رمان بوی گندم پارت ۵
همه با تعجب نگاهش کردن حتی حاج رضا
حاج فتاح ابرویی بالا انداخت
:اونوقت کی به این تصمیم رسیدی تا همین دیشب که میگفتی من اهل ازدواج نیستم
:آره ولی نظرم عوض شد مگه شما خودتون اینو نمیخواستین
:نه معلومه که نه ! ما میخوایم که تو خودت پیش قدم شی باید دل تو هم بخواد
:میخواد حاجی میخواد
خانم بزرگ اخمش محو شد و جایش را لبخند بزرگی گرفت:داری شوخی میکنی امیرجان؟
حاج رضا پوزخندی زد
:دلتو خوش نکن خانم جون میخواد یکی از همون هرزه های خیابونی رو بیاره دیگه
:نه اتفاقا خونواده داره
با اخم به پسرش زل زد:کیه اون دختر؟ نگاهش را روی همه اعضای خانواده چرخاند گوشه لبش را جوید و گفت:اسمش گندم… گندم محتشم اولین نفر دریا بود که به سرفه افتاد ریحانه خانم به گوشهایش اعتماد نداشت حاج فتاج با چشمان ریز شده ای گفت:گفتی محتشم نکنه منظورت دختر حاج عباسه
ابرویش بالا رفت نکند اینم پدرش حاجی بود!!
او که پدرش را نمیشناخت قبل از اینکه جواب دهد دریا گفت:آره پدرجون گندم دخترشه رویش را به سمت برادرش برگرداند و با صدای آهسته ای در گوشش گفت:نگفته بودی میخوایش کلک نگاه بدی بهش کرد و رو کرد به پدرش
:من اون خانم رو انتخاب کردم به نظرم مناسبه هم پسند شماست و هم..
همه با تردید نگاهش کردن از پشت میز بلند شد
و پشتش را به آن ها کرد
:همین فرداشب میریم خواستگاری نمیخوام دیر شه و بدون اینکه واکنششان را ببیند از آشپزخانه بیرون زد
حاج رضا با تعجب به رفتنش نگاه کرد یعنی باید باور میکرد پسرش کوتاه آمده بود ریحانه خانم اما در پوست خود نمیگنجید گندم را میشناخت آرزو داشت عروسش شود اما خب این تازگی ها شنیده بود پسرعمه اش به خواستگاریش آمده بود باید به گلرخ خانم زنگ میزد ساحل و دریا هر دو در اتاق نشسته بودن و با نگاهی مات بهم زل زده بودن بالاخره ساحل سکوت را شکست:یعنی واقعا امیر از گندم خوشش اومده دریا شانه اش را بالا انداخت:نمیدونم ولی هر چی هست مطمئنم داداش بالاخره کوتاه اومده وای ساحل یعنی گندم میشه زن داداشمون خدا رو شکر من خودمم از اون پیشنهادهای مامانم اینا بدم میومد چه برسه امیر خوب شد گندم رو انتخاب کرد ساحل:آره این خوبه ولی به نظرت مشکوک نیست امیر تا دیشب مرغش یه پا داشت حالا میگه میخوام ازدواج کنم
دریا:خب دیده راهی نداره مجبوره کوتاه بیاد تازه شم کی بهتر از گندم مطمئنا عاشقش میشه ساحل اون دختر خیلی شیرینه
:آره ولی دلم به حالش میسوزه بیچاره نمیدونه امیر چه هیولاییه
:اوففف توام فقط نفوس بد بزن یکماه نشده عاشقش میشه باور کن
شانه اش را بالا انداخت
:خدا کنه
***********
داشت به ماهی های درون حوض غذا میداد زهرا پیشش بود برایش خواستگار آمده بود و داشت در مورد آن یکریز حرف میزد
:وای نمیدونی که گندم کاش بودی مرتیکه گاو میگه اتاقت خیلی بچگونه ست به درد خواهرکوچیکت میخوره
لبش را زیر دندان کشید
و خنده اش را قورت داد
:خب راست میگه دیگه بیچاره حق داشت
نگاه شاکی بهش کرد
:بخند آره بخند چه خبر از خواستگار
جان بر کفت ؟؟
اخمی میان ابروهایش نشست
:بابام جوابشون کرد وای نگو زهرا اون شب دیگه داشتم غش میکردم زهرا با کنجکاوی خودش را جلو کشید و گفت:چرا مگه چیشده بود؟
همه ماجرا را برایش تعریف کرد از جواب منفیش به پسرعمه اش تا دعوای عمه جانش با پدر و مادرش این بار خانم جون هم همراهشان بود آخ که چقدر بد نگاهش میکردن هنوز هم حرف های خانم جون و عمه
تو سرش زنگ میخورد
“تو لیاقت مهدی رو نداری نوه من باید یه دختر نجیب و پاک بگیره”
دید که پدرش با خشم به خانم جون نگاه میکرد آن موقع دیگر نمیتوانست ساکت باشد داشت پاکیش را زیر سوال میبرد با عصبانیت به مادربزرگش که هیچ مهربانی در چهره اش نبود زل زده بود و گفته بود
“شمایی که دم از خدا و پیغمبر میزنید دینتون بهتون نگفته قضاوت گناهه بهتون نگفته تهمت زدن گناهه تمام دق و دلیای این چند سال را سرش خالی کرده بود هر چند که پدرش هنوز هم بابت آن رفتارش باهاش سرسنگین هست ولی باید میگفت بعضی مواقع ساکت شدن درست نبود موجب میشد سواستفاده کنند هنوز نگاه پر کینه خانم بزرگ جلوی چشمش بود عمه اش هم که همیشه باهاش مهربان بود اون شب به سردی بهش گفت که لیاقت پسرش را ندارد و همین روزهاست که شیوا را برایش میگیرند در دل خوشحال بود اینجوری از شرشان هم راحت میشد شیوا هم به مراد دلش میرسید امیدوار بود با مهدی خوشبخت شود”
حرفهایش که تمام شد زهرا با دهانی باز
بهش زل زد
:هیععع یعنی الان با هم قهرین ؟
سرش را پایین انداخت و دستش را درون آب حوض کرد
:فعلا آره ولی تا ابد که نمیتونیم قهر باشیم همه چیز درست میشه
یک قطره باران روی دستش نشست لبخندی زد عاشق باران بود برعکس زهرا که عاشق آفتاب و تابستون بود گلرخ خانم از پنجره ای که به حیاط دید داشت صدایش کرد و گفت:بیا تو دختر الان خیس میشی
زهرا:ببینیدش خاله اصلا انگار نه انگار
گندم دستانش را پایین آورد و با ذوق خنده ای کرد:وای زهرا ببین چه لذتی داره خدایا شکرت با نچ نچ سری تکان داد این دختر کی بزرگ میشود خدا داند با صدای زنگ تلفن از کنار پنجره گذشت کی میتوانست باشد با سر و صورتی خیس وارد خانه شد زهرا هم رفته بود خانه اش به خاطر زینب خواهر کوچکش اون بچه جونش به جون زهرا بسته بود مادرش داشت با تلفن حرف میزد سعی کرد پاورچین پاورچین راه برود تا متوجه لباس خیسش نشود ولی زهی خیال باطل مادرش انگار پشت گوشش چشم داشت بدون اینکه برگردد با لحن جدی گفت:برو لباساتو عوض کن و خودتو خشک کن
با حرص لبش را جوید اه شانسو ببین
وارد اتاقش شد و مشغول عوض کردن لباسهایش شد دستی زیر موهای خیسش کشید زیادی موج دار شده بود روی تختش نشست و خرسیش را بغل کرد از بچگی موقعی که ده سالش بود این خرسی را پدرش براش خریده بود تا الان آن را نگه داشته بود گلرخ خانم وارد اتاق دخترش شد با دیدنش چشمانش گشاد شد و سرش را با تاسف تکان داد دیگر داشت ناامید میشد این دیگر چه وضعی بود آخه
:معلوم هست داری چیکار میکنی وای وای خدا من یه روز اونو میندازم سطل آشغال صبر کن گندم با دیدن مادرش لبانش به خنده باز شد با شنیدن جمله آخرش اخمهایش در هم رفت
:عه مامان آخه دلت میاد خرسیم به این نازی آخ من قربون این مماخش برم دیگر داشت دیوانه میشد
دستانش را مشت کرد
:دختر دست از این کارات بردار تو پس فردا میخوای ازدواج کنی با این اداهات پسره دو روز نشده پشیمون میشه من میدونم گندم به عادت همیشگیش لبش را زیر دندان کشید
:چرا نیشت بازه مگه دارم جوک میگم
:نه مامان … آ ببخشید چیزی میخواستین بگین
چشم غره ای بهش رفت
:مگه میزاری به دنبال حرفش لبخندی زد و چشمانش برقی زد با تعجب به مادرش خیره شد این تغییر ۱۸۰ درجه ایش کمی که نه
خیلی عجیب بود
گلرخ خانم با ذوقی که نمیتوانست در صدایش پنهان کند گفت:قراره برات خواستگار بیاد
انگار بادش خالی شده باشد با قیافه ای آویزان به مادرش زل زد
:چیه چرا اونجوری نگام میکنی نمیخوای بدونی کیه ؟
با بیخیالی خرسیش را به دیوار آویزان کرد و از روی تخت بلند شد خیلی عادی انگار که چیزی نشنیده باشد مشغول جمع و جور کردن کتابخانه اش شد
:با توام گندم این رفتارات چه معنی میده؟ بدون اینکه برگردد شانه اش را بالا انداخت
:هیچی مامان اصلا برام اهمیتی نداره من نمیخوام حالا حالاها ازدواج کنم تنها خواستگاری که پاش به خونمون باز شده مهدی بود که اونم فامیل بود دیگه دلیلی نیست هر کی اومد بهم بگین خودتون ردشون کنید
اخمی میان ابروانش نشست
:یعنی چی تا ابد که قرار نیست مجرد بمونی بعدشم این یکی فرق داره دست از کار کشید منتظر بود مادرش ادامه حرفهایش را بزند وقتی سکوتش را که دید سزش را برگرداند و به قفسه تکیه داد
:اونوقت کیه این آقای خواستگار ؟
گلرخ خانم نگاه مهربانی بهش کرد و نزدیکش شد:باورم نمیشه گندم وقتی ریحانه خانم بهم زنگ زد تعجب کردم اصلا نمیدونستم پسرش ایرانه در آغوشش کشید و ادامه داد:الهی قربونت بره مادر تو همه رو افسون میکنی پسر حاج رضا هم مثل اینکه نیومده خیلی ازت خوشش اومده
دستانش همانطور به حالت خبردار
دو طرف بدنش آویزان بود
پسر حاج رضا چند بار این جمله در مغزش تکرار شد به خودش آمد و از بغلش بیرون آمد
:شما که منظورتون حاج رضا کیانی نیست؟
گلرخ خانم لبخندی زد
:آره عزیزم خود خودشه مگه چند تا حاج رضا داریم پسرشو که میشناسی فکر کنم دیدی اسمش چی بود آهان امیر خیلی خوبه وای درسته رفتی تو ظرف عسل دختر بالاخره دعاهام جواب داد گیج و منگ به مادرش زل زد امکان نداشت امیر کیانی همان مرد مغرور و بداخلاق مگر ممکن بود گلرخ خانم همانجور یکریز داشت حرف میزد:وای گندم عمت اینا اگه بشنون دیوونه میشن چی فکر کرده بودن با خودشون هنوزم نیش و کنایه هاشون تو گوشمه حالا باید ببینند دو روز نشده از چه خونواده ای اومدن خواستگاری دخترم با تعجب به مادرش که این حرف ها را میزد خیره شد یعنی خانواده حاج رضا چجور آدم هایی بودن که مادرش هنوز هیچی نشده داشت پزشان را میداد وقتی که پدرش از بازار به خانه آمد آن هم با کیسه های پر از خرید شکش به یقین تبدیل شد که این حاج رضا باید آدم بسیار بزرگی باشد او فقط با دخترهایش دوست بود حالا نه دوست صمیمی در حد عادی آن هم در دانشگاه فقط این را میدانست که از خانواده های اصیل و ثروتمندن و بیشتر حجره های بازار هم مال آن هاست بعد از شام برای اینکه از زیر نگاه های معنی دار پدر و مادرش فرار کند به اتاقش پناه برد حس عجیبی داشت نمیدانست خوب است یا بد بغضی در گلویش نشسته بود حالش را نمیفهمید خوب این هم یکی هست مثل بقیه خواستگارهایش دیگر چرا داشت بیخودی دلشوره به دل خود راه میداد ندایی در درونش گفت این یکی فرق دارد آن شب برخلاف شب های دیگر با ذهنی آشفته و مشوش به خواب رفت
شیشه ویسکی را به لبش نزدیک کرد قبل از اینکه بخورد دست ظریفی از میان دستانش گرفت و گذاشت روی میز
اخم ریزی کرد
:چیکار میکنی ؟؟
دخترک با ناز دستش را نوازشگونه
روی سینه اش حرکت داد
:عزیزم چقدر مشروب میخوری از چی ناراحتی من پیشتم که آرومت کنم
بدون توجه بهش شیشه را برداشت و جرعه ای ازش نوشید نگاهی به چهره دخترک که زیر عمل و آرایش مثل یک عروسک بود کرد اسمش آوا بود و با آن سن کمش خوب توانسته بود در همین دیدار اول توجه اش را جلب کند از آن دخترهای شیطون بود که تا مدتی ازشان خسته نمیشدی با یه دست کمرش را در بر گرفت و به خودش نزدیک کرد شیشه مشروبش را
پایین آورد
آوا با عشوه خود را به بدنش چسباند و با انگشتانش خط های فرضی روی سینه و گردنش میکشید
یک تای ابرویش بالا رفت
:میخوای اینجوری آرومم کنی؟
سرش را از روی سینه اش برداشت لبخند دلفریبی زد و گفت:هر جور که تو بخوای عشقم
کج خندی زد
در همین چند ساعت عشقش شده بود؟
موهایش را از روی صورتش کنار زد و نگاه گیرا و وحشیش زوم لبان دخترک شد
سرش را جلو برد
:پس خودتو آماده کن .