رمان رویای من

⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿55تا𝒑𝒂𝒓𝒕51✿

4.5
(2)

‌════════════════
مانیا- وای امشب عروسی باید بریم بعد درسم دارم

نمیدونم برم،نرم،چیکار کنم!آخه بخدا الان ساعت6

عصر چجوری حاضربشم!

ساتیا- بابا ولش کن نمیتونی حاضربشی که خیلی دیروقته

مانیا- اوم…وای مامانم اومده من برم

ساتیا،سارن- به سلامت

آن شب را بعدازشام،به خانه‌ی عمه‌اش رفتند…

باپسرعمه‌اش خیلی صمیمی بود و از کنار او بودن

لذت می‌برد…فردایش باز حاضرشد و همراه با ستا

مدرسه رفتند،دخترک را تحویل مادرش داد و و

خودش سمت کلاسش حرکت کرد…زنگ تفریح

دوم دخترک باسارن و سارین هماهنگ کرد که

پیش مانیا بحث را بازکنند!سمتش رفتند و…

سارین- میگم مانیا ادین فامیل شماست؟فکرکنم برادر سورنه!

مانیا چشمانش را گشاد کرد و دخترک سعی کرد خنده‌اش را کنترل کند اما سارن زد زیر خنده!

مانیا- ساتیا!نگاه میگه همسایتون که فکرکنم داداش سورنه!

ساتیا- این سارینه ازاین چیزا زیاد خبرنداره،اونی که بیشتر باهاش صمیمیم سارنه!

سارین- میگم معلم کلاس چندماست؟آخه یکی از فامیلامون گفت معلم بچش هم اسمشه!

مانیا- کلاس چهارما

سارن- چهارم؟فکرکردم مال کلاس اولاست!

مانیا- نه!

سارن آرنجش را به شانه‌ی دخترک کوبید،حالا نوبت اوبود!!

ساتیا- دیروز سورنم اومده بود عروسی؟!

سارن- اسکل فامیل باباش بود نه مامانش!

ساتیا- عه؟فامیل بابات بود؟

مانیا- آره!

ساتیا- فکرکردم فامیل مامانت بود

دخترک خندید!

مانیا- سورن بیاد اونجا به عنوان کی؟

ساتیا- پسردایی شما!

مانیا- نه دیگه نمیشه که

سارن- راستی مانیا امسال سورن کلاس نهم بود؟

ساتیا- نه هشتمه

مانیا- نگاه ساتیا ازمن بهتر میدونه

سارن- چرا هشتم؟

ساتیا- نیمه دومه دیگه
متولد22آذر1388!

مانیا- وایسا ببینم!ساتیا تو تاریخ تولد سورن رو ازکجا میدونی؟

ساتیا- مااینیم دیگه!

مانیا- بهم بگوووو

سارن- سورن خودش بهش گفته

مانیا- بهم بگو ازکجا میدونی!

ساتیا- سارن گفت دیگه سورن خودش بهم گفته

مانیا- کِی امسال؟!

ساتیا- نه!3سال پیش

مانیا- اوهههه عجب حافظه‌ای داری،من حرفای پارسالو یادم نیست تو حرف3سال پیش سورنو یادته؟

ساتیا- بله چون مهمه

مانیا- حافظت واسه اینجور چیزا خیلی خوبه هاکلک

ساتیا- پس چی!دیدی همه‌ی پلاکاروهم حفظم

مانیا- چه حافظه‌ای داری تو دختر

سارن- واسه چیزایی که براش مهمه اینطوریه!

مانیا- دیروز در خونتون باز بود سورنم اومد بیرون نشست…

ساتیا- خبببببب؟

مانیا- همین دیگه

پوکر خیره‌اش شد،منظورش چه بود؟!

مانیا- من دیگه برم الان معلم میاد

سارن،ساتیا-‌ خدانگه دارن

زنگ آخر که رسید،کیفش را برداشت و سمت خانه

حرکت کرد،لباس هایش را عوض کرد،ظرفهارا

شست و حاضر شد تاکسی باماشین دوربزنند،

نزدیک خانه‌ی سورن پسری بود که حس میکرد

سورن است اما مطمئن نبود!پس بیخیال شد،اما

پسرک تا وقتی که رفتند بالبخند به او زل زده بود…

فردایش که رسید با ستا آماده شدند و سمت

مدرسه حرکت کردند،دخترک کمی پیش خواهرش

ماند و درکلاس همه‌ی آنها کلی قربان صدقه‌اش

رفتند!ستا زیادی زیبا بود،حق داشتند!مادر که آمد،

دخترک را تحویل مادرش داد و معلم وارد کلاس

شد…به خانه که برگشت کمی مشغول نواختن

گیتار و کشیدن نقاشی شد،تنها بااین کارها بود که

آرامش پیدامیکرد…نگاهی به دستبند دردستش

انداخت،حالا3سال بود که دستبند را در دست

داشت و حتی برای لحظه‌ای آن را درنمی آورد!

همان دستبندی که ویان به دخترک داده بود و

گردنبندSکه به عشق سورن درگردن انداخته بود…

نصف شب ازخواب پرید و شروع کرد به نفس

نفس زدن…با درددستش را روی قلبش فشرد و

سعی کرد آرام باشد،سمت قرص هایش رفت و

قرص قلبش را همراه با مسکن بالا انداخت…کم کم

دست چپش بی حس شد و درد قلبش بیشتر!حالا

دیگر مطمئن بود مشکل از قلبش است،دیگر

نتوانست خود را کنترل کند و بادرد داد کشید!سایدا

سریع سمت اتاق رفت و مانیاد ماشین را روشن

کرد تااورا به بیمارستان ببرد،دخترک داشت از درد

قلب و دست چپش به خود میلرزید!بیمارستان که

رفتند اورا سمت اتاق بردند و ازاو نوار قلب گرفتند…

نوارقلب را پیش دکتر بردند و دکتر بالبخند سمتش برگشت و لب زد:

-قلبت مشکلی نداره،فقط استرس داری،درسته؟!

ساتیا- بله

-استرس واسه چی؟

ساتیا- خب،مدرسه!فردا امتحان دارم…

-بنظرت مدرسه یاامتحان ارزش اینو دارن که خودتو به این وضع بندازی؟

دخترک سرش را پایین انداخت،ازتابستان قبل تا

الان استرسش نسبت به همه‌چیز بیشتر شده و

باکوچکترین مسئله به قلبش فشار می آمد!

ساتیا- اممم…نمیدونم،ولی سال آخرمم هست!

-خودتو اذیت نکن،نباید به قلبت فشاربیاد

سرش راتکان داد و دکتر بعداز چک کردن وضعیتش برگه‌ای را سمتش گرفت…

-انگار آنفولانزاهم گرفتی،تپش قلبم که داری،استرسم

گرفتی دیگه بیخود نیست حالت بد شده!این

داروهارو بگیر امشبم بخور که راحت بخوبی تا2روزم مدرسه نرو

ساتیا- باشه،ممنون

-به سلامت عزیزم

داروهارا که گرفت،سمت خانه رفتند و خوابیدند…

دوروز استراحتش که گذشت،بیدار شد و برای

مدرسه حاضر شد،وسایلش را برداشت و سمت

مدرسه حرکت کرد…بازهم زنگ زیست بود و

خسته و کلافه به معلم خیره شده بود،کی تمام

میشد؟!امروز18اُم مهرماه بود!درذهن حساب

کرد…2ماه و 4روز دیگر تولد سورن بود!ناخواسته

لبخند زد…داشت کم کم بزرگ میشد!باصدای تقه‌ای

رشته‌ی افکارش پاره شد…سرش را بلند کرد و

پوفی کشید و باز خیره‌ی معلم شد…چرا تمام نمیشد؟!

-خب بچه ها بیشتر ازاین خستتون نمیکنم ادامه‌ی درس رو جلسه‌ی بعد تدریس میکنیم

بلاخره تمام شد!سرش را روی دسته‌ی صندلی

گذاشت و چشمانش را بست و درفکرفرو رفت…

زنگ آخر،دخترکی که پزشکی قبول شده بودو از

همان مدرسه بود اتفاقا هم اسم ساتیا هم بود برای

مشاوره به کلاسشان آمده و باآنها صحبت میکرد…

20دقیقه‌ای به زنگ مانده بود که دخترک رفت و معلم ریاضی شروع به تدریس کرد

صدای زنگ که درکلاس پیچید همه کیف هایشان را

برداشتند و سمت بیرون حرکت کردند…

چندروزی بود که سورن را ندیده بود!کم کم داشت

عادت میکرد،هرسال با بازشدن مدرسه ها دیدار بااو

نیز کم میشد…نگاهی به برنامه‌ای که برای خواندن

درس هایش گذاشته بود انداخت!امروز شیمی و

فیزیک را می‌خواند،تصمیم داشت دیگر مدرسه نرود

و خودش درخانه خود را برای کنکور آماده کند…

ساعت5صبح ازخواب بیدارشد،بعد روتین روزانه‌اش

کتاب فیزیکش را باز کرد و مشغول خواندن شد…

3روز بود که مدرسه نمی‌رفت و درس هایش را

طبق برنامه‌ای که گذاشته بود در خانه میخواند،

نزدیک به5ساعت بعد،سایدا و مانیاد ازخواب

بیدارشدند کمی بعد دخترک باصدای مادرش به خودش آمد و دست از نوشتن برداشت:

سایدا- ساتیا میری یه چنتا چیزمیز برام بگیری؟

ساتیا- باشه

باهمان شلوار راحتی و موهای شلخته‌اش سویشرتی

تن کرد و شالش را روی سرانداخت ودمپایی‌ای را

پاکرد…اوتغییر کرده بود!قبل ها حتی برای دور

انداختن زباله ها لباس راحتی‌اش را عوض میکرد و

هربار که بیرون میرفت آرایش میکرد!ازسورن

یادگرفته بود که زیاد به حرف های اطرافیان توجه

نکند و خودش باشد،حالا دقیقا شبیه به پسرک

شده بود و به هیچکسی اهمیت نمیداد،حتی برای

خرید و بیرون رفتن هم راحتی و حال و حوصله‌اش

را به حرف ها نظرات مردم ترجیح میداد و این را

مدیون سورن بود،پسرک بااینکه سنش ازاوکمتر بود

اما در خیلی چیزها بهتر از او بود…بعداز خریددوباره

سراغ درس هایش رفت…نزدیک به شب بود و کم

کم درس های آن روزش تمام میشد که باصدای گوشی‌اش به خود آمد:

-ساتیا
سارنم،میتونی صحبت کنی؟!

تلفنش را برداشت و جواب داد

-آره،چیشده؟

-زنگ بزنم؟

-اهوم

نگاهش را به تلفنش دوخت تااینکه اسم دخترک

روی صفحه‌ی گوشی افتاد،طبق معمول گوشی‌اش

سایلنت بود،دروغ چرا ازخانواده‌ای محدودبود و با

هربار زنگ خوردن یا صدای پیام از گوشی دخترک

مانیاد و سایدا گیر می‌دادند و شک میکردند!تماس

را وصل کرد و آرام طوری که خانواده‌اش نشنوند لب زد:

ساتیا- الو سارن؟

سارن- خوبی ساتیا

ساتیا- مرسی توخوبی

سارن- ممنون

ساتیا- چیشده؟

سارن- پیش مامانتی؟

ساتیا- نه اتاق خودمم ولی هرلحظه ممکنه پیداش بشه

سارن- اهان باشه،نتونستم تحمل کنم باید میگفتم بهت!امروز پیش مانیا بودم بگو چی میگفت

ساتیا- درمورد سورن حرف میزد؟

سارن- باهم یکم صحبت کردیم بعد نمیدونم بحث

چی شد دیگه حرف سورن شد گفتم انگاری زرنگم

هست معدلش همیشه19،19/5

راست میگفت،مدتی پیش حرف معدلش را پیش ساتیا زده بود!

سارن- مانیا یهو چشاش گرد کرد گفت کی گفته

خودش؟منم یجورایی خواستم بهش بفهمونم تو

گفتی بعد گفتم مگه غیرازاینه؟گفت نه دیگه اگه

خودش گفته لابد همینطوره خودش بهتر از من

میدونه بعد هی اصرار کردم که بگو گفتم خودش

نگفته ساتیا گفته بعد گفت والا چی بگم اصلا درس

نمیخونه بعد شغل مورد علاقشم مهندسیه اونوقت

نمیدونم چطوری میخواد قبول شه!
════════════════
‌♡بـہ ‍ق‍‍ـل‍‍ـم‍ـ :آیـلے♡

(کامنت فراموش نشه🙃💫)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
4 ماه قبل

و منی که امسال بخاطر فشار درسا قلبم درد میکنه
خسته نباشی عزیزم

Fateme
پاسخ به  𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
4 ماه قبل

وای گلم درک میکنم
منم رشته ام تجربیه
علاقه ات سمت چیه؟

Fateme
پاسخ به  𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
4 ماه قبل

دختر تو چقدر منی
من خودمم بیشتر علاقه ام سمت چیزای هنری نقاشی و بازیگری
نه اینکه از تجربی بدم بیاد نه ولی ترجیحم رشته ی هنری بود.
ولی الان تجربیم😂

سعید
سعید
4 ماه قبل

خوبه حداقل پارت طولانی تر بود.
زیبا بود خسته نباشی

مائده بالانی
4 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم.
عالی و دلنشین❤️

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

زیبا بود….. 🙂
خسته نباشی
یه سر به رمان منم بیژن🥺تنکس🫂

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x