رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۶

4.1
(201)

دستش را پشت گردنش کشید
اَه لعنتی بدجور گرفته بود

چشمانش را باز کرد و نگاهی به پهلویش کرد

لبخندی گوشه لبش نشست

دیشب از دست شیطنت های این دخترک اصلا نخوابیده بود حالا هم آن قدری سرحال بود که یک بار دیگر تجربه اش کند دستش را دورش حلقه کرد و از پشت بهش نزدیک شد

صدای ناله ضعیفش به گوشش رسید
:اوم.. امیر نکن

خنده اش گرفت
دخترک هنوز در فضای دیشب بود

از صبح گلرخ خانم در حال تمیز کردن خانه بود عین میگ میگ از اینور خانه به آنور خانه میچرخید گندم را هم با زور در اتاقش انداخته بود و نمیگذاشت نه کاری کند نه جایی برود دیگر داشت کفرش در میامد رفتارهای مادرش را درک نمیکرد مگر کی بودن که اینطور داشت تدارک میدید به لباس های رنگ و وارنگی که زهرا برایش انتخاب کرده بود خیره شد
_نه این خوب نیست زیادی روشنه…
دستش را به چانه اش زد
_ وای این خیلی پر زرق و برقه

با قیافه آویزان سرش را تکان داد
_ زیادی ساده نیست

زهرا عین آتشفشان منفجر شد

_اوفففف خدا خودمو به خودت میسپارم این ایرادای بنی اسرائیلی چیه میگیری

اخمهایش در هم رفت دستانش را به کمر زد و حق به جانب گفت:چیشده مگه هوار میکشی خب خوب نیستن دیگه
نگاهش به شومیز سبز رنگی افتاد چشمانش برقی زد از روی تخت میان انبوه لباسهایش برداشت و جلویش گرفت و مقابل آینه ایستاد :قشنگه نه؟ زهرا عین خری که بهش تیتاپ داده بودن سرش را تند تند تکان داد و گفت:آره آره عالیه خدایا شکرت بالاخره انتخاب کرد آخ که چقدر سخت پسند بود با کمک همدیگه بازار شامی که در اتاق درست کرده بودن را تمیز کردن گندم با وسواس عجیبی مشغول وارسی خود در آینه بود زهرا نگاهش را از آینه گرفت و به گندم خیره شد :میگم تو مطمئنی از این پسره خوشت نمیاد؟
گندم که اصلا در این دنیا نبود عطر شیرینش را برداشت و گفت:میگم زهرا این شاله بهم میاد یا عوضش کنم

پوفی کشید حدسش درست بود از جایش بلند شد و کنارش ایستاد نگاهی به چهره زیبایش که آرایش ملیحش زیباترش کرده بود کرد با آن موهای گیس شده زیتونی عسلیش که از زیر شال صورتیش بیرون آمده بود عین دختران توی قصه ها شده بود یعنی آن مرد لیاقت دوست عزیزش را داشت
لبخند پررنگی زد و در آغوشش کشید
_خیلی خوشگل شدی خیلی
خوشبخت بشی خواهری
گندم هاج و واج به حرکات زهرا خیره شد خل شده بود !! مگر داشت عروسی میکرد که این حرف ها را میزد یک مراسم ساده خواستگاری بود یعنی واقعا ساده بود خانواده کیانی همه آماده توی ماشین نشسته بودن منتظر تازه داماد !! ساحل با حرص پایش را تند تند تکان داد معلوم نیست یکساعته داره چیکار میکنه انگار دارن میان خواستگاری اون اوففف نگاهی به ساعتش کرد از هشت گذشته بود بابا دیر شد بالاخره تشریفش رو آورد خانم بزرگ با دیدنش مشغول قربان صدقه رفتنش شد همه با لبخند و تحسین نگاهش میکردن واقعا که برادرش زیادی خوشتیپ بود یعنی گندم میتوانست جواب مثبت ندهد اما با شناختی که از آن دختر داشت برایش قیافه و پول مهم نبود اون سلیقه اش خیلی متفاوت بود دریا و ساحل با ماشین پدربزرگ رفتن و حاج رضا و ریحانه خانم هم با ماشین امیر سه نفری به راه افتادن بین راه یک دسته گل بزرگ با یک جعبه شیرینی خریدن خانه شان چند خیابان پایین تر از خانه آن ها بود یک خانه ویلایی دو طبقه آجری
شیرینی در دست دریا بود و گل هم در دست امیر از دیشب به این فکر بود که هر چه زودتر باید این ازدواج سر بگیرد اینطور دیگر از شر حرف های خانواده اش راحت میشد و یک جورایی با این ازدواج یک لاپوشونی روی کارهایش میگذاشت

دستانش را در هم قفل کرد کف دستانش عرق زده بود حس میکرد همه نگاهشان به او است خدا رو شکر که زهرا پیشش است اینجوری استرسش کمتر میشد سرش پایین بود ولی گوشش به حرف های حاج فتاح بود وقتی که دیدش هیچ فکر نمیکرد این مرد پدربزرگ امیر کیانی باشد چند باری در بازار دیده بودتش تاجر خیلی بزرگی بود حالا به این خانه آمده بود و داشت از نوه اش حرف میزد زیر چشمی نگاهی به امیر کرد انگار که اخم عضو جدانشدنی صورتش بود خط اخمش جذبه چهره اش را بیشتر میکرد و جذابیتش را میفزود

با سقلمه مادرش به خودش اومد
_حواست کجاست دختر برو یه سینی چای بریز

لبش را گزید و از جایش بلند شد خوب شد زهرا هم بود هنگام چای ریختن دستانش میلرزید که باعث تعجب زهرا شد جلو آمد و استکان را ازش گرفت
:بدش به من ببینم چرا میلرزی؟؟
بدون حرف بهش خیره شد حالش چرا اینطور بود انگار در دلش رخت میشستن تا حالا اینجوری نشده بود زهرا آخرین استکان را هم داخل سینی گذاشت روی هر فنجان یک گل سرخ گذاشت و با یک ظرف پولکی سینی را به طرف گندم گرفت
_بیا عزیزم آروم باش بابا یه نفس عمیق بکش این حالش رسواگونه بود دو تا نفس عمیق کشید و سینی را از دستش گرفت زیادی سنگین بود تعدادشان زیاد بود لبش را زیر دندان گرفت و سینی را اول از همه جلوی حاج فتاح گرفت با تحسین نگاهی بهش کرد و استکان چای را برداشت حس میکرد هر آن ممکن است سینی از دستش لیز بخورد بیفتد ریحانه خانم با مهربانی نگاهش کرد و گفت:ممنون عروس خانم دیگر سرش در یقه اش بود خدایا این یکی از مراحل سخت زندگیم هست خودت کمکم کن ولی مگر میشد آن هم زیر نگاه تیز و خیره امیر کیانی برعکس دخترک که از خجالت در حال آب شدن بود پا روی پا انداخته بود و با دقت به رفتارهایش خیره بود آخرین فنجان چای را هم تعارف کرد و سینی خالی را به آشپزخانه برد بی توجه به حضور زهرا لیوان آبی برای خودش ریخت و یک نفس سر کشید انگار از درون در حال آتش گرفتن بود
حاج رضا استکان خالی را روی میز گذاشت و گلویش را صاف کرد
_خب با اجازه شما این دختر و پسر برن تو اتاق تا حرفاشون رو بزنند حاج عباس با متانت سری تکان داد و گفت:بله حتما گندم جان آقا امیر رو راهنمایی کن
قولنج انگشتش را شکست
با اکراه از جایش بلند شد

خدایا این دیگر چه حالی هست گریبانگیرش شده از خودش لجش گرفت انگار اولین خواستگارش بود در اتاقش را باز کرد و کناری ایستاد تا اول او برود:بفرمایید تو
امیر بدون اینکه نگاهی بهش بیندازد با قدم های محکمش وارد اتاق شد چشمانش را با حرص باز و بسته کرد مرتیکه پررو انگار پادشاهه پشت سرش وارد اتاق شد ولی در را نبست پشت بهش دستانش را در جیبش کرده بود و به تابلوهای شعرش که روی دیوار آویزان کرده بود خیره بود در دل اعتراف کرد که از پشت هم خوشتیپ بود معلومه که خیلی سال هست ورزش میکند هیکل ورزشکاری و عضلات سرشانه اش انگار که میخواستن کت تنش را بدرند اوففف چرا عین مجسمه ها خشک شده انگار اومده موزه پسره

سرفه مصلحتی کرد تا متوجهش شود
:ام.. آقای کیانی

برگشت سمتش
دستش را پایین آورد و خیره شد به تیله های مشکیش میخواست چه بگوید ؟؟!!
امیر چند قدم رفت جلو و مقابلش ایستاد این چه عطری بود زده بود وای چه بوی خوبی میده باید مارکش رو ازش بپرسم تشری به خود زد خاک تو سرت کنند گندم وا دادی که اخم کمرنگی کرد و چند قدم به عقب رفت چه معنی میداد این همه بهش نزدیک شده بود دستانش را به عادت همیشگیش در هم قفل کرد

نفس عمیقی کشید
_
من از شما چند تا سوال دارم آقای کیانی

_امیر.. اسمم امیر ارسلانه

با تعجب نگاهش کرد اسمش امیر ارسلان بود !!پس چرا همه امیر صداش میزدن خب میزاشتن امیر بهتر نبود اصلا یادش رفت چی میخواست بپرسد آه گندم خر این چه رفتاریه خب چیکار کنم نمیبینی پسره چجوری بهم خیره شده اصلا مغزم قفل میکنه با پوزخند به دخترک که هاج و واج بهش زل زده بود خیره شد

خم شد و چشمانش را تنگ کرد

_ فکر کنم میخواستی چیزی بگی

انگار که در عالم هپروت باشد سرش را تکان داد :هان .. من.. من .. الان میگم یه دیقه وایسا

گوشه های لبش رو به بالا کش آمد

الحق که انتخابش حرف نداشت یک دخترک گیج و خجالتی میتوانست مدتی اسباب سرگرمیش باشد

_چرا اومدین خواستگاری من ؟؟
ابرویش بالا رفت صاف ایستاد و با انگشت شصت و اشاره اش گوشه لبش را لمس کرد

:خب مثل هر آدم دیگه ای منم میخوام که تشکیل خونواده بدم خانواده ام شما رو میشناختن منم چند باری دیده بودمت ازت خوشم اومد و حالا که اینجام

با گیجی بهش زل زد

حرفهایش به نظر منطقی نمیامد

_ میشه بپرسم از چی من خوشتون اومده؟

لبخند کجی زد برگشت سمتش و در چشمان عسلی درشتش خیره شد بدش هم نمیامد این دختر را تجربه کند هیکلش عالی و چهره زیبایی داشت همان صورتش جان میداد تا صبح بچلانتش

_من آدم رکیم از الان بگم عاشقت نیستم به هیچ وجه اما حس میکنم دوست دارم تو دختر خوبی هستی منم پسر هجده ساله نیستم که احساساتم زود تموم شه تو رو برای زندگیم میخوام میخوام شریک زندگیم شی… زنم شی

با تعجب و دهانی باز بهش زل زده بود واقعا که نوبرش بود صاف صاف تو چشمام زل زده میگه عاشقت نیستم خب پس غلط کردی اومدی خواستگاریم احمق ولی دروغ چرا با تیکه های آخر حرفش دلش یه جوری شد چقدر مصمم و با جذبه حرف میزد انگار هیچ تردیدی درش نبود چشمانش آه لعنتی هیچ چیزی توش نبود این مرد پر از رمز و راز بود

لبش را تر کرد باید حرفهایش را میزد
_ببینید آقای کیانی (سختش بود بگوید آقا امیر) من اصلا شما رو نمیشناسم خانواده ام به خوبی با خانواده شما آشنایت دارن و خیلی از شما تعریف میکنند ولی به نظرم برای نتیجه ما باید یکماهی در ارتباط باشیم تا بفهمیم آیا به درد هم میخوریم یا نه

ابروهایش در هم رفت

این دختر چی پیش خودش فکر میکرد چند قدم جلو آمد و در نزدیکیش ایستاد باید کمی باهاش راه میامد

_فکر نمیکنی یکماه خیلی زیاده

اخم کمرنگی کرد

_نه برای یک عمر زندگی خیلیم کمه شما اگه میخواین تشکیل خونواده بدین باید بدونین که ما باید بیشتر همو بشناسیم تا در آینده دچار مشکل نشیم
گوشه لبش را به دندان گرفت
نگاه تیزی بهش کرد

_فقط ده روز…. نیازی به شناخت نیست پدرت به خوبی ما رو میشناسه اگرم میخوای منو بشناسی تو این ده روز کافیه

چشمانش از این گردتر نمیشد

این حجم از پررویی برایش قابل درک نبود یک تنه برای خود میبرید و میدوخت

_نخیر آقای کیانی ده روز خیلی کمه
بیست روز تمام
_پونزده روز دیگه حرفشو نزن

مات به دست بالا آمده اش و آن چهره عصبانیش خیره شد
این مرد چش بود!!

رویش را برگرداند

_باشه ولی از الان بگم که من نمیخوام با ازدواج با شما محدود بشم فکر کنم بدونین که قبل از شما پسرعمه ام خواستگارم بود من به خاطر این بهش جواب منفی دادم چون آدم سنتی و مذهبی بود فکرمون بهم نمیخورد من نمیخوام با همچین آدمی ازدواج کنم شما که اینجوری نیستین ؟؟

هر چند مطمئن بود پسر حاج رضا یک درصد هم اخلاقیات مهدی را نداشته باشد ولی کار که از محکم کاری عیب نمیکرد

یک تای ابرویش بالا رفت

این دختر با بقیه دخترهای حاجی فرق میکرد خوب شد حداقل میتواند تا یکماه تحملش کند

_از این بابت مطمئن باش دخترجون من از اوناش نیستم و دوست ندارم زنمم این اخلاقیات رو داشته باشه پس فکر کردی برای چی تو رو انتخاب کردم
ناخوداگاه لبخندی از این حرفش روی لبش نشست که هر دو طرف صورتش چال افتاد

با تعجب به صورت دخترک خیره شد اولین بار بود لبخندش را میدید

آن چال های گرد و درشتش زیادی خوردنی بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 201

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Leila Moradi

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x