رمان تناسخ محنت پارت ۱۹
پدر جام نو*شی*دنیاش را روی میز کوبید و در حالی که روبهروی من در آن سر میزی که از غذاهای اروپایی پر شده بود، نشسته بود، با جدیت گفت:
– فکر کن.
ابرو بالا انداختم و چنگال را با نفرت درون گوجه فرو کردم:
– چیزی به ذهنم نمیرسه! خودتون چی فکر میکنید؟
اینبار ظرف را روی میز کوبید و از روی صندلی بلند شد. صدای دادش برای چندمین بار ساختمان عمارت را لرزاند:
– خودم میفهمم خوب یادته و از سر لج اینطوری میکنی! مگه اون دخترهی حرومزاده چی داشت که بهخاطرش هرروز داری دل مهسا رو میشکونی؟!
چشمهایم را محکم بستم و انگشتانم را دور چنگال حلقه کردم. دلم میخواست وقتی این حرفها را از زبانش بشنوم، خرخرهاش را بجوم. برایم مهم نیست که پدرم است! او اگر پدرم بود، حال نزار مرا در این پنج سال میدید و تغییر موضع میداد.
– حرف بزن ع*و*ضی! اون گاله رو باز کن ببینم حرف حسابت چیه! هر دفعه بحث اون دخترهی بیهمهچیز که میشه خفهخون میگیری! دِ دردت چیه؟!
از روی صندلی بلند شدم و از بین دندانهای قفل شدهام گفتم:
– درمورد اون دختر درست حرف بزن!
جام را از روی میز برداشت و به سمت دیوار پرتاب کرد. جام هزار تکه شد و صدای مسخرهاش درون گوشم پیچید. اولین ظرفِ شکسته نبود؛ هرروز بساطمان همین بود!
– دروغ میگم مگه؟! دِ اگه دروغ میگم ل*ب باز کن یه چیز بگو! مگه دخترِ یه دزد نبود؟! مگه پدرش میلیونمیلیون ضرر نزد که بعد دمش رو بذاره رو کولش و بره؟ دِ زر بزن! مگه من از شکایتش نگذشتم بهخاطر تُوی حیف نون؟! الآن چته؟ چرا هار شدی؟ چرا بعد پنج سال بلد نیستی با زنت درست تا کنی؟
پوزخندی زدم و با تمسخر به سبیل کلفتش خیره شدم. فقط بلد بود سبیلش را بلند بگذارد و سیس آدمهای درست و حسابی را بگیرد. مر*تیکهی… .
– تو اگه بلد بودی با زن خودت درست تا کنی، مامان بیچارهی من الآن زنده بود.
با دستهای بزرگ و چاقش ضربهای به ظرفهایش زد و آنها را روی زمین ریخت:
– خفه شو!
مهسا جیغ خفیفی کشید و از سر جایش بلند شد. سمت راستم ایستاد و خواست دستم را بگیرد که پسش زدم. پوزخندم عمیقتر شد. وقتی شهرزاد ناپدید شد همه نادیدهاش گرفتند! نه خواهرش، نه مادرش، نه حتی مهسا که دوست صمیمیاش بود به دنبالش رفتند! او حتی لیاقت لمس دستانی را که روزی فقط شهرزاد را لمس میکردند، ندارد. دستانم را مشت کردم و با تمسخر به پدر خیره شدم. مهسا دستانش را روی دهانش گذاشت و آرام اشک ریخت. بساط هرروزمان همین بود! پدر روانی من سر یک چیز د*اغ میکرد، دعوا راه میانداخت و مهسا اشک میریخت.
پنج شش ظرف که روی زمین شکستند و صدایشان لال و کرمان کرد، نفسنفس زد و انگشت اشارهاش را بالا آورد:
– دِ ببین! اگه حرف مادرت رو یه بار دیگه بکشی وسط، اونوقت… .
به سرعت گفتم:
– اونوقت چی؟
پدر مشتهایش را بالا برد و خواست ضربهی دیگری روی میز بکوبد که مهسا جیغ بلندی کشید و با ضجه گفت:
– خواهش میکنم پدر جون! خواهش میکنم بس کنید! بهخاطر من هم که شده بس کنید. من نمیخوام به خاطر یه تاریخ که اهمیتی هم نداره، باهم دیگه بحث کنید. آره…فردا تاریخ پنجمین سال عقدمونه و عدنان یادش نیست ولی…بهخدا برای من مهم نیست! خیلی چیزهای مهمتری توی ر*اب*طهمون هست. من اونقدر عدنان رو دوست دارم که این چیزها یه ذره هم من رو ناراحت نمیکنه.
پدر پوزخندی زد. ابروهای کلفت و نامرتبش را بالا انداخت و در حالی که با چشمهای ریز سیاهش به من زل زده بود، گفت:
– آره! تاریخ عقدش رو یادش میره ولی خوب یادش میمونه بیست اسفند اون دخترهی بیهمهچیز گم و گور شده و مرده! مردم پا ب*و*س این حرم و اون حرم میشن که همچین زنی گیر پسرشون بیاد اونوقت این پسرهی الاغ… .
– من باهاش حرف میزنم!
صدای مظلومانهاش پوزخندم را پررنگتر کرد. برای به دست آوردن دل من و پدرم خودش را به هر دری میکوبید ولی آن وقت که شهرزاد خیلی به ما نیاز داشت، خودش را گم و گور کرد و ادعا کرد عاشقم است!
دستش را دور بازویم حلقه کرد و باعث شد کوتاه بخندم. با دست دیگرش اشکهایش را پاک کرد و موهای سیاه و ل*خت چتریاش را مرتب کرد. لبخندی رو به پدر زد و در حالی که با چشمهای سبزش مظلومانه به او نگاه میکرد، گفت:
– عدنان حتماً حالش خوب نیست. ما میریم اتاق باهم دیگه حرف بزنیم.
سپس سرش را به سوی من چرخاند و در حالی که خواهش و تمنا از چشمهای کشیدهاش میبارید، گفت:
– مگه نه؟
لبخندی تصنعی زدم و گفتم:
– چرا که نه؟! توی اتاق میبینمت!
سپس بازویم را رها کردم و با پوزخند از او دور شدم. قدمهای محکمم را روی سرامیکهای نقرهای سالن پیاده کردم و به روبه رو چشم دوختم. دو پلکانی که به حالت خمیده قرار داشتند و به طبقهی بالا میرفتند را از نظر گذراندم و مثل همیشه در آن سالن بزرگ و پهناور عمارت، به سمت پلکان سمت راست رفتم. دیوارهای قرمز و مبلمانهای مشکی رنگی که زیر پلکان و روبهتلویزیون نصب شدهی روی دیوار بودند، ابهت خود را از دست داده بودند. ست قرمز-مشکی عمارتی که قبلاً از شکوه روشنایی لوسترهای درخشان به خود میبالید، پنج سال بود که در ظلمات فرو رفته بود.
دستم را درون جیبهای اصلی شلوار شش جیبم نهادم و پلههای سیاه زیر پایم را آرام بالا رفتم. صدای پدر از پایین به گوش میرسید که با کنایه میگفت:
– دخترم تو غصه نخور؛ یه کم دیکه بگذره اسم اون دختره از دهنش میافته و به حرف باباش میرسه. اون مرده!
پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
– به همین خیال باش!
به پلهی آخر که رسیدم، نگاهی به سالن کوچک طبقهی بالا انداختم. دیوارهای طبقهی بالا به رنگ سفید بودند و حال و هوایشان از رنگ مسخرهی سرخ طبقهی پایین، بهتر بود. مبلی یک نفره که به دیوار تکیه داده و کنارش مبل دو نفرهی آبی، به دستور من در آنجا گذاشته شده بودند. حتی موکت سفید اتاق و تضادی که با زمینِ تمام سرامیک طبقهی پایین داشت، لبخندی گوشهی ل*بم نشاند. همیشه دوست داشتم سلیقهام از پدرم جدا باشد و مکانی ساده و کوچک برای راحتیام خلق کنم.
سرویسها، اتاق مهمان و حتی اتاق پدرم طبقهی پایین بود. طبقهی بالا فقط دو اتاق و دو سرویس قرار داشت. یک در اتاق به سمت یک پلکان بود و دری دیگر در انتهای چپ سالن و روبهروی پلکان سمت چپ. یکی از اتاقها اتاق خوابم بود و دیگری اتاق کار، که بهخاطر مهسا یک تخت نیز در آن گذاشته بودم. حق نداشت کنار من بخوابد! من هیچوقت کاری که با شهرزاد کرده بود را فراموش نمیکردم. بهخاطر شهرزاد تن به آن ازدواج دادم و وقتی هیچ حسی به آن دخترک دو رو ندارم، اجازه ندارد در اتاق من بخوابد!
روبهروی پلکان سمت راست، در سفید اتاقم قرار داشت. به آرامی دستگیره را پایین کشیدم و وارد شدم. نفس عمیقی کشیدم. بوی ادکلنی که عاشقش بودم، درون هوا پخش شد. همان ادکلنی که شهرزاد در دیدار اولمان به من هدیه داد؛ همانی که هرروز عطرش اتاق را پر میکند و مواقعی که بن مشام مهسا میرسد، حسادتش را دو چندان و اعصابش را متلاشی میکند. با به یادآوردن خاطرهی اولین قرارمان در کافهی «hayat» شهر «وان»، لبخند تلخی گوشهی ل*بم نشاندم:
«- راستش…من نمیدونستم چی براتون بگیرم برای همین یه ادکلن خریدم. حتی من سلیقهی شما رو هم نمیدونم ولی…راستش پدرم میگه همیشه توی خرید ادکلن سلیقهم خیلی خوبه. امیدوارم خوشتون بیاد!
– معلومه که خوشم میاد. حالا چرا اینقدر لفظ قلم حرف میزنی؟ مگه ما اولین باره همدیگه رو میبینیم؟
– خب…آخه…آخه اولین قرارمونه و راستش یه کوچولو معذبم… .
– قربونت برم بعد از اون همه چت قشنگ و حرف زدن پشت تلفن؟ اصلاً میدونی اینطوری از نزدیک دیدنت چهقدر حس خوبی داره؟
وای نکنه مهسا و پدر عدنان باهم هم کاری کردن تا شهرزاد و بکشن و الان فکر میکنن مرده اما زندس فقط عافظه ش رو از دست داده
وای یعنی عدنان شهرزادو هنوز دوست داره و ب فکرشه بعد از این همه سال
ببینیم چی میشه🥺
وای مرسی واسه پارت های خوبت همین طوری پارت بده رمانت خیلی خوبه 😘❤
چشم😍♥️
حسابی کنجکاوم برای اتفاقات بعدی 😁
با اینکه مشخصه عدنان مجبور بوده از شهرزاد جدا شه اما همچنان ازش بدم میاد و به نظرم شهرزاد و کامیار باید به هم برسن 😂
نمیدونم چرااا انقدر از عدنان بدممم میاااااد
موفق باشی عزیزم ❤
من از سپهر بدم میاد😂 من میخام شهرزاد با کامیار ازدواج کنه 😊
هم سپهر هم عدنان😂
مرسی عزیزم که دنبال میکنی🥺♥️
شهرزاد عاشق کامیار مهربونم شوووو🥲عدنان رو با اینکه مشخصه مجبور بوده دوس ندارم😂
🤣🤣🤣