم اشکش در آمده بود آرام دخترک را به مادرش سپرد با در آغوش گرفتنش انگار وارد بهشت شده بود بوی گل میداد تمام جانش را بو کشید و صورتش را آرام میبوسید
_جانم مامان ؟
تو عشق بابایی هستی وقتی تو شکمم بودی بابات هی قربون صدقت میرفت منم حسودیم میشد…
دخترک انگشت مادرش را محکم میان مشتش گرفته بود و با چشمان گرد و درشتش به مادرش خیره بود
…
زهرا کنارش ایستاد و دست دور شانهاش حلقه کرد
_غصه نخور خواهری
امیر به زودی برمیگرده پیشتون خدا بزرگه
آهی کشید و روی تخت نشست نمیخواست نیوشا را از آغوشش جدا کند زهرا با شیطنت لبخندی زد و لپ دخترک را آرام کشید
_چه قشنگم لبخند میزنه نوشمک خاله
…
با شنیدن این لفظ از دهانش چشمانش گرد شد
_نوشمک چیه زهرا ؟
این بچه اسم داره، اسمشم نیوشاست
برو بابایی نثارش کرد و دخترک را از اغوشش گرفت و صورتش را بوسید
_نوشمک منه…
دعا کن حامله شم برات دوماد بیارم این دختر عروس خودمه
لبخندی به حرفش زد و نگاهش را به خندههای ریز دخترکش داد
****
…
با صدای زنگ تلفن خواب از سرش پرید نگاهی به پهلویش انداخت و لبخندی روی لبش نشست دوقلوها جوری کنار هم خوابیده بودن که انگار همدیگر را بغل کرده بودن خدا را بابتشان شاکر بود طفلکهایش حسابی سختجان بودن که در آن اتفاق جان سالم به در برده بودن
تلفن داشت خودش را میکشت از روی تخت بلند شد و جواب داد
_بله ؟
…
صدای شاد و پرانرژی دریا در گوشش پیچید
_مشتلوق بده خانوم تا خبر خوبمو بگم
زبان در دهانش قفل شده بود و قدرت درکی نداشت بهت زده لب زد
…
_چی میگی ؟
…
همین دو کلمه هم به زور از دهانش خارج کرده بود دریا دلش به حالش سوخت نمیخواست بیش از این منتظرش بگذارد
…
_خان داداشم بهوش اومد بدو آماده شو که از وقتی چشم باز کرده سراغ تو رو میگیره
….
تلفن از دستش افتاد و چنگی به سینهاش زد الو گفتن های دریا را میشنید ولی قادر به جواب نبود
مگر میشد ؟ باور نمیکرد تا چشمان بازش را نمیدید تا صدایش را نمیشنید هیچ چیز را باور نمیکرد
…
اصلا نفهمید چطور آماده شد چطور جواب مادرش را داد فقط توانست سوار ماشین شود و با سرعت به سمت بیمارستان براند
دستانش از هیجان میلرزید و هر آن ممکن بود تصادف کند رسیده نرسیده از ماشین پیاده شد و پلههای بیمارستان را یکی دو تا کرد
پرستار با دیدنش لبخندی زد و صدایش زد
_گندم جون شوهرت بالاخره بهوش اومد
….
پاهایش از حرکت ایستاد حالا که تا اینجا آمده بود انگار راه رفتن برایش سخت شده بود به سختی خودش را به اتاقش رساند بعد از دوماه دوری بالاخره همدیگر را میدیدن و او دل تو دلش نبود
…
قلبش برای خود بزمی در سینه گرفته بود دورش شلوغ بود همه آمده بودن و نمیتوانست نیمه جانش را ببیند
اولین نفر دریا متوجهش شد با لبخند جلو آمد و در آغوشش کشید
_اومدی گندم ؟
بیا جلوتر داداشم چشمش به در خشک شد بابا
..
چرا زوتر بهش نگفتن ؟…. قرار بود اولین نفری باشد که به محض بهوش آمدنش کنارش باشد دیر رسیده بود
…
بالاخره توانست چشمان مشکیش را ببیند تمام اعضای بدنش چشم شده بود حتی نمیخواست پلکی بزند او هم خیرهاش بود با لبخند محوی چشم از همسرش برنمیداشت وقتی که بهوش آمد نگران بود همش گندم را صدا میزد و میترسید اتفاقی برایش بیفتد
….
هیچ فکر نمیکرد دو ماه در بیهوشی به سر برده باشد
…
چقدر عوض شده بود ،در دل اضافه کرد خانم تر شده
دست دراز کرد و روی تخت نیمخیز شد
_نمیخوای بیای کنارم گندم خانوم !
حس میکرد در خواب شیرینی به سر میبرد اگر خواب بود کاش که بیدار نشود کاش
….
نگاهی به دور و برش انداخت خلوتِ خلوت انگار همه میدانستن این دو چقدر دلتنگ هم بودن و باید تنهایشان میگذاشتن
…
نگاهش را به مردش داشت چشمانش پر از دلتنگی و خواستن موج میزد مثل تشنهای به آب رسیده به طرفش پرواز کرد و سرش را روی سینهاش فشرد
ناخودآگاه بغضش ترکید و مثل ابربهار شروع به گریه کردن کرد
امیر با عشق سرش را در آغوش گرفت و موهایش را نوازش کرد
_خانم ناز بسه دیگه ناسلامتی بهوش اومدم باز که زیر گوشم زر زر میکنی تو ؟
…
از لحن شوخش حرصش گرفت مشت آرامی به بازویش زد
_خیلی بدی خیلی…نامرد اصلا به من فکر میکنی تو دیوونهای
از درد صورتش جمع شد و آخی زیر لب گفت
ترسیده نگاهش کرد
_چیشد دردت گرفت ؟
الهی بمیرم…
حرفش با دیدن قیافهاش نصفه ماند لبخند مسخرهای روی لبش بود و با شیطنت نگاهش میکرد
….
حالا اخم جایش را به نگرانی داد با غیض و پرحرص نیشگونی از بازویش گرفت
_خیلی خری به خدا منو مسخره میکنی ؟
….
خنده کوتاه و مردانهاش اشک در چشمانش نشاند
چقدر دلش برای صدایش ، خندههایش تنگ بود برای این چشمها…
انگشتانش دور مچش حلقه شد و فشار ریزی بهش داد
_نبینم خانمم اشک بریزهها..
جان بخند تا جون بگیرم
میان اشک خندید و کنارش نشست
…
_امیر من همیشه عاشقت بودم ولی تو این دو ماهی که اینجا بودی فهمیدم که بدون تو زندگی یعنی مرگ فهمیدم حسم به تو بالاتر از عشقه
صدایش میلرزید و مرد روبرویش هم در سکوت با لبخند نگاهش میکرد
روی گردنش را با انگشت لمس کرد و زمزمهوار گفت
_حق نداری تنهام بذاری، حداقل تا موقعی که زندهام…
اخمی کرد و دستش را محکم گرفت
_تمومش کن گندم .
لحنش شاکی و در عین حال جدی بود حق با امیر بود دیگر جای این حرف ها نبود حالا شادی جایش را به غم داده بود و باید لحظه لحظه زندگی را زندگی میکردن
….
بعد از سه روز امیر از بیمارستان مرخص شد و به خانه برگشت
حاج رضا و پدرش هر دو گوسفندی سر زدن و تمام فک و فامیل را دعوت کردن
…
آن صحنه هیچوقت از جلوی چشمش کنار نمیرفت آرش تا چشمش به پدرش افتاد جیغی زد و با آن پاهای کوچکش به طرفش دوید
…
امیر خم شد و با خنده در آغوشش کشید و سر و صورتش را بوسه باران کرد
اشک در چشمان همه نشسته بود نگاهش به ساحل افتاد و لبخندی روی لبش نشست مثل اینکه از پیله دورش رها پیدا کرده بود و به زندگی برگشته بود هنوز هم با وجود آن اتفاقات مثل قبل عزیز خانواده بود و به واقع ساحل چه خوشبخت بود که چنین خانوادهای را کنار خود داشت حاج رضا درست بود که پدر خونیش نبود اما آرزوی هرکسی بود چنین پدر مهربان و بامحبتی داشتن
….
بعد از خوردن ناهار کم کم مهمانها عزم رفتن کردن و فقط خانوادهها باقی ماندن
….
ریحانه خانم که از وقتی امیر به خانه برگشته بود یک لحظه از کنارش جم نمیخورد رو بهش گفت
_امیرجان خسته ای هم برو استراحت کن هم دوقلوهاتو ببین
….
با این حرفش لبخند بر لب همه نشست و گندم جلوتر ازش وارد اتاق شد
بچهها خواب بودن و اصلا وقت نشده بود امیر آنها را ببیند آخ که چه حس شیرینی بود وقتی چشمش به بغض مردش افتاد به اشکی که روی صورت دخترکش ریخت و بیدارش کرد
هر دو روی تخت کنار هم خوابیده بودن و امیر حتی پلک نمیزد فقط نگاهش را بینشان میگرداند حالا نیاوش هم بیدار شده بود و با چشمان گرد آبیش زل زده بود به مرد آشنای روبرویش به کسی که پدرش بود و حالا بعد از دو ماه خدا او را بهشان برگردانده بود
….
کمی بعد صدایش بلند شد در حالی که کمی میلرزید
_گندم این فرشتهها مال مان ؟
حالا او هم بغضش گرفته بود کنارش نشست و نیوشا را در بغل گرفت
….
_آره ببین دخترمون رو چشاش به من رفته ولی موهاش قهوهایه
لبخند زد و دخترک را از میان دستانش آرام گرفت و در آغوش کشید
….
سرش را در گردن فرو برده بود و فقط میبوسید و بو میکشید
نیاوش صدایش بلند شده بود و مشتش را تکان میداد خندید و پسرک را بغل کرد
…
_پسرمو فراموش کردیا نیاوش مامانشه
سرش را بالا گرفت و با عشق نگاهش را به پسرک داد
…
_باورم نمیشه گندم من چی بگم به تو چطوری باید خدا رو شکر کنم که این هدیهها رو بهم دادی ؟
….
با لبخند نیاوش را نشانش داد و لحنش را بچگانه کرد
….
_بابایی منو بغل نمیکنی گناه دارما
….
نیوشا را روی تخت گذاشت و حالا نیاوش را در بغلش گرفت
….
_ای جونم چقدر تپله گندم…
بعد دخترم چرا انقدر کوچولوعه ؟
شانهای بالا انداخت
_چه بدونم من که شیرشون ندادم شیرخشک میخورن
….
با این حرفش غمگین نگاهش کرد و گونهاش را لمس کرد
_خیلی درد کشیدی خانمی بمیرم برات
….
لبخند مهربانی زد_ول کن گذشته رو فراموش کن الانو بچسب
به دنبال حرفش شیطنتآمیز گفت
_ انگاری رسمه که سر هر دو زایمانم نباشی
دوماهه زندگیتو ول کردی نه زنی نه بچهای نه کار و کاسبی
دیگه خواب بسه از فردا سرکار
…
خندید و گفت
_جونمم میدم کار که سهله…
بعدشم خانم سر زایمان اولت دورادور پیشت بودم
….
دست دور گردنش انداخت
_ باشه ولی هیچوقت کنار بچههات نبودی….درضمن آقا جونت واسه منه از یه چیز دیگه مایه بذار
…
با عشق سرش را بوسید و بعد از آن خم شد یکی یکی صورت دوقلوها را بوسید
طفلکها از بوسههای پدرشان در امان نبودن و معلوم بود قلقلکشان میامد که اینطور میخندیدن
…
_بسه امیر پوستشون قرمز میشه
سرش را از گردن نیاوش بالا آورد و نگاهش را به نیوشا داد که با لبخند مثل فرشتهها به پدرش خیره بود
به خدا که زندگی یعنی دیدن همچین صحنهای نمیخواست حتی یک ثانیه هم چشم ازشان بردارد جوری که کم کم داشت حسودیش میشد
_ببینم آقا اینا رو دیدی زنت یادت رفت دیگه نه ؟
….
با شنیدن این حرف تک خندهای زد و لپش را کشید
_تو جوجه خودمی دارم به این نخودی نگاه میکنم
چشمانش ریز شد
_نخودی کیه ؟
….
با شیطنت صورت نیوشا را لمس کرد
_این توله رو میگیم مثل نخود میمونه فنچول بابا
….
چه نسبت هایی هم به بچه بیچارهاش میداد !!!
مشت آرامی به بازویش زد
_هوی بچم اسم داره اسمشم نیوشاست نه نخودی
…
امیر که انگار از این کل کل لذت میبرد نچی کرد و لبهای خیسش را روی صورت دخترک کشید
_نخود باباشه، عشق باباشه قربون اون خندههات
….
همان لحظه یک بابای با حرص شاکی و همراه با بغض بغل گوششان شنیده شد
هر دو سربرگرداندن آرش تکیه به در اتاق جوری به هر دویشان خیره بود که نگو پسرک حسودیش شده بود از دیدن قربانصدقههای پدرش که نصیب دوقلوها میکرد
….
لبخندی زد و دست دراز کرد
_بیا ببینم نفس مامان کجا بودی تو ؟
با لجبازی پایش را به زمین کوبید و به طرف مادرش دوید
امیر با بدجنسی تمام نیاوش را در بغلش گرفت و محکم صورتش را بوسید
_پسر منو دیدی گندم ؟
بابا فداش شه قراره کلی براش وسیله بخرم
….
با این حرفش آرش که هیچی حس حسادتی در دل او هم جوانه زد
اخمی کرد
_مرد گنده این چه کاریه بچم طاقت نداره
حواسشان نبود، امیر میخندید و یکهو نگاهشان به آرش افتاد که میخواست نیاوش را از آرش جدا کند
….
هینی کشید و از پشت بغلش کرد
_ببین آخه بچه رو بذار پایین
…
امیر با جدیت نیاوش را که به نق نق افتاده بود روی تخت گذاشت و با اخم به آرش خیره شد
….
_داری پسر بدیا میشیا بار آخرت باشه
آرش از تشر و بیتوجهی پدرش غصه دار چشمانش اشکی شد و سرش را در سینه مادرش مخفی کرد
با تاسف سر تکان داد
_ببین کاراتو ، همش تقصیر خودته
امیر از پشت روی موهای پسرک را بوسید
….
_این توله مگه نمیدونه عشق باباشه مگه نمیدونه جونم به جونش بنده
آرش حالا سرش را بالا آورده بود دستان کوچکش را باز کرد و عاصی شده واژه بابایی را هجی کرد
امیر با عشق بغلش کرد
_جون دل بابایی ؟
پسر خودمی باید مراقب داداشی باشی مراقب آبجیت
آرش انگار که چیزی یادش آمده باشد از آغوش پدرش بلند شد و روی پای مادرش نشست
دستش را از روی لباس روی سینهاش کشید و با دستهای کوچکش سعی میکرد دکمه شومیزش را باز کند
این بچه فراموش میکرد که از وقت شیرش گذشته بود فراموش کرده بود مادرش دیگر شیری نداشت
…
امیر لپش را کشید
_توله به زنم چیکار داری ؟
شیر بی شیر دیگه بزرگ شدیا..
با مهربانی دستی به سرش کشید
_مامانی به به رو آقا گرگه برد شما دیگه بزرگ شدی مرد مامان شدی
…
پسرک لجباز سرش را در سینه اش فرو کرده بود و عاصی شده مادرش را صدا میزد
هر دو همزمان پوفی کشیدن که امیر زودتر از او دست به کار شد و آرش را ازش جدا کرد
_آروم بچه…فقط بلدی نق بزنی
..
آرش بغض کرده انگشتش را مکید و سرش را در گردن پدرش مخفی کرد
با خنده سر تکان داد و روی تخت دراز کشید دوقلوها وسط خوابیده بودن امیر هم کمی بعد کنارش خوابید و آرش را در بغلش گذاشت
این آرامش را با هیچ چیز عوض نمیکرد نقهای آرام بچههایش نفسهای گرم مردش که گوشش را نوازش میداد
…
_گندم فکر کنم با وجود این تولهها دیگه نتونیم شب رویایی رو تجربه کنیم
جوری با حسرت این حرف را زد که خندهاش گرفت
ولی جلوی خودش را گرفت و با قیافه عاقل اندرسفیانه نگاهش کرد در هر لحظه فکر منحرفش کار میکرد
_خوبه تازه از کما برگشتی فقط دوماه نبودی بذار یه خورده بگذره بعد غصه بخور
با شیطنت نگاهش کرد و گونهاش را لمس کرد
_اشتباه نکن خانم دقیقا آخرین شبی که باهات بودم برمیگرده به همون شبی که این تولهها به وجود اومدن دیگه بعدش رفتی پیش مامانبزرگت و شکتم که اومده بود بالا پس یکسالو هم رد کرده
هاج و واج مانده چشم به دهانش دوخته بود یک ذره هم شرم نمیکرد البته بعید بود واقعا مثل اینکه هنوز هم همان امیر گذشته بود بدون هیچ فرقی
با بوسهای که به لبش خورد از افکارش بیرون آمد
_کجایی خانوم نبینم تو فکر باشیا
…
لبخندی زد خودش هم به این آرامش نیاز داشت دست دور گردنش حلقه کرد و قد تمام دلتنگیش پیش قدم شد برای بوسیدن
هر دو مثل تشنهای بودن که سیراب نمیشدن از وجود هم …
…
ناگهان صدای بلند آرش آنها را از هم جدا کرد
پسرک جوری اخم کرده بود که نگو
….
امیر با حالت کلافهای سرش را در گردنش فرو برد
_گندم من تو رو میخوام این بچهها تو رو ازم گرفتن
خندید و دستش را در موهایش فرو کرد
_هیچکس نمیتونه من رو از تو بگیره امیر کیانی…
…
یه پارت دیگه به اتمام این داستان مونده مرسی از همراهیتون❤
اولینننن کیک منو بدههه
بفرما نیوش جونم😄🎂
مرسیی😂❤
واااببب نوشمک 🤣🤣🤣
تو رمان لیلا ها هم هستی نیوش🤣🤣
آرههه😂😂🤣
ولی خدایی چقدر ما نیوشا ها مظلوم واقع شدیم یا بهمون میگن نونوش یا نوشمک این امیرم که میگه نخود😂🤦🏻♀️
خدایی نونوش خیلی بده🤒
منم میگم نیوش😂🤦♀️
آره نیوش رو یادم رفت یه اسم دیگه هم اضافه شد😂😂😂😂
آره موقع نوشتن از قصد نوشتم نوشمک تا حرصش بدم😂
بدجنسسس😡😡😡😡😂😂😂🤣
آخیییی
چه زیباست… حس دوباره پدر و مادر شدن گندم و امیر 😍
نه تموم نشه🥲
مرسی از حمایتهای همیشگیتون😍🤗
باید یه جایی تموم شه عزیزم کش دادن بیخودی داستان فقط مخاطب رو بیحوصله میکنه .
لیلا چقدر قشنگن این خانواده😍😍😍
دمت گرم خواهری❤️😁
ستی دوباره کی آن میشی؟
میخوام پارت بدم
زمان دقیق بگواااا لطفا
تو بگو کی میذاری سعی کنم اون موقع بیام چون معلوم نیستش کارام🤦♀️🤦♀️
سر ساعت ۹ میایی؟😂
فقط مثل دیروز یادت بمونهههه😁
سعی میکنم😁
ستی یادت نره دیگه 😂
من الان تازه میخوام تایپ کنم
۹ اینا باش دیگه
بیا دیگه 🥺🥺
اوهوم🤗🤒
قربونت ستی خوشگله بوس به لپات😘
وایییی ضحی راست میگه لیلا تمومش نکننن😂🥲
قراره با رمانهای دیگهای برگردم نیوش عزیزم😊 هر چند کمی دیر بشه ولی قول میدم از این رمان قشنگتر و متفاوتتر باشه .
خدا رو شکرر چه عااالیی ولی باید بیای تو سایت هر روزاااا
حتما خیالت راحت خواهری😘
بوسسس🫂😘💋
یکی از رمان های منم تا ۳ پارت دیگه تموم میشه🥲
کدوم یکیشون؟
قانون عشق رو که تازه شروع کردم دیازپام تا پارت ۶۰ تموم میشه
آهان خسته نباشی عزیزم☺
قربونت لیلایی🥰🤍
این پارت خیلی قشنگ بود لیلا🥺
خسته نباشی
🍓ممنون از دلگرمیهای همیشگیت بوس به کلهات🍓
اوه اشتباه شد تو گیلاس منی🍒😂
لیلاااا خدااا اگه بابام بفهمه جز خودشون کس دیگه هم به نیوشا میگه نوشمک😂🤣🥺
دیگه خواستم کمی اذیتت کنم 😂🤣
اخیشششش بالاخره یه روز خوش دیدن این دوتا بدبخت
دام نمیخواد تموم شه اصلاا🥲♥️
آره پایان هر تلخی خوشی وجود داره..
شاید قول نمیدم چون الان درگیر نوشتن دو تا رمانم ولی شاید روزی جلد سومش رو هم نوشتم به این تفاوت که این بار موضوع درباره این بچهها باشه😊
نمیدونم چرا
ولی وقتی میبینم مادر شدن چه حس خوبی داره دلم میخواد خودمم زودتر بچه دار شم🥹❤️🩹
خوبه پس دست به خیر هم شدم 😂
آره برو زود دست بجنبون🙈
بیتربیتتتتتت🤣🤣
مثل نقی گفتی😂
نه بابا شوخی کردم بچه خوبه منتها تو هنوز بچهای بعدشم این حالا روی خوب قضیهست بچه داشتن مکافات داره زن پسرعمم یه پسر یه ساله داره میگه از بس شبطونه تا شوهرم میاد خونه بهش میگم نیم ساعت نگهش دار تا من صداشو نشنوم حالا قبل از اینم تجربه مادرشدن هم دارهها..
کلا دردسرای خودشو داره بذار از ازدواجت چند سال بگذره قشنگ تفریح و زندگیتو کن که بعدش آرزو به دل میمونی یه بار راحت بری بیرون
بابا من اصلا بچه نمیخوام🤣شماها چرا جدی گرفتین
من میخوام تا ۴٠ ساله گیم فقط عشق و حال کنم همینو بس….
حالا بعده ۴٠ سالگی شاید…
اصلا شاید بچه هم نیارم
سحری طبیعیه که من عکسایی که میزاری پروفایلت رو میبینم ذوق میکنم؟🥺✨️🤍
قربونت بشم من مهربون جان🥺💜
ایشالله قسمت خودت🤤🤣
😘🤍🥺
ایشالا😜😜😅
شیطووووون
دخترم دخترای قدیم😂😂😂🥰
من با نوشتن قانون عشق ثابت کردم که در این مورد حیا میا ندارم🤣🤣🤣😉
دیگه من توضیحات لازم رو دادم😊
دست شما دردنکنه😂
وویی🥺🤕✨️
اکلیلی شدمممممم🥺✨️
خیلی قشنگ بود😍🤍
عزیزممم ممنون همراه همیشگی🤗💛
ستی اونجا که نوشتم آرش به سمت مریم خانم دوید رو اصلاح کن بنویس گلرخ😂🤦♀️
وقتی چند تا رمان رو با هم مینویسم اینطوری همه رو قاطی میکنم🤕
لیلا پیداش نکردم🤦♀️🤦♀️
پیداش کردم😁💪💪💪
مرسی قشنگم💕
واقعا تموم بشه دلمون تنگ میشه براشون
آخیی عزیزدلم ممنون از همراهیت به هر حال این قصه هم باید تموم میشد هنوز یه پارت مونده ولی😂
لیلا این رمان تموم بشه من چند روز افسردگی میگیرم 😥
یادش بخیر من اواخر خرداد از اول رمانت تا جایی که پارت داده بود رو یه شبه خوندم 🤕 چه شب خوبی بود ….
اشتباه از من بود یهو دارم ترکتون میدم اُوردوز نکنین صلوات😂
اشکال نداره پیدیافش میاد از اول بشین بخون😍
😂😂حتمااا
لیلا جان خسته نباشی از نوشتن تمام حسهایی که در این پارت گنجوندی قشنگ بود
قربونت نسرینجان ممنون بابت دلگرمیت🤗😘
خب اعتراف می کنم پارت بیست و چندم جلد دوم بود که شروع کردم خوندن ولی انقدر به خود رمان و کامنت کاربرا وابسته شدم که نزدیکه گریه کنم🥺😂
ممنون از نظرت عزیزم آخییی اشکالی نداره در آینده پرقدرت برمیگردم😊
وااااااای خداروشکر امیریه هوش اومد خسته نباشی خواهری اصلا حالموخوب کردی نصف شبی😉
خب خدا رو شکر که این آخری همه از من راضی بودین😍
لیلا بازم بیا پی وی🥺
مثل همیشه زیبا بود لیلا جان مرسی🥺
مرسی نوشینجان که با نظرت بهم انرژی دادی🤗😍
خسته نباشی نویسنده جون ♥️ ♥️
پارت جدید نیست هنوز؟
قربونت گلم پارت آخر رو یه چند روز دیگه میفرستم درگیر تایپ دو تا از رمانهام هستم
نبودی خانم😊
من؟
آیلین نیستی مگه!؟
نو
ببخشید
تو روحت مهسا قیافه ضایعشدهات جلوی رومه😂🤣
🙃🙂
وااااای لیلا چقد قشنگ بود آخه این پارت خیلی حس خوبی ازش گرفتم مرسی لیلا جونم😍😍😍💞🧡
یافتی مرا؟
لیلااااااااااا
خانوم آقا کیان کجایی؟😂
سلام کیان چیه بهم میچسبونی🙄 فقط حرصم بده تو. بگو هر سوالی داشتی اگه بلد باشم با کمال میل جواب میدم😁😁
لیلا لیلا لیلا لیلا لیلا لیلا