رمان تناسخ محنت پارت ۱۴
چند بار پلک زدم. راست میگفت ولی سپهر واقعاً عاشقم بود و من عشقش را احساس میکردم. حتماً این کارش دلیلی داشت. با مظلومیت گفتم:
– حالا میگی چی کار کنم؟
حتی صدای نفسنفس زدنهایش از عصبانیت، از پشت گوشی هم شنیده میشد!
– خوب شد باهاش عقد نکردی وگرنه دیگه هیچ کاری از دستم بر نمیاومد! ببین شهرزاد…من حتی فکر فراری دادن تو رو هم از قبل کرده بودم. فقط خوب گوش بده چی میگم. مو به مو انجام میدی و از خونهی اون لعنتی میای بیرون!
نمیدانستم چرا او را «لعنتی» خطاب کرد! سپهر تنها کاری که کرده بود، این بود که در را از رویم قفل کرده بود. شاید از عصبانیت، از هیجان و اضطراب یا از اینکه دوست نداشت ترکش کنم. من نیز چه بیرحمانه میخواستم بروم و تنهایش بگذارم. نفسم را بیرون دادم و با ناراحتی گفتم:
– چشم…هر چی بگی انجام میدم.
سپس با جدیت شروع به تعریف نقشهاش کرد. من با هر جملهای که میگفت، روح از بدنم جدا میشد و با نگرانی کمی به حرفهای او گوش میسپردم و کمی گوشم را روی در میچسباندم تا مطمئن شوم کسی به اتاقم نزدیک نمیشود. بعد از اتمام نقشهاش دست چپم که از عرق خیس شده بود را مشت کردم و ابروانم را از ناراحتی بالا دادم:
– کامیار…من میترسم! نکنه تو دردسر بیفتیم؟ این بحث، بحث مأمور کشوره، نه چند تا اراذل و اوباش!
کمی مکث کرد و با جدیت گفت:
– اگه وقت داشتیم حتماً اراذل و اوباش رو هم تو خونهش میریختم ولی فعلاً وقت این کارها رو نداریم. کامل فهمیدی نقشه رو؟
– اوهوم…ولی آخه ارتفاعش زیاده! مطمئنی چیزیم نمیشه؟
– من قبلاً اون خونه رو دیدم. چیزیت نمیشه مطمئن باش. وقتی وقتش رسید فقط بپر پایین و بقیهش رو خودت میدونی؛ باشه؟
ناچار گفتم:
– چشم!
کمی گذشت و با مهربانی و همان لحن قشنگی که برایش میمردم، گفت:
– مواظب خودت باش عزیزم. تا ده دقیقهی دیگه از اونجا میکشمت بیرون.
لبخند محوی زدم و گفتم:
– تو هم مواظب خودت باش. منتظرتم.
تماس را قطع کردم و نفسم را بیرون دادم. قرار بود کامیار را برای اولین بار بعد از پنج سال ببینم. آن ملاقاتهای قبلی هیچکدام به درد نمیخوردند! باید وقتی تمام بیست سالی که باهم سپری کردیم، تمام دوچرخه بازیهایمان، حتی دانشگاه رفتن و خاطراتمان را به یاد آوردهام، همدیگر را ببینیم. کامیار پسرخالهام بود! تنها کسی که میتوانستم اسم «رفیق» روی او بگذارم. دوست و رفیق زمین تا آسمان فرق دارند. هزار تا دوست داشتم اما فقط یک رفیق!
از بچگی باهم بزرگ شدیم، باهم دانشگاه رفتیم و تا آخرش باهم رفیق بودیم. آنقدر خاطرات خوب از کنار ذهنم عبور میکردند، که برای دقیقهای هم که شده، امشب را میتوانستم فراموش کنم. بعد هم مهسا آمد، عدنان آمد، خانوادههایمان خودنمایی کردند، حتی خواهرم با من صمیمیتر شد اما یکهو چه شد که همه چیز پاشید؟ چرا پدر عدنان آن کار را با پدر من کرد؟ چرا عدنان مرا ترک کرد و چرا مهسا نیز…نفسم را بیرون دادم و زمزمه کردم:
– مهسا… .
با افسوس به سمت صندلی میز آرایشیام رفتم و روی آن نشستم. دستی زیر چانهام زدم و فکرم پر کشید به جلسهی دومی که با کامیار درون کافه دیدار کردم:
«- آمادهای؟
در حالی که گیج و گنگ به عکسها نگاه میکردم، سرم را به معنای «تأیید» تکان دادم. چند تکه عکس به پشت روی میز گذاشته شده بودند. چند عکس که سایزشان دو برابر سه در چهار بود. چهار عکس را مرتب کرد و در یک ردیف کنار هم گذاشت. هر چهار عکس به پشت بودند و من کنجکاو بودم آنها را ببینم. اولین عکس از سمت راست را بالا گرفت و به دستم داد. با جدیت گفت:
– خوب بهش نگاه کن.
ابرو بالا انداختم و به دختری که سر تا گ*ردنش درون عکسی با پسزمینهی سفید بود، خیره شدم. موهای مشکی حالتدارش را پشت سرش ریخته بود و با لبخند به من نگاه میکرد. چشمهای کشیده، بینی کوچک و ل*بهای درشتی داشت. ابروهای حلالی و مشکی رنگ داشت و صورت گردش، صورت یک نوجوان بود که تازه پا به جوانی گذاشته. سرم را بالا آوردم و به کامیار خیره شدم. ل*ب زدم:
– این کیه؟
دست به س*ی*نه تکیه داد و گفت:
– شیما شهبانی، خواهر ناتنی تو. دوست ندارم این رو بگم اما وقتی یک سالت بوده پدرت یه زن دیگه میگیره، اون زن ازش حامله میشه و بعد از به دنیا اومدن بچه، پدرت میارتش خونه. اون بچه شیما هست.
سر تکان دادم و همانطور که به چشمهای زیبای شیما نگاه میکردم، با پوزخند گفتم:
– واقعاً که پدرم چه کارهای مسخرهای میکرده! مادر بیچارهم از دست کارهای اون دق کرد و مرد.
سری به نشانهی تأسف تکان دادم و گفتم:
– اون زن الآن کجاست؟
– دنبال پدرته تا مهریهش رو بگیره. اون زن هم ذاتش همچین خوب نبوده. با پدرت ازدواج کرد و بعد از اینکه شیما پنج سالش شد، طلاق گرفت تا مهریهش رو بگیره. از همسایههاش شنیدم که برای پول تنفروشی میکرده و پدرت بعد از دیدن زیبایی زیاد اون زن، به سرش میزنه و باهاش ازدواج میکنه. اون زن هم نه بچهش براش مهم بوده و نه چیزی. بدهی زیادی داشته، طلاق گرفته تا با پول مهریهش بدهیهاش رو صاف کنه.
نفسم را بیرون دادم و با ناراحتی گفتم:
– شیما چی؟ خبر داره؟
سرش را به چپ و راست تکون داد:
– نه! نه تو، نه شیما و نه مادرت. همسایههاتون میگن وقتی پدرت ناپدید میشه، میاد هرروز بست میشینه در خونهتون و مهریهش رو میخواد. مادرت هم… .
سرم را پایین انداختم و گفتم:
– پس بهخاطر همین دق کرد! هنوز چی؟ بستنشینِ خونهمونه؟
نفسش را بیرون داد و دستهای در هم حلقه شدهاش را روی میز چوبی و گرد کافه قرار داد. با تأسف گفت:
– چی بگم والا… .
عکس را نگاهی انداختم و انگشت اشارهام را آرام روی صورت سفیدش کشیدم. با لبخند گفتم:
– مهم نیست خواهر واقعیمه یا نه. من پیداش میکنم و حمایتش میکنم.
چند لحظه بعد، عکسی دیگر به همان اندازه را به سمتم گرفت. عکس شیما را روی میز گذاشتم و عکس جدید را نگاهی انداختم. عکس یک مرد بود. موهایی سیاه داشت که جلوی صورتش، روی ابروانش را پوشانده بود. لبان نیمچه قلوهای داشت و بینیای متناسب با صورتش. فک زاویهدار و پو*ست سفیدی نیز داشت. حتی چشمهایش نیز از سیاهی زیاد برق میزدند! با چشمهایی خمار و به تقریب درشت، به دوربین زل زده بود و لبانش نیمچه لبخندی بیش نداشتند.
سرم را بالا آوردم و با کنجکاوی گفتم:
– این مرد به ظاهر جذاب کیه؟!
خندید و باز به صندلی تکیه داد.
– عَدنان باقری، پسر جمشید باقری. پسری که اونموقعها بیست و پنج سالش بود و الآن سی سالشه. پدرش صاحب کارخونهی موادغذایی هست و وضع مالیشون توپه. الآن هم متاهل هست و توی عمارت پدریش زندگی میکنه. مادرش هم…متأسفانه وقتی عدنان بچه بوده خودکشی کرده.
سرش را پایین انداخت و صورتش رنگ ناراحتی گرفت. نگاهی به عکس انداختم و گفتم:
– چه نسبتی با من داشته؟
حس کردم سرش را به نشانه تأسف تکان داد و با ناراحتی گفت:
– نامزد سابقت.
ابرو بالا انداختم و گفتم:
– پس نامزد هم داشتم! چی شد که سابق شد؟
سرش را بالا آورد. با ابرو به عکس بعدی اشاره کرد:
– به چند دلیل؛ یه روز قبل از ناپدید شدنت بهم گفتی دعواتون شده و سر مسائلی الکی عدنان نامزدی رو به هم زده. فقط بهم میگفتی که یه عهد بستی که عدنان و پدرش رو بدبخت کنی ولی من تا قبل از اون قضیه، هیچوقت نفهمیدم چرا. حالا قضیهی اصلی سابق شدنتون رو، دو تا عکس بعدی رو ببین تا بهت بگم.
آخرین نگاهم را به عدنان دوختم. واقعاً قبلاً همچین نامزدی داشتم؟ یعنی برای چه نامزدیمان به هم خورد؟ عکس را روی میز گذاشتم و عکس سوم را برداشتم. با دیدن تصویر کامیار درون عکس، خندیدم و گفتم:
– عجب! ایشون هم کامیار رحمانی، روانشناسی جعلی هستن برای مدد دهی به افرادی که حافظهشون رو از دست دادن. خب؟ دیگه چی دربارهی خودت بهم نگفتی؟
موهای بلند قهوهای روشنش را مثل بار اول که دیده بودمش، باز کرده و روی شانه ریخته بود. با خنده گفت:
– خب خب خب! آقا کامیار هستم، چاکر شوما! پسرخالهت هستم که از بچگی باهم بزرگ شدیم، باهم دانشگاه رفتیم و…خلاصه خیلی باهم صمیمی هستیم. برای پیدا کردن تو از خیلیها کمک گرفتم و آخر سر هم یه دوست ایرانی داشتم که داخل بیمارستان شهر «وان» کار میکرد. بهم گفت که یه دختری پنج سال پیش با مشخصات تو رو اوردن اونجا. خلاصه پرس و جو کردم، فهمیدم که قراره با سپهر عقد کنی. حالا اینها به کنار! بنده لیسانس نرمافزار، فارغالتحصیل شده از دانشگاه دولتی شیراز هستم؛ دقیقاً مثل تو! چند وقتیه که توی یه شرکت برنامهنویسی کار میکنم. تکفرزندِ یه خانوادهی عادی هستم و من هم مثل تو یه نامزد سابق دارم.
دست به س*ی*نه به صندلی تکیه دادم و عکس را روی میز گذاشتم. یک تای ابرویم را بالا دادم و گفتم:
– خب؟ کیه این دختر؟
نفسش را بیرون داد. در یک آن، لحن شوخطبعانه و غرورش را از دست داد و رو به عکس آخر گفت:
– برش دار.
عکس را با تردید برداشتم و نگاهی به آن دوختم. یک لحظه از جذابیت بیپایان آن دختر، نفس در س*ی*نهام حبس شد. دختری با موهای چتری و مشکیِ ل*خت که بلندیاش تا سرشانهاش میرسید، چشمهای آهویی و سبز رنگ، بینی قلمی و ل*بهای درشت، مغرورانه به دوربین زل زده بود. دریغ از حتی یک نیمچه لبخند! پوستی سفید داشت و گونههایی به تقریب ب*ر*جسته. از آن همه عادی بودن قیافهام در برابر آن دختر، آه از نهادم بلند شد. چهقدر زیبا و جذاب بود! مثل فیلمها!
به چشمهای ناراحت کامیار زل زدم و با تردید گفتم:
– نامزدت بوده؟
به زمین زل زد و با بیحالی گفت:
– اسمش مهساست. تقریباً تموم جونم بود! دوست صمیمیمون توی دانشگاه بود. شما دو تا از ترم یک خیلی باهم جور شدین؛ جوری که من بهتون حسادت میکردم! خیلی دختر خانومی بود. به وقتش شوخ، به وقتش جدی، به وقتش عصبی و تموم وقت برای من دلبر بود! تموم کارهاش برام جذاب بودن و بیهمتا. چشمهاش من رو توی خودش غرق میکرد، صدای نازک و قشنگش برام مثل لالایی بود. آخ که نمیدونی چه دورانی بود!
پوزخندی زد و ادامه داد:
– وقتی بهش گفتم دوستش دارم و اون هم گفت که عاشقمه، نمیتونی بفهمی چه حسی داشتم. حس کردم تموم دنیا رو با دار و ندارش دو دستی گذاشتن کف دستم! هرروز خدا پیامکهامون شده بود عاشقونه و به قول تو لاوتِرِکوندن. انگار من خداش بودم و اون خدام! روی ابرها بودم و فکر میکردم اونجا دیگه ته دنیاست! ولی چی شد؟! وقتی تو یه شب غیبت زد، من از خود بیخود شدم. دو هفتهی تموم خونه نیومدم و مثل دیوونهها از این کوچه به اون کوچه دنبال یه اثری از تو میگشتم. اون وقت چه اتفاقی افتاد؟ در کمال ناباوری مهسا باهام سرد شد و نابودمون کرد! بهم میگفت ول کن دیگه شهرزاد مرده! باورت میشه؟ تُویی که اینقدر دوستش داشتی و مهسا برات مثل خواهرت بود، برای اون هیچی نبودی! انگار نه انگار که رفاقتی وجود داشته. من و مهسایی که هیچوقت باهم دعوا نمیکردیم، هرروزمون شده بود دعوا سر تو. من از دنبال تو گشتن دست نمیکشیدم و اون به همین مسئله حسادت میکرد. تا اینکه بعد یه هفته، دووم نیورد و ولم کرد. هنوز اون جملهش توی سرمه که گفت: «تا وقتی که شهرزاد باشه، من همیشه اولویت دوم همهم. حتی مردهش هم برای همهتون عزیزتر از زندهی منه.» خیلی دنبالش رفتم تا برش گردونم. دو ماه حال من داغون و رو به موت بود. روزم شده بود سرگردون دنبال تو و شبم شده بود التماس به مهسا برای برگشتن. ولی… .
با ناراحتی گفتم:
– ولی چی؟!
– ولی وقتی فهمیدم بعد اون دو ماه حالِ داغون من، ازدواج کرده، دیگه متوجه شدم همه چیز تموم شده. دیگه فهمیدم اثری از عشق و محبت توی دلش نیست؛ فهمیدم دلش سنگ شده! اگه با اون ازدواج نکرده بود، بهش حق میدادم که ولم کنه.
سریع گفتم:
– مگه با کی ازدواج کرد؟
پوزخند دیگری زد و گفت:
– عدنان باقری!
چی بشه اگه شهرزاد و کامیار عاشق هم بشن😍
😁
کاملا اتفاقات قابل پیش بینیه 😑
اما قلمت رو دوست دارم و به نظرم می ارزه خوندنش
قول میدم یکم بگذره قابل پیشبینی نشه اصن🥺♥️قووول
مرسی که میخونی خیلی دوستت دارم و واسم خیلی ارزش داره خوندنت 🙂