رمان تقاص پارت ۲۶
با ولع قاشق را داخل دهان گذاشتم و از خوشمزه بودنش نفس عمیقی کشیدم
_یه جوری داری میخوری دلم خواست
تازه به خودم آمدم و فهمیدم که گرشاسب هم اینجاست و تمام مدت به من نگاه میکرد
بشقاب را جلویش کشیدم و گفتم:خب بیا بخور..البته قاشق کثی
..
هنوز حرفم تمام نشده بود که قاشق را از میان دستم گرفت و شروع کرد به خوردن غذا
_دهنی بود
صورتش را جمع کرد و گفت:این باکلاس بازیارو در نیار گشنه که این حرفا حالیش نیست
لبخندی که داشت روی صورتم نمایان میشد را جمع کردم.
_شما که غذا خورده بودی.
سر به معنی تایید تکان داد:آره..ولی نمیدونم چرا انقدر گشنمه.
شانه بالا انداختم:پس من دیگه میرم
داشتم از جا بلند میشدم که مچ دستم اسیر شد:نرو…میخوام حرف بزنیم.
_چه حرفی داریم ما باهم؟
اخم میکند:اه انقدر رو مخ نباش..بشین میگم میخوای بری تو اون اتاق خفه چه غلطی کنی؟
سوال خوبی بود.دقیقا قرار بود چه غلطی کنم؟سریع نشستم
_خوشم میاد حرف گوش کنی
زانو هایم را داخل شکمم جمع کردم و سرم را روی زانو هایم گذاشتم
_دلم برای مامانم تنگ شده
شنیدم که صدای غذا خوردنش متوقف شد نگاهم را به چشمانش دوختم
آب دهانش را قورت داد و سیبک گلویش لرزید.
_تو دختر داری؟
پلک هایش را روی هم فشرد:من ازدواج نکردم
_مگه چند سالته؟
آرام زمزمه کرد:۲۵
پس هنوز جوان بود
_خواهر چی؟خواهر داری
کلافه قاشق را توی بشقاب انداخت و گفت:زهرمارم کردی
ترسیدم و مظلوم گفتم:چرا مگه چیکار کردم
خیرگی نگاهش را حس کردم و دوباره به چشمانش نگاه کردم.
چند ثانیه بعد کلافه دست از نگاه کردن کشید و گفت:بخور..اگه میخوای برات قاشق بیارم
_چرا انقد هوامو داری؟
متعجب نگاهم کرد:چی؟
_خر نیستم…بچه ام نیستم..از بین پنج تا دختر میای دنبالم که غذا بدی بهم.چرا؟چه فرقی با بقیه دارم؟
انتظار هر پاسخی را دارم غیر از جواب او
_چشمات منو یاد خواهرم میندازه…خواهری که دیگه نیست
…..
با بیچارگی به مربی رقص عربی نگاه میکنم و سعی میکنم بدنم را شبیه او بلرزانم
اما هر بار ناموفق میشوم
سناریو جدید است…در مهمانی بعدی باید برایشان برقصیم.
صدای زن مربی به گوشم میرسد:الجمیع یعمل بشکل جید انت الوحید الذی یقاوم التعلم (همه خیلی خوب دارن کار میکنن..تو تنها کسی هستی که در برابر یادگیری مقاومت میکنی)
ترسیده نگاهش میکنم و زمزمه میکنم:لا(نه)
چرا این حرف را زدم را نمیدانم
فقط خواستم چیزی گفته باشم
بدنم را دستانش شکل میدهد و پشت هم میگوید:حرک جسمک (بدنت رو تکون بده)
نفس عمیق میکشم و سعی میکنم بر نقشه ام مسلط شوم
امشب فرار میکنم
فقط باید دست و پا چلفتی باشم بعد که من را از صحنه بیرون بردند فرار میکنم
قراره قرار کنه!
یه ندایی میگه موفق میشه
و یه ندایی میگه اون مرد کمکش میکنه😂
خسته نباشی گلم😍
مثل اینکه توهم دو شب بیدار بودیااا
قرار چیه خواهرم
فرار😂
بزار ببینیم چی میشه
کوفتتتتتت عه🤣🤣🤣🤣🤣🤣
😂😂
خیلی قشنگ و روون، حیف که کوتاه بود🙄 داستان داره جالبتر میشه😊
♥️مرسی که خوندی لیلا جونم
سعی میکنم بازم تو این چند روز پارت بدم
یه غلط املایی بگیرم توی دلم مونده بود روون نه روان😁🪻
عامه گفتم خب😂🙇♀️ ادبی آره میتونستم بگم روان.
خیلی عالی خانومه فاطمه موفق باشین بانو
خیلی ممنون از شما
شما دیگه متن نمیفرستین؟
فعلا رغبتی ندارم و زیاد حسش نیست
عالی بود گلم 👏🏻👏🏻
مرسی تینا جان♥️
❤️❤️
فاطی خانم برنامه میخواستی تو تلگرام شاد ایتا بهم پیام بده برات بفرستم
@Fateme_barzehkar
ایدی شادم
بی زحمت برام ارسال کن دهم تجربی🌝
باشه گلم 💜