رمان تناسخ محنت پارت ۱۵
«هین»ی از ته دل کشیدم و دستم را روی دهانم گذاشتم. خدایا! چه میشنیدم؟! مگر فیلم و سریال بود؟! چگونه امکان داشت؟ چگونه یک انسان میتواند اینقدر دل سنگ باشد؟ نامزد خودش را ول کند و با نامزد بهترین دوستش ازدواج کند؟! آب دهانم را فرو و بردم و دستم را پایین آوردم. با ناراحتی به چشمانش زل زدم و گفتم:
– چرا عدنان دنبالم نگشت؟! مگه اون نامزدم نبود؟ چرا قبل از اینکه با مهسا ازدواج کنه تلاش نکرد تا من رو پیدا کنه؟
خندید و گفت:
– نمیدونم! عدنان با اینکه خانوادهتون سطح مالی متوسطی داشت و مثل اونها روی پول نخوابیده بودین و پدرش اجازه نمیداد با تو نامزد کنه، خودش رو به زمین و آسمون کوبید و تونست به دستت بیاره. خیلی عاشقت بود ولی…چی بگم؟ انگار این روزها هرکی حوصلهش سر میره دو روز عاشق میشه و بعد ول میکنه میره! عدنان حتی یه روز هم از اون عمارت لعنتی پدرش بیرون نیومد تا حتی تا سر کوچهشون دنبالت بگرده. باورت میشه؟ بعضیها تا وقتی یه چیزی رو به دست نیوردن، خودشون رو براش به آب و آتیش میزنن ولی وقتی به دستش اوردن…هیچ! از چشمشون میافته!
سرم را پایین انداختم و عکس مهسا را روی میز گذاشتم. با اینکه گذشتهام را به یاد نمیآوردم، بغض کردم و غمگین شدم. هر چهقدر هم مهسا و کامیار را نشناسم، باز هم به خاطر من از هم جدا شدند. جایی میتوانم حق را به مهسا دهم که کامیار بیتوجه به عشقش، به دنبال رفیقش میگشت اما اینکه مهسا هم مرا که دوست صمیمیاش بودم فراموش کرده بود، و صمت «مُرده» به من میچسباند، برایم تلخ بود! اینکه از سر عشق، حسادت یا هر چیز دیگری با عدنان ازدواج کرده، حس افتضاحی به من میداد! حس تنهایی، بیکسی، حس اینکه هیچکس برایم پَشیزی ارزش قائل نباشد قلبم را میشکست. سکوت بینمان را شکستم و با تأسف گفتم:
– درسته گذشته رو یادم نمیاد ولی…جدایی تو و مهسا به خاطر من بود. معذرت میخوام!
تکخندهای کرد و لبخندی تصنعی به ل*ب نشاند:
– حالت خوبه؟! رفتنی یه بهونه بیفته کف دستش میره و پشت سرش رو هم نگاه نمیکنه؛ ولی موندنی هزار تا بهونهی رفتن هم براش بیارن میمونه. عدنان و مهسا ع*و*ضی بودن و برام خیلی وقته مردن!
سرم را تکان دادم. حرف درستی میزد! با به یادآوردن چیزی، گفتم:
– برای چی برگشتی تا کمکم کنی حافظهم رو به دست بیارم؟
لبخند زد و گفت:
– برای اینکه دوست دارم مثل قدیم باشیم. من همون شهرزاد قبل رو دوست دارم! ولی خب…یه دلیلهای دیگهای هم داره.
– چه دلیلی؟
– راستش…راستش رو بخوای خیلی وقته میخوام بدونم کی این بلا رو سرت اورده؛ چون این بلا اصلاً نمیتونه اتفاقی باشه. بعدش که باهم دلیلش رو پیدا کردیم، ازت میخوام کمکم کنی تا از مهسا انتقام بگیرم.
اخم کردم و گفتم:
– انتقام؟ مگه نگفتی برات مردن؟
سری تکان داد و با جدیت گفت:
– ولی هنوز تاوان پس ندادن. مهسا تاوان زهر عشقی که به من زد و قلبی رو که شکوند پس نداده! عدنان هم همینطور. وقتی حافظهت رو به دست اوردی، میتونی زندگی الآنت رو رها کنی و با من برگردی به گذشتهت.
با حیرت گفتم:
– چی؟! معلوم هست چی میگی؟! میگی زندگی الآنم، سپهر رو که قراره همسرم بشه، خانوادهم رو ول کنم و با تو بیام تا انتقامت رو بگیری؟! کل هدفت همینه؟
ابرو بالا انداخت و با تعجب گفت:
– معلومه که نه! من میخوام بهت کمک کنم به همون عهدی که بستی برسی. به همون نفرتی که از پدر عدنان داشتی. من انتقام مهسا رو فقط گوشهی ذهنم دارم.
پوزخندی زدم و گفتم:
– تو فقط به خاطر انتقام خودت برگشتی! اصلاً چرا اومدی دنبال من؟!
ابروانش را به هم گره زد و با جدیت گفت:
– دیوونه شدی؟ من بدون تو هم میتونم انتقامم رو بگیرم. تو حتی بعد از به دست اوردن حافظهت میتونی انتخاب کنی که همینجا بمونی یا برگردی. من مجبورت نمیکنم شهرزاد! من به خاطر خودت اومدم دنبالت!
از روی صندلی بلند شدم و دستهایم را محکم روی میز کوبیدم:
– بسه!»
نفسم را بیرون دادم و لبخند تلخی زدم. من قبل از کامیار فهمیدم آن دو نفر چهقدر ع*و*ضی هستند! من خیلی قبلتر از کامیار به فکر عهد و پیمانی ناگسستنی افتادم. گذر روزگار که هیچ، حتی از دست دادن حافظهام نیز مانع رها کردن پیمانم نشد!
ل*ب و لوچهام را آویزان کردم و زمزمهوار گفتم:
– وقتی برگردم ایران فقط و فقط کامیار رو دارم. دیگه نه عشق عدنان هست، نه رفاقت مهسا، نه شیما، نه مامانی و… .
بغضم شکست و اشکم روانه شد. لعنت به امشب که جز گریه چیزی برایم باقی نگذاشت! اشکم را پس زدم و صاف روی صندلی نشستم. به خود تشر زدم:
– این همه سال که نبودی کی به بهجز کامیار دنبالت گشت؟! حتی اگه بیان التماست کنن هم دیگه فایده نداره! تو به هیچکس بهجز کامیار احتیاج نداری!
آن همه عشق، بعد از آن دعوای دو روزهی من و عدنان تمام شد! باورم نمیشد آن نامزدیای که با چنگ و دندان و مخالفتهای شدید خانوادهاش نگهش داشتیم، سر ع*و*ضیبازی و حریص بودن عدنان تمام شد! باورم نمیشد باید یک خط قرمز دور عدنان بکشم و او را از زندگیام به بیرون پرتاب کنم!
چانهام لرزید و اشک دیگری سرازیر شد. قلبم از آن همه درد داشت مچاله میشد! چهطور باید تحمل میکردم؟! قرار بود با کامیار به گذشته برگردم و باز با تمامی آن آدمهای ع*و*ضی، روبهرو شوم. چگونه باید قوی میماندم و زانوانم را محکم نگه میداشتم؟ سر پا ایستادن وقتی تکتک افراد زندگیات تلاش میکنند باعث سقوطت شوند، غیرممکن است!
دستم را بالا آوردم و چنگ دیگری به اشکم زدم. باز به خود تشر زدم:
– گریه نکن! اون آدمهای بیشعور ارزش این رو ندارن که بهخاطرشون گریه کنی!
دستانم را مشت کردم و از سر جایم بلند شدم. ابروانم را در هم گره کردم و خواستم به سمت پردهی بنفش-سفید اتاق بروم و آماده شوم، که با زنگ گوشیام، از جا پریدم. سریع سرفهای کردم تا صدایم صاف شود و ردی از گریههایم باقی نماند. گوشی را از روی میز چنگ زدم و تماس را برقرار کردم. صدای جدی کامیار درون گوشم پیچید و قلبم را آرام کرد:
– الو؟ شهرزاد؟
تکسرفهی دیگری کردم و جواب دادم:
– جانم؟
صدایم خشدار بود و از نگرانی پلکهایم را بستم. مبادا بفهمد گریه کردم! کمی مکث کرد و با تردید گفت:
– چرا صدات اینطوریه؟ خوبی؟
سریع گفتم:
– من خوبم چیزی نیست. چی شد؟ رسیدن؟
کمی مکث کرد و بعد با همان لحن جدی گفت:
– تا دو دقیقهی دیگه روبهروی در خونهن. تا صدای آژیر رو شنیدی آماده شو. فقط اول مطمئن شو که همهی کسهایی که توی عمارت هستن بریزن بیرون و درِ عمارت شلوغ بشه. من مسئله رو برای پلیس بزرگش کردم تا کامل بادیگاردها رو مشغول نگه داره.
ل*ب تر کردم و گفتم:
– متوجه شدم.
– فقط حواست باشه که سپهر هم باید به سمت در عمارت بره. باشه؟
با نگرانی گفتم:
– چشم!
با شنیدن صدای آژیر پلیس که محو به گوش میرسید، سریع به سمت پنجره رفتم. پرده را کنار زدم و نگاهی به بیرون انداختم. نور آژیرهای ماشینهای پلیس، در کوچهی تاریک شب بازتاب میشد. دلم بیقرار شد و مضطرب گفتم:
– پلیسها رسیدن. من دیگه میرم؛ برام دعا کن کامیار!
با اطمینان گفت:
– مطمئنم کارت رو خوب انجام میدی و توی دردسر نمیافتی. خیلی مواظب خودت باش؛ باشه؟ از هیچی هم نترس. من و یه وَن مشکی کنار در پشتی میایستیم. خودم میام کنار در پشتی و منتظرت وایمسسم.
با نگرانی به در اتاق و بعد هم به دو ماشین پلیس که نزدیک میشدند، خیره شدم. چشمانم را بستم و گفتم:
– کامیار…خیلی دوستت دارم! منتظرم باش.
کمی مکث کرد و با لحن مهربانی گفت:
– من هم دوستت دارم. هر اتفاقی هم بیفته همینجا وایمیسم. برو.
خداحافظیای کردم و تماس را قطع کردم. با ناراحتی به گوشیام زل زدم و آن را روی میز آرایشیام برگرداندم. با استرس و در حالی که دستان عرق کردهام را در هم حلقه کرده بودم، رو به پنجره چشمانم را بستم و نقشه را مرور کردم.
ویلای بزرگ سپهر، یک در پشتی به ضلع غربی پنجرهی من داشت؛ یعنی پشت ویلا و آن تهَ مَهها. در اصلی خانه نیز در شمال شرقی ویلا قرار داشت. یک استخر متوسط نیز دقیقاً در زیر پنجرهی تقریباً قدی من قرار داشت. وقتی با گزارش دروغین ت*ج*اوز در ویلا، کامیار از یک تلفن عمومی آدرس این خانه را به پلیس میدهد، پلیس کل اعضای ویلا را بیرون میریزد و به دنبال شخصی میگردد که در این ویلا به او ت*ج*اوز شده. وقتی تمام افراد ویلا بیرون میریزند، در آن همهمهی بزرگ، باید از پنجره به درون استخر بپرم و از در پشتی فرار کنم.
نفسم را به قصد کنترل استرسم بیرون دادم و چشمانم را باز کردم. ل*بم را گزیدم و از پنجره بیرون را تماشا کردم. اعضای پلیس با بادیگاردهای در ورودی ویلا صحبت میکردند و هنوز کسی از داخل ویلا بیرون نرفته بود. چندی نگذشت که یکی از بادیگاردهای قد بلند و درشت هیکل فریاد زد:
– همهی افراد داخل ویلا به دستور پلیس بیان بیرون!
چشمانم را گرد کردم و صورتم را کامل به پنجره چسباندم. قلبم مثل فشفشه هر لحظه میپکید و در بدنم فوران میکرد. شروع کردم به ناخن جودین. این هم از عادات بدم هنگام فوران اضطرابم بود! ناخن انگشت اشارهام را به دندان گرفتم و چند ضربه با دندان جلوییام روی آن پیاده میکردم.
چهار بادیگارد جلوی در خروجی ویلا بودند و من از دور تماشایشان میکردم. دو تا از آن بادیگاردها، جدا شدند و به سمت در ساختمان ویلا حرکت کردند. چشمهایم از ترس گشاد شدند. خدایا! نکند بیایند و مرا از این اتاق بیرون بکشانند؟ اگر پلیس خیال کند به من ت*ج*اوز شده و بخواهد مرا به ایستگاه پلیس ببرد، چه خاکی به سرم بزنم؟
از استرس دستهایم را قابِ صورتم کردم و به در ویلا زل زدم. جادهای پهن که دو طرفش را دستههای کاج پر کرده بودند، راهروی عبور افراد از ویلا به در خروجی ویلا بود. منتظر بودم که یک نفر از ویلا خارج شود که ناگهان با صدای فریاد بادیگارد از طبقهی پایین که در کل ویلا پیچید، قلبم از دهانم خارج شد:
– زود باشین! هیچکس توی ویلا نمونه! تکتک اتاقها رو چک میکنم. پلیس هم میخواد اینجا رو بگرده! عجله کنید!
مشت آرامی به پنجره کوبیدم و با استرس گفتم:
– زود باشین از ویلا برین بیرون! خواهش میکنم… .
چندی نگذشت که راهروی کاج، پر شد از خدمههایی که از ویلا بیرون میزدند. کاملا صورتم را به پنجره چسباندم و یکبهیک چکشان میکردم. باغبان، رقیه خانم، مسئولین آشپزخانه، مسئولین نظافت و…یکبهیک جلوی در خروجی ویلا جمع شدند. چشمانم را ریز کردم تا سپهر را ببینم اما اثری از او نبود.
ل*بم را گزیدم:
– کجایی تو سپهر؟ آخه کجایی؟!
تحمل آن حجم از استرس برایم خیلی دشوار بود. حس میکردم هر آن غش میکنم و همان جا میافتم. دستانم را دور پارچهی لباسم مشت کردم و غمگینوار به راهروی کاج زل زدم. دریغ از حتی فردی که شبیه سپهر باشد! با شنیدن صدای پاهایی که از پلهها بالا میآمد، سریع به سمت در چرخیدم و دستم را روی دهانم گذاشتم. خدایا! نکند سپهر باشد؟!
میشه یه پارت دیگه بدی چون داره داستان خوب پیش میره میخوام بدونم چی میشه 😘 رمانت عالیه
سلام عزیزم چشم😍