رمان تا تلافی قسمت دوم
لبخندی محو که آوای امیدم بود، روی لبهای خشکم نشست. خب خیلی تشنه بودم؛ ولی در برابر این شرایطم تشنگیم اصلاً مهم نبود. قبل از اینکه اون خونخوار دوباره سر و کلهاش پیدا بشه، باید فرار میکردم.
پرده رو با ضرب کنار زدم و با شادی پنجره رو که کشویی بود، به بالا کشیدم؛ ولی باز هم با یک مانع روبهرو شدم.
احسان نامرد تمام راههای خروجی رو بسته بود و من کاملاً در بندش بودم.
چند بار دیگه هم هراسون و سراسیمه امتحان کردم شاید فرجی میشد؛ ولی… .
جیغی زدم و با کف دستهام به پنجره کوبیدم. اشکهام دوباره سرازیر شدن.
خدایا نه!
روی تخت نشسته بودم که صدای چرخش کلید من رو از عالم افکارم به این دنیا پرت کرد.
با چشمهایی گریون و خیس سرم رو بالا آوردم که احسان رو دیدم. سریع از جام بلند شدم و گفتم:
– چرا من رو زندونی کردی؟
لبخندی کج روی لبش بود و با قدمهایی آروم همراه پلاستیکی سفید که توی دستش داشت، بهم نزدیک شد.
اشکهام رو با پشت آستین مانتوم پاک کردم و با غیظ گفتم:
– کری؟ نشنیدی چی گفتم؟
نگاهش برق لذت داشت. پلاستیک توی دستش رو روی زمین پرت کرد و گفت:
– این از شامت.
نفسهای حرصی و بغضآلود میکشیدم. یکباره کنترلم رو از دست دادم و به احسان حمله کردم. با جیغ گفتم:
– من رو کجا آوردی هان؟ با من چی کار داری روانی؟!
سمت زمین پرتم کرد و سرم با ضرب به کف اتاق اصابت کرد. هقهق کنان خواستم بچرخم که اون روانی با پاش کاری کرد که به زمین چسبیدم و از درد شروع به جیغ زدن کردم. نامرد درست روی زخمهای خشک شدهام رو فشار میداد.
جیغ زدم.
– پات رو بردار. آی مامان؟ خدا؟ احسان، اح… سان؟!
با نفس تنگی و درد غریدم.
– درد داره!
صدای آروم و خونسردش اومد.
– بگو غلط کردم.
مشتم رو به زمین کوبیدم و گفتم:
– ساکت شو روانیِ مریض!
ناگهان کف کفشش رو روی کمرم با فشار کشید که جیغم هوا رفت و مطمئن بودم زخمهام سر باز کرده.
تند گفتم:
– غلط کردم، غلط کردم!
سنگینی پاش از روی کمرم برداشته شد و تا اومدم نفسی از راحتی بکشم، لگدی بهم کوبید که به کمر چرخیدم؛ ولی کمی هم مایل به پهلوام کز کرده بودم و دو دستی به قسمت ضرب دیدهام چنگ زده بودم.
– دوباره یاد بگیر با بزرگترت چه طوری رفتار کنی.
به خاطره گریههایی که میکردم، بدنم لرزش داشت و باعث میشد درد پهلو و کمرم بیشتر بشه. زمزمهوار نالیدم.
– خدا به کمرت بزنه الهی.
اینبار واقعاً به سرش زد که با کفشش روی دهنم رو فشار داد و لب و دهنم همراه بینیم در حال له شدن بود.
جیغ خفهای کشیدم و اشکین به چشمهای لذت دیدهاش نگاه کردم. واقعاً اون یک بیمار روانی بود! شک نداشتم.
با جفت دستهام سعی داشتم پاش رو از روی دهنم در بیارم و به خاطر فشار کفشش روی بینیم گرمی مایعی رو احساس کردم.
کفشش رو با کمی فاصله از صورتم نگه داشت؛ اما با حرفی که زد بیخیال خون جاری شده از بینیم شدم.
– بلیسش.
دستم روی لبهام بود و متعجب به احسان نگاه کردم. چی؟!
وقتی سکوتم رو دید، دوباره حرفش رو تکرار کرد؛ اما من با غیظ و گریه سرم رو به نفی تکون دادم.
انگار احسان در یک لنگ سنگین خلاصه میشد چون با لگدی که به گونهام زد و باعث شد گودی چشمم ضرب بخوره، دوباره کفشش رو روی دهنم فشرد. در این بین باز بینیم زیر فشار کفشش قرار گرفت.
از اونجایی که بینیم صدمه دیده بود، اینبار دردش رو نتونستم تحمل کنم و به دست و پا افتادم؛ ولی هر چی تقلا کردم نتونستم پاش رو کنار بزنم.
– میلیسی؟
فقط کفشش رو هل میدادم تا کنار بره که نامرد به فشار پاش اضافه کرد. با چشمهایی از درد گرد شده بود، جیغی خفه کشیدم.
غرید.
– میلیسی؟
این قدر درد داشتم که اصلاً متوجه رفتارم نشدم و به تایید و با سختی سرم رو تکون دادم.
لبخندی کج زد و با آرامش پاش رو با همون فاصله کم بالا داد.
تازه تونستم نفس بکشم و به نفسنفس افتاده بودم.
– اون خونهای نجست رو پاک کن.
سکسکهکنان به کف کفش چرم و مشکیش نگاه کردم. خونی بود.
خدایا من چه طوری این رو لیس بزنم؟ واقعاً جدی گفت؟!
ملتمس به چشمهای هار احسان نگاه کردم؛ ولی اون بی رحمانه گفت:
– نکنه میخوای دندونهات رو هم خرد کنم؟
صورتم خیس اشک بود و من تا به الآن این قدر خوار نشده بودم!
با دستهایی لرزون دو طرف کفشش رو گرفتم و از درد اشک میریختم. به خاطره خونریزی بینیم مدام دماغم رو بالا میکشیدم.
چشمهام رو محکم بستم تا این درجه از حقارت و پستیم رو نبینم. زبونم رو با اکراه بیرون آوردم، حتی میتونستم لبخند کریهش رو هم احساس کنم.
همین که زبونم به سختی کف کفشش و لزجی خونم خورد، محتویات معدهام تا حلقم پیشروی کرد؛ اما ناچار و ترسیده لیس اول رو زدم.
فقط لیس میزدم و اصلاً زبونم رو به دهنم نمیبردم و به خاطره همین زبونم خشک شده بود؛ اما آب دهنم از کنارههای لبم آویزون شده و حال تاسفباری رو برام به وجود آورده بود.
– اَه بسه حالم رو به هم زدی. تمام کفشم رو تفی کردی چندش!
همونطور که زبونم بیرون بود، به سختی به پهلو چرخیدم. صدای سرخوشش بلند شد.
– شبیه حیوونهای باوفا شدی. ببینم ذاتت هم شبیه اونهاست.
چشمهام رو بستم و هق زدم؛ اما یک دفعه محتویات معدهام بالا اومد و عق زدم.
این قدر عق زدم که فقط اسید معدهام بالا اومد و سپس بیحال و بیجون روی زمین دراز کشیدم. از لای چشمهای نیمه بازم به احسان نگاه کردم. صورتش با حالت چندشی توی هم رفته بود و سریع اتاق رو ترک کرد.
بوی تند اسید معدهام بیشتر حالم رو بد میکرد؛ اما حتی نای این که نفس بکشم رو هم نداشتم.
چندی بعد دوباره سر و کلهاش پیدا شد. پارچه و ظرف آبی کف کرده که توی دستش بود رو روی زمین گذاشت. با پاش ظرف رو سمتم هل داد و گفت:
– مکار زود باش هرچی گندکاری کردی رو جمعش کن.
با انگشت اشاره و شصتش جلوی سوراخهای بینیش رو گرفت و لب زد.
– داری حالم رو به هم میزنی.
یک سرفه بیرمقی کردم و دیگه هیچی حالیم نشد. به دنیای پوچ و سیاهیم رفتم.
چشمهام رو باز کردم. یکی از چشمهام درد میکرد و ورم کرده بود. این رو از تنگ شدن چشمم متوجه شدم. اثر کاری اون سم وحشی بود دیگه.
از درد حتی نفس هم نمیتونستم بکشم و به سختی دم و بازدم میکردم. با شنیدن صدای وهمآورش متوجه شدم تنها توی این اتاق نیستم.
– بد کردی. وقتی احسان خواست بزرگترین و پرسودترین معاملهاش رو راه بندازه، تو عین بختک افتادی وسط ماجرا و تمام نقشههام رو خراب کردی.
سرش رو نزدیک سرم آورد و زیر گوشم ادامه داد.
– از این نمیسوزم که دختر شاه پریون مال من نشد. از جایی به هم ریختم که توئه نیم وجبیِ فنچ واسه من شدی تبر و تمام درختهای سر به فلک کشیدهام رو تار و مار کردی.
با دهان نفس میکشیدم و سینهام از درد خسخس میکرد. حتی قوت این که سرم رو سمت احسان که درست روی تخت و کنارم نشسته بود، بچرخونم هم نداشتم. فقط خیره به روبهرو با بغض به حرفهاش گوش میکردم.
دستش رو سمت سرم دراز کرد که ترسیدم مبادا دوباره کتکم بزنه، کمی شونههام بالا پرید و کز کردم.
– قرار بود به واسطه دخترش که مال من بشه، بیشتر بهش نزدیک بشم و شراکتمون عمق بگیره؛ ولی… ولی تو… .
دلم میخواست داد بزنم بگم پس با نقشه خواستی دنیای یک دختر و پسر رو به تباهی بکشونی؟ به خاطره منفعتت؟ شهرتت؟ اما اون قدر که ضعیف و ترسیده شده بودم، حتی جرئت نگاه کردن بهش رو هم نداشتم. من در غل و زنجیر یک بیمار روانی بودم! کسی که از آزار رسوندن به بقیه لذت میبرد.
با همون لحن خونسرد؛ ولی وحشتناکش ادامه داد.
– نه تنها شراکتمون رو به هم زدی، بلکه باعث شدی من سه سال با بدبختی و خواری جایی زندگی کنم که حتی در شان خوابم هم نبود.
دست دیگهاش رو روی گلوم گذاشت و من از فکر این که میخواد خفهام کنه، به هول و ولا افتادم؛ ولی جز یک نگاه ملتمس و اشک کار دیگهای نتونستم انجام بدم. انگار بهم تلقین شده بود که در حال خفه شدنم چون نفسم منقطع و کم شده بود.
با لبخندی لذت دیده گفت:
– ترسیدی؟ مرگ رو داری با چشمهات میبینی دیگه؟ اگه من فقط یک ذره فشار بدم چی؟
به هقهق افتادم و اون لبخندش رو با اخمی خوفناک عوض کرد. غرید.
– اون جا هم واسه من با مرگ هیچ فرقی نداشت. سه سال من رو زندونی کردن؛ ولی من احسانم، احسان! فرار کردم.
متعجب بهش نگاه کردم. پس درست حدس زده بودم. اون هنوز درمان نشده بود!
– قراره تو تموم بدبختیها و ذلتی رو که من کشیدم رو بچشی. نه تنها سه سال، بلکه واسه یک عمر! تنها راه نجاتت میدونی چیه؟
به خاطر اشکهام قیافهاش رو تار میدیدم.
– اینهکه مثل من فرار کنی، از جهنمت فرار کنی؛ اما… اما خب اونها که احسان نبودن؛ (خشن) ولی تو گیر احسان افتادی و باید بگم فکر فرار رو از سرت بیرون بندازی چون… .
پوزخندی زد و سپس با مکثی ادامه داد
– قراره برای یک عمر تو واسه من و برای من باشی احمق کثیف!
لحظهای نفسم قطع شد و با دهن سعی داشتم نفس بکشم؛ اما نمیشد.
– خودت رو به موش مردگی نزن بابا. مونده تا بمیری.
چشمهایش رو گرد کرد و با لحنی ترسناک گفت:
– زجرکش باید بشی!
گوشه لبش کش رفت و دستش رو با ضرب پس کشید. با قدمهایی آروم و بیخیال اتاق رو ترک کرد و سپس چرخش قفل در.
صدای خسخس بینفسیم بالا رفته بود و در حال جون دادن بودم. با دستم مشتی به قفسه سینهام زدم که از دردش حتی صدای خسخس هم از بین رفت؛ اما زود راه تنفسم باز شد.
به پهلو چرخیدم و صدادار و مثل قحطی زدهها نفس کشیدم.
کمی که حالم بهتر شد، تازه متوجه درد معدهام شدم. به اتاق نگاه کردم تا شاید اون ساندویچی رو که توی پلاستیک بود رو ببینم چون واقعاً خیلی گرسنه بودم و ضعف داشتم.
چشم چرخوندم که دیدم خبری از پلاستیک و ساندویچ نیست. مثل کارتن خوابهای گرسنه به گریه افتادم. احسان علاوه بر پلاستیک اسیدهای معدهام رو هم پاک کرده بود.
بدنم میلرزید و پیشونیم عرق کرده بود. بینیم هنوز هم درد داشت. به پهلو چرخیده بودم چون زخمهای روی کمرم اذیتم میکرد و مثل زغال میسوخت.
با صدای خشداری لب زدم.
– خدایا خودت کمکم کن. دارم از درد میمیرم.
یکی_ دو بار سعی کردم از روی تخت بلند بشم؛ ولی انرژیم حسابی تحلیل رفته بود.
تخت روبهروی پنجره بود و چون پردهها کنار رفته بودن، نور خورشید مستقیماً به چشمهام اصابت میکرد. نمیتونستم کاری انجام بدم و به ناچار متحمل این عذاب شدم.
چند دقیقهای میشد که از درد و بدبختیم گریه میکردم و شوری اشکهام چشم ورم کردهام رو میسوزوند.
با شنیدن صدای چرخش کلید که ندا از باز شدن در میداد، بیرمق همونطور که دماغم رو بالا میکشیدم به در نگاه کردم.
احسان وارد شد و داخل دستش سینی بود. سینی صبحانهای کامل! از نیمرو بگیر تا شیر و پنیر و گردو و… . آب دهنم رو قورت دادم و چهار چشمی به سینی و محتوای روش نگاه کردم.
سینی رو روی عسلی گذاشت و خودش روی تخت نشست. با چشمهایی ترسیده و پر از نفرت به احسان نگاه کردم که خیلی عادی گفت:
– پاشو بشین!
بغضم گرفت و عصبی بهش نگاه کردم که کف یک دستش رو روی تخت گذاشت و تکیه زد. ابروهاش رو بالا فرستاد و گفت:
– برده کثیف من گرسنه نیست؟
از نسبتی که بهم داده بود، شوکه شدم. سکوت کردم و اون بیتوجه بهم لقمهای بزرگ گرفت. با زبونم روی لبهام رو خیس کردم و آب دهنم رو قورت دادم. منتظر بودم تا هر چه سریعتر لقمه رو به من بده.
بهم نگاه کرد و لقمه رو سمت دهنم گرفت. دستم رو بالا آوردم تا لقمه رو بگیرم چون از دست نجس اون هیچی از گلوم پایین نمیرفت و اگه رو به موت نبودم، عمراً اگه با دیدن یک لقمه اینجوری جلوش بالبال بزنم.
دستش رو پس زد و دوباره سمت دهنم گرفت. چشمهام رو عصبی روی هم فشردم. جهنم و ضرر! چند لقمه رو میخورم تا توانم برگرده و بعدش که قوت گرفتم، یک راه فرار برای خودم پیدا میکنم؛ وگرنه با این حال اسفبارم مگس هم نمیتونم بپرونم.
دهنم رو با اکراه باز کردم و همین که خواستم لقمه رو توی دهنم بذارم، دستش رو کنار داد و لقمه رو توی دهن خودش کرد.
متعجب بهش نگاه کردم که لبخند کجی زد. دوباره لقمهای درست کرد و سمتم گرفت.
– اگه دوباره لفتش بدی، خودم میخورم.
با لبهایی لرزون دهنم رو باز کردم و چشم بسته خواستم لقمه رو توی دهنم بذارم که دیدم خبری نیست. چشمهام رو باز کردم و دیدم پوزه اون داره میجنبه و نقش پوزخندی روی لبهاش بود.
چشمهام پر اشک شدن و احسان لقمه بعدی رو جلوی دهنم گرفت. مسخره خودتی(…).
با بغض سرم رو چرخوندم که پوزخند صداداری زد و گفت:
– برده کثیف سیر شده؟
خدا بکشتت الهی. احمق، روانی، مریض.
تکه نونی برداشت و سمت زمین پرتش کرد. با ابروهاش اشارهای به نون کرد و گفت:
– پاشو بخورش.
چشمهام گرد شدن و سرم رو سمت نون چرخوندم. چی؟!
پرههای بینیم تنگ و گشاد شدن و با انزجار بهش نگاه کردم که خونسرد دوباره ور زد.
– شتر اگه گرسنه باشه، خودش گردنش رو سمت بوته خار دراز میکنه.
غریدم.
– بمیرم هم لب نمیزنم. این خوردن شایسته خودته!
تکخندی زد.
– نه. من اجازه نمیدم تو از گرسنگی بمیری.
از روی تخت به زمین پرتم کرد که درد تمامم رو وحشیانه گاز گرفت.
دستهام مشت شدن؛ اما جیغم رو با نفسهای منقطع خفه کردم.
از روی تخت بلند شد و با کفشش آروم به پهلوم زد و سپس با سوتی که زد، گفت:
– یاالله یالله!
پیشونیم رو به زمین چسبوندم و غریدم.
– ساکت شو!
صدای پوف کشدار و عصبیش اومد.
– آه هنوز خیلی مونده تا اهلیت کنم؛ ولی اهلی میشی، غصه نخور.
موهام خیلی وقت بود که جلوش لخت شده بود و چند تره ازشون روی صورتم ریخته بود. یک دفعه من رو با همون موها کشونکشون سمت تکه نون برد.
هر آن حس میکردم پوست سرم قراره بکنه و با جیغ در حالی که سعی داشتم به دستش چنگ بزنم، گفتم:
– آی وحشی ولم کن. آخ مامان!
به تکه نون که رسیدیم، موهام رو رها کرد و گفت:
– میخوری یا توی حلقت کنم؟
هقهق میکردم و به سکسکه افتاده بودم. دو دستی به سرم چسبیده بودم و در دل به احسان فحش میدادم.
بشکنی زد و گفت:
– آهان! فهمیدم مشکلت چیه؟
روی شکم بودم و سرم به زمین تکیه زده بود و اصلاً نمیدیدم که احسان داره چی کار میکنه و میخواد چه غلطی انجام بده.
یک لحظه گوشم از درد داغ شد و لحظه به لحظه بیشتر کشیده میشد. درد سرم فراموشم شد و به جون گوشم افتادم.
– حالا میشنوی چی میگم؟ الو؟ به گوشی؟
بلند حرف میزد. با جیغ و گریه گفتم:
– ولم کن، کندیش. آی گوشم!
به فشار دستش اضافه کرد و دم گوشم غرید.
– هر چی که بهت میدم رو باید کوفت کنی، فهمیدی؟
– آرهآره فقط ول کن. ول کن کندیش(…).
گوشم رو رها کرد؛ ولی با سیلیای که بهم زد، سرم محکم به زمین خورد و یک طرف پیشونیم درد گرفت.
غرید.
– با من درست حرف بزن! آخه برده هم اینقدر بیادب؟
زمزمهوار نالیدم.
– آی خدا سرم. دارم میمیرم. آی خدا!
– زود باش بخور. دهن من هم ترش شد. زود باش!
بلند شد و سمت تخت رفت. سکسکهکنان و با درد سرم رو بالا آوردم و به تکه نون نگاه کردم؛ زرد رنگ بود.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و دوباره به هقهق افتادم. صدای احسان که نشون میداد دهنش پره و حتماً داشت صبحانهاش رو میخورد، شنیده شد.
– بیام؟
لب زیرینم رو به دندون گرفتم تا صدای گریهام بالا نره و خودم رو کمی سمت تکه نون خزوندم.
با دست لرزونم خواستم لقمه رو توی دهنم بذارم که زودی گفت:
– هوشَ! با دهنت بخور. (آرومتر) مثل یک برده واقعی!
خدایا خواری و ذلت تا چه حد؟
اینبار بلند زیر گریه زدم و به ناچار از این که کتک نخورم، با لبهام تکه نون رو از روی زمین برداشتم و توی دهنم کردمش.
تلخ مزه بود و با قیافهای در هم لقمه رو جوییدم و سپس خوردمش.
تکه نون دیگهای رو یک متر اون طرفتر پرت کرد و با سوتی که زد، بهم فهموند که باید اون یکی رو هم با همین خواری بخورم.
کمرم درد میکرد و نمیتونستم بلند بشم و برای همین سینه خیز سمت نون رفتم.
این تکه نون هم زرد رنگ بود و دستم رو بالا آوردم تا برش دارم، اینبار قاشق مرباخوری رو سمتم پرتاب کرد. به ناچار لبهام رو سمت تکه نون نزدیک کردم.
خواستم بخورمش که چشمم به کپک گوشه نون خورد. جا خوردم. پس بگو چرا تلخ مزه بود!
یک تیکه نون دیگه کنارم پرت کرد و گفت:
– معطل چی هستی پس؟
با خشم سمتش چرخیدم و با جیغ غریدم.
– اینها رو خودت بخور!
اول لبخندی زد و سپس لبخندش به خنده تبدیل شد. سینی خالی شده رو به دستش گرفت و هم زمان که سمت در میرفت، گفت:
– به زودی سنگ هم خوراکت میشه.
از اتاق خارج شد و در رو قفل کرد. حلقم هنوز تلخ بود و با عصبانیت تکههای نون رو پخش و پلا کردم.