رمان تا تلافی

رمان تا تلافی قسمت هفتم

3.9
(32)

روی کاناپه دراز کشیده بود و فوتبال می‌دید. نزدیک ظهر بود و حوصله نداشت که شماره رستوران رو بگیره و غذا سفارش بده برای همین هم به گیتا که در حال آب دادن به گلدون‌های پر گل سالن بود، گفت:
– زنگ بزن رستوران، بگو دو پرس جوجه بیارن.
گیتا آب پاش رو با دست‌های لرزونش آروم روی طاقچه گذاشت و با قدم‌های کوچیک سمت احسان رفت. هم زمان با این‌که دست‌هاش رو به هم می‌مالید، مضطرب و با لرز زمزمه‌وار گفت:
– گوشی… تون کجاست؟!
احسان از گوشه چشم نگاهش کرد که به همراهش ابروی چپش هم بالا رفت و با اخمی کم‌رنگ گفت:
– روی اپن.
گیتا آب دهنش رو قورت داد و با دو سمت اپن رفت تا با رستوران تماس بگیره و سفارشات رو بگه.
گوشی رو برداشت. باورش نمیشد که به مرحله‌ای رسیده باشه که احسان بهش اعتماد کنه و گوشی رو بهش بسپره!
لبخندی محو زد و تندتند شماره رستوران رو گرفت؛ اما مدام از اضطرابی که داشت عددها رو جابه‌جا کلیک می‌کرد.
یک لحظه نگاهش به احسان خورد که دیدی به اون نداشت؛ اما در عوض خودش بالای سرش رو می‌دید و همچنین ساعدش رو که روی پیشونیش گذاشته بود. به گوشی نگاه کرد و دوباره به احسان چشم دوخت. در یک تصمیم آنی انگشتش رو روی علامت ضبدر گذاشت و شماره رو پاک کرد. به طور ناخودآگاه انگشت اشاره‌اش روی عدد یک، یک، صفر نشست و پرواز کرد.
از هیجان به نفس‌نفس افتاده بود و مدام گلوش خشک میشد که آب دهنش رو به زور قورت می‌داد. نگاهش روی احسان خیره مونده بود و کم‌کم داشت پشیمون میشد که صدای مردی به گوشش خورد.
– الو فرمایید؟
صدای نفس‌های کش‌‌دارش مخاطب پشت خط رو مشکوک کرد و دوباره صداش اومد.
– الو؟!
فقط خیره به احسان بود و اصلاً صدای مامور رو نمی‌شنید؛ ولی در عوض صدای تمام التماس‌ها و ضجه و جیغ‌هایی که توی این چند ماه کشیده بود، توی سرش اکو میشد.
– پشت خطید؟ الو؟!
– …
مامور که خیال کرد این‌بار هم یک سر کاری و مردم آزاری بود، عصبی اخم در هم کشید. با خودش فکر کرد بعضی‌ها واقعاً مریض بودن که این‌جوری مزاحم ملت می‌شدن.
خواست تماس رو قطع کنه که صدای لرزون و ضعیفی که قطعاً صاحبش یک خانوم بود رو شنید.
– رستورانِ(…)؟
ابروهای مامور بالا پرید و گفت:
– نه خانوم، شما با صد و ده تماس گرفتین.
گیتا آروم و بی‌صدا اشک می‌ریخت و لحظه‌ای هم نگاه از احسان نمی‌گرفت که مبادا متوجهش بشه.
– دو پرس جوجه می‌خواستم.
مامور جا خورد و موکد گفت:
– خانوم گفتم اشتباه تماس گرف… .
گیتا میون حرفش پرید و با حس‌های ضد و نقیضی که اون رو در بر گرفته بود و یک دلش می‌گفت تماس رو قطع کن و یک دلش می‌گفت راه فرار همینه پس بچسب! گفت:
– بله‌بله دو پرس. الآن آدرس رو میدم.
مامور کمی مکث کرد و انگار چیزی رو کشف کرده باشه، هدفون روی گوشش رو تنظیم کرد و سمت مانیتوری که روبه‌رویش بود، خم شد و محتاطانه گفت:
– گروگان‌گیری؟!
گیتا به خاطر این‌که جلوی هق‌هقی که می‌خواست رسواش کنه رو بگیره، لب پایینش رو به دندون گرفت و به سختی گفت:
– بله!
مامور که تازه متوجه همه چی شده بود، با علامت دست و حرکات چهره به همکارهاش فهموند که مورد جدی‌ای در پیش هست و شماره رو ردیابی کنن.
سعی کرد با صدای آرام‌بخش با مخاطبش حرف بزنه تا اون رو از اضطرابی که در صداش مشهود بود، دور کنه.
– ببینید خانوم الآن همکارهای من شما رو ردیابی می‌کنن و لازم نیست بترسید. فقط بگید چند نفر هستن؟
– …
از سکوت گیتا لبش رو گزید. چه مامور خنگی بود! برای ماست مالی حرفش گفت:
– ازتون سوال می‌پرسم، شما با آره یا نه جواب بدید باشه؟
– …
– تعدادشون زیاده؟
– نه.
– بیش‌تر از دو نفرن؟
– نه.
مسلحن؟
گیتا با بغضی خفه کننده، ضعیف زمزمه کرد.
– نه.
مامور به همکارهاش نگاه کرد که دید آدرس ردیابی شده و حالا در تکاپوی حمله بودن.
– بسیار خب! ما تا چند دقیقه دیگه خودمون رو می‌رسونیم.
انگار احسان به خواب رفته بود؛ ولی گیتا برای این‌که مطمئن نبود، گفت:
– لطفاً سریع سفارشات رو برسونید.
– حتماً! نگران نباشید.
تماس قطع شد؛ اما گوشی همچنان روی گوشش بود و با گریه به احسان نگاه می‌کرد.
کار درستی کرده بود؟ دیگه نجات پیدا می‌کنه؟ بالاخره از این‌جا میره؟!
گوشی رو روی اپن گذاشت و خواست به طرف اتاقش بره که صدای خشک احسان میخ‌کوبش کرد.
– چه قدر طولش دادی! آدرس رو که می‌دونستن، فقط فامیلیم رو می‌گفتی کافی بود احمق.
پس احسان بیدار بود! خدا رو شکر که سوتی نداده بود وگرنه که جنازه‌اش از این در بیرون می‌رفت.
حرفی نزد که احسان دستش رو از روی پیشونیش برداشت و با چرخوندن سرش به گیتا نگاه کرد.
– بیا پاهام رو ماساژ بده.
گیتا پوست لبش رو جوید. احساس سرما می‌کرد. به آرومی و با هیجان به طرف احسان رفت تا وظیفه همیشگیش رو انجام بده.
ده دقیقه‌ای گذشته بود؛ اما خبری از پلیس‌ها نشده بود و حالا اون سرِ احساسات داشتن طغیان می‌کردن. از این‌که به پلیس‌ها خبر داده بود، پشیمون بود و تصمیم گرفت تا قبل از این‌که دیر بشه احسان رو با خبر کنه. هیچ جورِ عقل و منطقش درست کار نمی‌کرد.
– آقا احسان؟
– …
لب پایینش رو بین دندونش گرفت که احسان عصبی گفت:
– چته؟ بگو دیگه!
این‌بار گیتا حرفی نزد. اصلاً نمی‌دونست باید چی کار کنه. چی درسته؟ چی غلط؟
احسان برای بار دوم دستش رو از روی پیشونیش برداشت. از این‌که کسی اون رو منتظر بذاره، بیزار بود برای همین با تندی و اخم گفت:
– لال شدی باز؟!
گیتا وقتی چشم تو چشم با احسان شد، بغضش ترکید و با گریه گفت:
– آقا احسان من رو ببخشید!
احسان از حرف گیتا جا خورد؛ ولی با فکر این‌که باز اون چه غلطی کرده که داره این‌جوری وق می‌زنه؟ اخم‌هاش بیشتر توی هم رفتن و منتظر نگاهش کرد.
– آ… آقا! من… م… من با پ… پلی… .
صدای زنگ خونه باعث شد حرف گیتا نیمه تموم بمونه و احسان حواسش پرتِ در خونه بشه.
احسان روی کاناپه نشست و رو به گیتا گفت:
– وایسا برم سفارشات رو بگیرم، بعد ببینم چه گوهی خوردی که این‌جوری داری می‌لرزی!
و طبق عادتش لگدی به گیتا کوبید که گیتا به عقب پرت شد؛ اما دست‌هاش رو تکیه‌گاه خودش کرد و به هق‌هق افتاد. احسان اگه در رو باز می‌کرد، اون رو می‌گرفتن و با این‌که خودش مسبب این اتفاق بود؛ ولی نمی‌تونست شاهد باشه و برای همین هم قبل این‌که احسان در رو باز کنه با هول گفت:
– آقا! پلیس… .
ولی دیر گفته بود چون احسان در رو باز کرده بود!
احسان با شنیدن صدای مضطرب گیتا نگاهش رو به اون داد؛ ولی وقتی متوجه شد که در رو باز کرده بوو و باید سفارشات رو می‌گرفت. بیخیال زر زر برده‌اش شد و هنوز هم متوجه اصل قضیه نشده بود. عصبی نگاهش رو از گیتا گرفت و به مقابلش دوخت؛ اما… .
از دیدن سه مامور مرد و یک مامور زنی که چادر مشکی به سر داشت، چشم‌هاش گرد شد و شوکه شده به اون‌ها نگاه می‌کرد.
با بهت سمت گیتا چرخید که دید داره از گریه خفه میشه و چشم‌های ورم کرده و کبودش مثل خط شده بودن و اشک می‌ریخت.
باورش نمیشد که گیتا یک همچین کاری انجام بده. دوباره با بهت و گیجی سمت مامورها چرخید. پس بگو چرا مثل سگ‌ها زق زق می‌کرد و ازش عذرخواهی می‌کرد! اگه زودتر می‌فهمید، شک نداشت که گیتا رو می‌کشت.
– جناب احسان نیک نام؟
احسان که گیج و ماتم زده دستش روی دستگیره در ثابت مونده بود، اصلاً نمی‌دونست چه واکنشی نشون بده.
مامورها نگاهی به هم‌ دیگه انداختن؛ ولی از اون‌جایی هم که مطمئن بودن آدرس رو درست اومدن، احسان رو به عقب هل دادن و به داخل رفتن.
همه‌شون شوکه و جا خورده به دختری نگاه کردن که صورتش کم از بادکنک بنفش نداشت. با دیدن گیتا دیگه مطمئن شدن این مرد خود احسانه؛ اما تا بخوان از شوک دیدن موجود عجیب روبه‌روشون خارج بشن، احسان سریع به بیرون رفت و پا به فرار گذاشت.
هر سه مامور مرد بلافاصله به دنبال احسان دویدن و گیتا که دید جون احسان در خطره با جیغ و وحشت سمت در خیز برداشت؛ اما مامور زن جلوش رو گرفت و سعی در آروم کردنش داشت.
گیتا هر چی تقلا کرد، نتونست از دست مامور زن فرار کنه. داخل خونه از بی قراری و نگرانی که نسبت به احسان داشت، شروع به جیغ و فریاد کرد.
– ولش کنین. به احسان من کاری نداشته باشین. ولش کنین. احسان فرار کن، فرار کن!
مامور زن متعجب به دخترکی نگاه می‌کرد که با وجود وضعیت وخیم جسمانی‌ای که داشت؛ اما تقلا می‌کرد تا جون کسی رو نجات بده که جلادش بود. نکنه بحث عشق و عاشقی این میون بوده؟ ولی هر چی که بود، این عشق یک نوع بیماری روانی بود و بس! این دختر باید درمان میشد.
حتی جرئت نداشت زیاد به جسم دخترِ رو به موت، فشاری وارد کنه چون هر آن حس می‌کرد که پودر بشه و از بین بره.
مامورها خیلی زود تونستن احسان رو دستگیر کنن و اون رو کشون‌کشون سمت ماشینشون ببرن. احسان خیلی تقلا می‌کرد که از دستشون فرار کنه؛ ولی کسی که از پشت دست‌هاش رو دست‌بند زده بود، از ناحیه گردن اون رو گرفته بود و با فحش‌هایی که زیرلب می‌داد به جلو هدایتش می‌کرد.
احسان از دور گیتا رو دید که همراه مامور زن سوار ماشین شد. تمامش رو خشم گرفت و از فاصله بیست قدمی فریاد زد.
– برده احمق می‌کشمت!
صدای نعره احسان، گیتا رو متوجه کرد و با ترس و وحشت به سمت صدا چرخید. وقتی چشمش به قیافه برزخی احسان افتاد، ترسیده خودش رو پشت سر مامور زن مخفی کرد و مثل بچه‌هایی بی‌پناه شروع به گریه کرد.
– بگیرینش، الآن میاد من رو می‌کشه! نذارین بیاد. درد می‌کنه، درد داره. من رو می‌زنه.
اشک توی چشم‌های مامور حلقه زد و بغضش رو به سختی قورت داد. سمت دخترک برگشت و جلوی دیدش رو گرفت. با مهربونی گفت:
– عزیزم کسی قرار نیست دیگه تو رو اذیت کنه. ما الآن این‌جاییم. به کسی اجازه نمی‌دیم بهت آسیبی برسونه.
گیتا سرش رو به چپ و راست تکون داد و با گریه نالید.
– اون میاد. کتکم می‌زنه، تموم بدنم درد می‌کنه. چشمم خوب نمی‌بینه، جلوش رو بگیرین نیاد. اگه… ا… اگه بیاد، م… من خودم رو می‌کشم!
مامور با خشم سمت احسان چرخید. با اخمی وحشتناک و مختص به خودش به احسان نگاه کرد. بی شک این مرد روانی بود و مشکل داشت. اون هم باید درمان میشد!
احسان و گیتا رو در ماشین‌های جداگونه به کلانتری بردن و مامور زن با مهربونی و خوش‌رویی گیتا رو به اتاقی که سرهنگ مظفریان داخلش حضور داشت، برد.
سرهنگ و زیر دستش سرگرد ابراهیمی نگاهی با تاسف به هم دیگه کردن. سرهنگ آهی کشید و رو به گیتا برای بار سوم پرسید.
– دخترم اسمت چیه؟
اما گیتا پاهاش رو روی صندلی جمع کرده بود و به حالت چمباتمه دست‌های مشت شده‌اش روی زانوهاش بودن. با چشم‌هایی وق زده به اطراف نگاه می‌کرد و اصلاً حواسش پی سرهنگ و اتاقی که داخلش بود، نبود.
هر آن حس می‌کرد که احسان داخل اتاق میاد و از موهاش اون رو کشون‌کشون به بیرون می‌بره و دوباره داخل همون زندون با کمربند کتکش می‌زنه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x