رمان بگذار پناهت باشم پارت ۱۰
# پارت ۱۰
زندگی همیشه طبق میل ما پیش نمیره!
دیگه اون دختر شاد نبودم؛ شده بودم یک دختر منزوی و عصبی!
عصبی نسبت به خانوادم،
به پدرم، به آدم هایی که با زندگیم بازی کردن؛ هم با زندگی من هم با زندگی دو تا آدم
دیگه.
پدرم مقصر بود.
از او عصبی بودم بخاطر مخالفتهای همیشگی اش با کاوه.
بخاطر وارد کردن رادوین به زندگیم.
وقتی فهمیدم داستان محرمیت رو بابام پیشنهاد کرده، بیشتر شکستم. از همه فراری بودم. این شد که ماموریت پشت ماموریت، شد همه ی زندگی من.
از رادوین خبر نداشتم.
کسی که هیچ اصراری برای بودنم نکرده بود.
و فقط یک مدت بخاطر قولی که به پدرم داده بود، مراقبم بود. پس عاشقم نبود؛ و حسی که به من داشت را نمیشد عشق گذاشت.
به خودم قول داده بودم دیگر اجازه ندهم کسی پایش را در زندگیم بگذارد .
قلب من به روی هیچ مردی دیگه باز نخواهد شد.
سیما با حرص نگاهم کرد و گفت:
-هیچ معلومه چته روشا؟! تو آیینه به خودت نگاه کردی؟ بخدا دیگه نمیشناسمت.
-سیما! چرا انقدر شلوغش میکنی؟ گفتم
حوصله ندارم، بذار تو حال خودم باشم.
-غلط کردی! چهار ماهه عین برج زهرمار شدی! پاشو آماده شو؛ امشب باید با من بیای.
بخدا اگه بخوای نه بیاری، به زور میبرمت.
کلافه بودم. از دست این سیما! لباس هام رو عوض کردم و بیرمق تو آیینه به خودم نگاه
کردم؛ لاغر شده بودم. زیر چشمهام گود رفته بود.
آرایش مختصری کردم تا بیروح بودن چهره ام کمتر معلوم شود. با سیما راهی شدم. تو راه نرگس
هم به ما اضافه شد و سهتایی زدیم به دل شهر.
موقع شام بود و به پیشنهاد بچهها، به یکی از رستورانهای اون اطراف رفتیم. هرکدوم
چیزی سفارش دادیم و منتظر شدیم.
نگاهم رو دختر پسری که اون طرف نشسته بودن قفل شد. باورم نمیشد؛ ولی خودش بود؛رادوین همراه یک دختر دیگر بود و غذا میخوردن و میخندیدند.
هجوم اشک در چشمهایم را حس کردم؛ نگاهم رو دختره بود. پوتین چرم بلندی پایش بود
با یک پالتو چرم بلند مشکی و یه شال زرشکی روی سرش.
موهایش فر درشت داشت که
آزادانه از شالش بیرون زده بود. دماغ عملی و چشمهایش انگاری لنز طوسی بود.
به بهانه دستشویی از جایم جدا شدم. به چهره خودم تو آیینه نگاه کردم.
پوست سفیدی داشتم با چشم و ابروی مشکی، مژههای بلند فر، موهای لخت مشکی، دماغ
و لب معمولی.
داشتم چیکار میکردم؟ خودم رو با کی و برای چی مقایسه میکردم؟
رژ لبم رو از داخل کیفم بیرون کشیدم و با حرص روی لبهایم کشیدمش و از دستشویی
اومدم بیرون؛ سعی کردم خونسرد و بیتفاوت باشم.
غذاها رو آورده بودند.
-چهقدر دیر کردی دختر، بشین یخ کرد.
-چه خوشگل کردی!
ایشی گفتم و مشغول خوردن شدم.
زیر چشمی حواسم به آن ها بود. رادوین و آن دختر زودتر از ما
رفتند و ماهم بعد از تموم شدن غذامون حساب کردیم و از رستوران زدیم بیرون.
سوار ماشین سیما شدیم؛ ولی هر چه قدر استارت میزد ماشین روشن نمیشد.
-چهقدر گفتم با ماشین من بیایم! این ابو تیاره عمر خودش رو کرده خانم دکتر.
-باور کن مثل ساعت کار میکرد نمیدونم چه مرگش شده!
مستاصل مونده بودیم که چیکار کنیم که با صدای آشنایی به خودمون اومدیم.
-خانومها مشکلی پیش اومده؟
این رادوین بود که کنار ماشین ایستاده بود. مگه با اون دختره نرفته بود!
-سلام جناب سرگرد، خوبین؟ والا نمیدونم چرا روشن نمیشه.
-سلام، شمایید سیما خانم؟! ببخشید نشناختمتون. کاپوت رو بزنید لطفاً .
کاپوت رفت بالا و رادوین مشغول شد.
یکمی باهاش ور رفت؛ ولی روشن نشدش.
-این کار مکانیکه، بیایید من میرسونمتون.
نرگس گفت:
-اختیار دارید دیر وقته مزاحم شما نمیشیم.
-خواهش میکنم، این موقع ماشین سخت گیر میاد تعارف نکنید بفرمایید.
تو جمع فقط من بودم که ساکت بود و داشتم لیوان لیوان حرص میخوردم. به ناچار سه
تایی سوار ماشین رادی شدیم.
اول نرگس رو رسوند و بعد سیما رو.
حالا باهم دیگه تنها بودیم فقط سکوت بینمون حکم فرما بود.
گوشیم زنگ خورد هاله بود.
-الو سلام ممنون گلم خوبم. نه خونه نیستم… بزار هروقت ویزام درست شه بهت خبر
میدم. قربانت فعلا..ً
-سفر میرید؟
خشک جواب دادم.
-چطور؟
-همینطوری… راستی آقا کاوه چطوره؟
قراره باهم برین به سلامتی.
حرصم گرفته بود، نفس عمیقی کشیدم.
-کاوه هم خوبه، بله آخه میخوایم عروسیمون رو تو لندن بگیریم.
احساس کردم رادوین سرخ شد. آخیش خوبت کردم، دلم خنک شدش تا تو باشی فضولی
نکنی.
مدتی بود که دلم میخواست ویزام بگیرم و برم لندن دنبال کاوه؛ اما راستش ویزام درست نمیشد! نمیدونم چه گیری داشت.
یوهوو برای سومین بار اوللل😄😂
خسته نباشیییی❤
ممنون که خوندی ادا جان💗
فکر نکنم کاوه کلاً از داستان محو شه، البته هنوز متوجه نشدم چرا رادوین همون موقع صیغه رو فسخ نکرد؛ روشا هم معلومه دلش برای رادوین رفته😂 منتظر پارت بعدیم، خداقوت عزیزم😘
لیلا جون لطفا فردا رمانمو تایید کن تنکس❤
دیگه نمیتونم، دسترسیم دچار اشکاله خیلی چیزاش کار نمیکنه😞 ولی ادمینهای دیگهای هستند تایید میکنند
عی وا🥲
بش
ممنون لیلا جان.
باید دید باز کاوه تو قصه برمیگرده یا نه.و در مورد روشا و رادوین تو پارت های آینده بیشتر متوجه میشیم
اینا از هم خوششون اومده موندن تو رودرایسی😂😂
از اینکه حرصش داد هم خوشم اومد حقشه البته تکلیف جفتشون هم باهم مشخص نیست دیگه
خسته نباشی مائده جان
ممنون فاطمه جان. فعلا باید دید چی پیش میاد براشون🌹
خسته نباشی گلم😊❤️
❤️❤️❤️
حالا واقعاً می خواد بره دنبال کاوه یا این رو برا حرص دادن رادوین زد. خسته نباشی 🌹
تو پارت های آینده بیشتر متوجه میشید عزیزم. سپاس از همراهیت❤️
کاوه رو دوس دارم امایه حسی بم میگه رادوین و روشا بهم میرسن اون کاوه ام یا یه بلایی سرش درمیاد یا میره کلا😂
باید دید چی میشه.
فعلا باید صبور بود تاببینیم درست حدس زدی یا نه.
ممنون که خوندی نرگس جان
مدیر و ادمین های عزیز. لطفا رمان من رو هم تو کانال تلگرام قرار بدید. همه رمانها هست بجز مال من.
با تشکر فراوان🌹
روشا نه تنها اجازه میده روح هیچ مردی بهش وصل بشه بلکه روح خودشو هم فراری داده که😂😂(با توجه به شواهد و مدارک آینه پیش از رفتن به رستوران)
خدا قوت!
به نکته ظریفی اشاره کردی😂
مرسی که خوندی گلم