رمان رویای من

⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿60تا𝒑𝒂𝒓𝒕56✿

5
(2)

‌════════════════
ساتیا- چقدر این پسر دروغگوئه

سارن- همینو بگو…خب همینو میخواستمبگم بهت نتونستم صبرکنم نا ببینمت

ساتیا- مرسی،وای باورم نمیشه

سارن- منم…خب،مامانم اینا میرن عروسی دیگه منم برم کارنداری؟

ساتیا- نه ممنون،خدانگه‌دار

صبح که شد،سایدا مدرسه رفت و ساتیا بعدازکمی

درس خواندن خواست تا برگشتن مادر استراحت

کند که چنددقیقه نگذشته زنگ در به صدا درآمد!

همانطور که انتظار داشت سایدا بود،دررا باز کرد و مادر باعجله داخل شد…

سایدا- ساتیا پاشو حاضرشو برو مدرسه بدو دیره

ساتیا- مدرسه واسه چی مامان من که گفتم دیگه نمیرم

سایدا- زنگ آخر که برمیگشتم معاونتونو دیدم،

میگفت اگه مدرسه نری مستمر نمیذارن واست!

کلافه پوفی کشید،بازهم معاون مغزش را شست و شو داده بود!

ساتیا- خب آذرماه میرم که نمره مستمر بگیرم این

یه ماه و نیم رو خونه میمونم چون برنامم بهم میریزه

سایدا- نه نه نه فکرشم نکن پاشو برو

ساتیا- امروز دیگه دیره فردا

نگاهی تردیدوار به دخترک انداخت و آرام لب زد:

سایدا- باشه

بعدازنهار اتفاقی نگاهی به گوشی‌اش انداخت دید

والریا زنگ میزند،تلفن راوصل کرد و…

والریا- ساتیا امروز عصر پدر و مادرم میرن،میای باهم نقاشی بکشیم؟

ساتیا- آره چراکه نه،ساعت چندبیام؟

والریا- اگه تونستی4

ساتیا- اها باشه

شب قبلش خواب دخترک را دیده بود و تعبیر

خوابش این بود که خبری رادارد که باید به

دوستش برساند،عصر که شد سمت خانه‌شان رفت و در زد و والریا دررا بازکرد

والریا- وای خوب شد زوداومدی بدو بیاتو سورپرایز دارم برات

داخل شدند و سمت مبل ها رفتند

والریا- بشین،الیسام خوابه

ساتیا- فکرکردم خونه نیست

والریا- خب…اینستا داری دیگه؟

ساتیا- آره ولی مخفیانه مامانم بفهمه خفم میکنه

والریا- خوبه بده گوشیتو

کمی که در گوشی‌اش چرخید آن راباذوق سمتش گرفت

ساتیا- این…این.‌..واییییی امکان ندارههههه…چطورییییی

والریا- انقدر ذوق داشتم کلی برنامه ریختم که چطوری بهت بگمممم

ساتیا- والی چطورییییی،اسمش چیه؟

والریا- ویلیام…حس میکردم برخلاف قیافش اسم

مزخرفی داشته باشه،پیش یکی ازهمکلاسیام گفتم

روش کراشم گفت از رو نسخه‌ی پزشکی من اسممو

برداشته اینستا فالووم کرده منم اسمشو پرسیدم

رفتم رو پیج داروخونه اسمشو زدم اومد…20بار

پرفشو عوض کرده تو این هفته!

ساتیا- چقدر این بشر کراشه

والریا- همینو بگوووو وای دورش بگردم شده همه زندگی من

ساتیا- راستی خوابتو دیدم،تعبیرشو گوگل زدم نوشته بود یه خبرمهم داره برات پس این بود

والریا- وای آره نمیدونستم به چه بهونه‌ای بیارمت

پیش خودم،جالبه منم چند شبه خوابتو میبینم

میخواستم بپرسم ببینم توام دیدی یا نه

ساتیا- دل به دل راه داره!

والریا- واییییی ساتیا ساتیا ساتیا داشت یادم

میرفت بیاببین الیسا ازچی فیلم گرفته!

گوشی را سمتش گرفت و دخترک بادیدن فیلم جیغ

کشید!خواهرکوچکش از چند روز پیش،همان شب

که با سورن درمورد گربه حرف زده بودند فیلم گرفته بود!

والریا- ازوقتی نشونم داده10بار نگاش کردم چقدر

شما دوتا کیوتین کنارهم،ولی عنتر انقدر صداش بمه هیچی ازش نمیفهمم!

ساتیا- وا قشنگ معلومه چی میگه که!

والریا- من یکی هیچی نمیفهمم!خب توکه میدونی ترجمش کن برام ببینم

ساتیا که حرف هایش راتعریف کرد بادقت باری دیگر فیلم را دید

والریا- راس میگیا!انقدر نگاش کردم تو خوابم میدیدمش!دیدی قدشم ازت بلندتره؟

ساتیا- آره دورش بگردم بزرگ شده بچم،بعد این رفیقای اسکلم هی میگن ازتو کوتاه تره قدش

والریا- وا قشنگ مشخصه ازت بلندتره که

ساتیا- آره ولی قبول نمیکنن

کلی که حرف زدند،بحث رمزوگوشی‌هایشان شد،هردو رمزهای یکدیگر را حفظ بودند

والریا- راستی گوشیتو معمولا کجا میذاری؟

ساتیا- کشو دومِ میز آرایشیم

والریا- اهان حله پس انشالله وقتی مردی اولین

کاری که میکنم میام گوشیتو برمیدارم که آثار

جرمی باقی نمونه همشونو پاک میکنم

ساتیا- خیلیم عالی به تو میگن دوست خوب

والریا- وای ساتیا یجوری حرف میزنیم انگار فردا قراره بمیری

ساتیا- همینو بگو!خب چه بهتر کار از محکم کاری عیب نمیکنه که از الان هماهنگ باشیم بهتره

کمی دیگر که صحبت کردند،ارلین هم بدون اطلاع

بالا آمد و هردو کلافه منتظر رفتنش شدند اما انگار

دخترکِ پررو قصد رفتن نداشت!شب که شد والریا

حاضرشد،الیسا را حاضر کرد و همراه باارلین و

ساتیا سمت خانه‌ی خاله‌اش رفت،آن شب را

پدرومادرش برنمیگشتند…این چند روز،چندباری

سورن را دیده بود اما مثل هر سال کوتاه!صبح که

شد بعدازخوردن صبحانه با خواهرکوچکش ستا،

دندان هایش را مسواک زد،موهایش را شانه کشید

و آن را جمع کرد،لباس فرم مدرسه‌ی طوسی

رنگش را پوشید و مقنه‌اش را سرکرد،کمی فرمژه زد

و تینت لب کمرنگی روی لب‌هایش نشاند،کیف

پسته‌ای رنگش را روی شانه انداخت و بلیزآبی

نفتی راهمراه باشلوار لی برتن خواهرش کرد و

موهایش را شانه زد،کفش های خود و ستا راپاکردو

سمت بیرون حرکت کردند،درراه مادرش را دید که

تازه مدرسه‌اش تعطیل شده بود،دوشیفت مخالف

بودند دریک مدرسه!ستا را تحویل سایدا داد و

خواست برود که جیغِ دختری دیگر اورا ترساند و بابهت سمتش برگشت!

-وایییی بچه‌ها دخترِ خانمه چقدر قشنگهههه!

خندید و سرش را تکان داد…داخل که رفت

ساتی،دخترخاله‌ی نسا سمتش آمد و بعدازکمی

صحبت معاون مدرسه سمتشان آمد:

-چیه چرا وایسادین برین سرصف ببینم

خواست برود که دستش اسیر دستان معاون شد و باترس دستش را ازدستش بیرون کشید

-ساتی توبرو سرصف،ساتیا تو وایسا باتو کار دارم!

چندباری به سرتاپای دخترک نگاه کرد،تندتند سرش

را با تاسف تکان داد و دخترک گیج به اوزل زده بود که بلاخره به حرف آمد

-چرا لباتو قرمز کردی؟!برو بشورش

ساتیا- پاک نمیشه

-دروغ نگو پاک میشه

ساتیا- بخدا پاک نمیشه بیا

چندباری دستش را روی لبش کشیدتابلکه دست ازسرش بردارد اماانگار دست بردار نبود

-وقتی میدونی پاک نمیشه چرا میزنی؟!

ساتیا- صبح بیرون رفتم

معاون نچ نچی کرد و اورا سمت صف برد…داخل

که می‌رفتند یکهو کسی دستش را گرفت و اورا

بیرون کشید،هُل شده دستش را بیرون کشید و

سرش را بلند کرد و باچهره‌ی سرد مدیر روبرو شد

-چرا پودر زدی رولبات؟!پاکش کن ببینم

ساتیا- پودرنیست تینته و پاک نمیشه

-میدونم دیگه عمدا اینو زدی تا پاک نشه

ساتیا- خب الان من باید چیکار کنم؟

-برو بشورش

ساتیا- وقتی پاک نشه چیو بشورم:/

سمت کلاس رفت و پشت سرش صدای مدیر

بلندشد که تندتند حرفش راتکرار میکرد،بی توجه به

اوماسکش راازکیف بیرون آورد و صورتش را

پوشاند…وقتی دید کسی کلاس نمی‌آید ناچار سمت دفتر رفت:

ساتیا- خانم ببخشید کلاسِ ما هیشکی نیومده!

معاون اما بادیدنش سمتش هجوم برد

-خانم خانم نگاش کن،ماسکتو بیار پایین خانم مدیر

ببینه،ببینید ببینید الان باز کمرنگش کرده کل لبشو

قرمز کرده بود نگاش کنید توروخدا

-میدونم به خودشم گفتم عمدا اینطوری کرده که پاک نشه

ساتیا- اگه اجازه بدین برم کلاس دوستم

-من که گفته بودم زنگ اول نیاین تونبودی؟

ساتیا- نه

-باشه پس…دوستت اسمش چیه؟

ساتیا- سارن

-کدوم کلاس؟

ساتیا- یازده تجربی1

-چی دارن این زنگ؟

ساتیا- زیست

-باشه برو

آن زنگ راکه به کلاس آنها رفت،توجه همه روی

دخترک بود!همه می‌گفتند که زیباست و

باورنمیکردند که کلاس دوازدهم باشد و میگفتند

دوسالی کوچکتر به نظر می‌رسد!زنگ دوم که شد

سمت کلاس خودشان رفت و طولی نکشید که

معلم سررسید…سرکلاس کمی با نسا درباره‌ی

زندگیِ خیالی‌اش،دختر و پسرهایش که با سورن

داشت و آن فیلم که والریا داشت صحبت کردند…

نسا- فیلمرو نداری؟

ساتیا- نه والا به والی گفتم بفرسته برام ولی خب

متاسفانه نمیتونست چون کل روبیکا و شاد و تلگرام و ایناش تو گوشی مامانشه!

نسا- حیف شد…ببین یجوری نمیفرستیش واسه خودت دوست دارم ببینمش!

ساتیا- تلاشم رو میکنم…

آن روز زنگ آخر که رسید دخترک بدون دلیل دلش گرفت،حالش هیچ خوب نبود و بغض داشت!
════════════════
‌♡بـہ ‍ق‍‍ـل‍‍ـم‍ـ :آیـلے♡
(کامنت فراموش نشه😊✨️)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
4 ماه قبل

لطفا پارت من رو هم تایید کنید

Fateme
4 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم

saeid ..
4 ماه قبل

موفق باشی آیلی جان.

لیلا ✍️
4 ماه قبل

رمانت شبیه خارجکی‌هاست😄 فقط چند نکته دوستانه بهت میگم: اگه رمان از زبون اول شخصه دیگه بغل دیالوگ اسمشو ننویس سعی کن بیشتر داستان رو روایت کنی تا دیالوگ نویسی. موفق باشی نویسنده پرتلاش موفقیتت روزافزون✨

لیلا ✍️
پاسخ به  𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
4 ماه قبل

نه عزیزم اصلاً این فکر رو نکن این حرف رو با توجه به تجربه‌ام میگم، رمان سه نکته کلیدی داری که اگه رعایت کنی برای پیشرفت قلم خیلی مفیده: روایت داستان که نویسنده باید اتفاقات یا صحنه‌ای رو با قلمش بیان کنه، مونولوگ نویسی که مربوط به شخص اصلی داستانه و با خودش حرف میزنه و در آخر دیالوگ. سعی کن دیالوگات کمتر اما مهم و کلیدی باشند جملاتی مثل احوالپرسی و حرف‌هایی از این قبیل آنچنان مهم نیست

لیلا ✍️
پاسخ به  𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
4 ماه قبل

همشون مهمن عزیزم🙂 رمان بیشتر باید روایت بشه نه دیالوگ اصولاً فیلمنامه‌ها و نمایشنامه بیشتر از همه دیالوگ دارند با قلمت داستان رو جلو ببر نگاه کن موضوع اصلیت چیه مثلاً: “ساتیا نزدیک ایستگاه اتوبوس متوجه سورن شد که پیاده به سمت فروشگاهی می‌رفت، مدتی بود که ازش بی‌خبر بود شنیده بود که به سفر کاری دور از تهران رفته بود عقل و دلش مثل دو زبان نفهم به جان هم افتاده بودن دلش میخواست پا پیش بگذارد و خودش را بهش نشان دهد اما عقلش دستور ایست داد با صدای فردی که بلیط‌های اتوبوس را می‌گرفت دلتنگیش را پس زد و چشم ازش گرفت ” این میشه روایت حالا یه نمونه

بعد مونولوگ: همیشه موقع‌هایی که شخصیت اصلی داره با خودش صحبت میکنه اینجوری بنویس اکثراً‌.. زبون محاوره‌ای باید باشه عامه 《: ساتیا غرورتو حفظ کن، دنیا که به آخر نرسیده سورن بره به جهنم خودتو پیدا کن هنوز مونده تا به هدفات برسی عشق که همه چیز زندگیت نیست!》 و آخرش هم دیالوگ

البته من اینا رو طبق علایقم نوشتم تو هر جور که میخوای میتونی بنویسی من فقط مثال زدم برات😊😉 امیدوارم بهت کمکی کرده باشع

مائده بالانی
4 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم. با نظرات لیلاجون کاملا موافقم

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

خدا قوت
خسته نباشین❤

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x