-
رمان
⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕73✿
════════════════ جلسه اولیا مربیان که شروع شد بادیدن مادرش استرس تمام جانش را فراگرفت!اگربازهم پیش سایدا درمورد دخترش بد میگفتند…
بیشتر بخوانید » -
رمان رویای من
⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕72✿
════════════════ مانیا- اون که صددرصد ساتیا- چه غلطی کردییییی!؟؟ مانیا- نه نه اشکال نداره فقط مهم اینه کوچیکه یا بزرگه؟…
بیشتر بخوانید » -
رمان
⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕71✿
════════════════ ارلین بود و باز عین کنه به آن دوچسبید و ول کن نبود!!کمی که گذشت بادیدن کسی از دور،تشخیص…
بیشتر بخوانید » -
رمان رویای من
⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕70✿
════════════════ دخترک تیک عصبی گرفته بود و تمام بدنش میلرزید،صورتش سرخ شده و مدام اشک از چشمانش جاری میشد،بعدازگذشت6سال داشت…
بیشتر بخوانید » -
رمان رویای من
⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿70تا𝒑𝒂𝒓𝒕66✿
════════════════ (سوم شخص) بدجورحالش بهم ریخته بود،هیچکس دردش را درک نمیکرد و چون نمیخواست درد واقعیت نبود تورا بپذیرد به…
بیشتر بخوانید » -
رمان رویای من
⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿65تا𝒑𝒂𝒓𝒕61✿
════════════════ خانه که رفت باهمان اعصاب خرابش بامادر دعوایی راه انداخت و سمت اتاق رفت و دررا بهم کوبید… گوشیاش…
بیشتر بخوانید » -
رمان رویای من
⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿60تا𝒑𝒂𝒓𝒕56✿
════════════════ ساتیا- چقدر این پسر دروغگوئه سارن- همینو بگو…خب همینو میخواستمبگم بهت نتونستم صبرکنم نا ببینمت ساتیا- مرسی،وای باورم نمیشه…
بیشتر بخوانید » -
رمان رویای من
⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿55تا𝒑𝒂𝒓𝒕51✿
════════════════ مانیا- وای امشب عروسی باید بریم بعد درسم دارم نمیدونم برم،نرم،چیکار کنم!آخه بخدا الان ساعت6 عصر چجوری حاضربشم! ساتیا-…
بیشتر بخوانید » -
رمان رویای من
⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿50تا𝒑𝒂𝒓𝒕46✿
════════════════ همیشه این لحظه را در رویاهایش میدید،و حالا سورن دقیقا جلوی دوربین ایستاده بود… مانیاد- بله؟ سورن- ببخشید میشه…
بیشتر بخوانید » -
رمان رویای من
⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿𝒑𝒂𝒓𝒕45✿
════════════════ سایدا- خدالعنتش کنه که به یه بچهی۱۷ساله هم رحم نمیکنه،خودش بچگی ازدواج کرده میخواد این بلاروسر توام بیاره،میخواد زحمتِ…
بیشتر بخوانید »