رمان تناسخ محنت پارت ۲۵
دست به س*ی*نه خیره به صورت سر به زیرش شدم. برعکس محمد ریش نداشت و اصلاح تر و تمیزی کرده بود. یک تای ابروی نازک و قهوهایم را بالا دادم و دست به کمرگفتم:
– فرمایش؟
دستهایش را کنار بدنش گذاشت و با صدای جدی گفت:
– به اتفاقی افتاده و شما باید با ما بیاید.
اخم کردم. سریع پرسیدم:
– چی شده؟
سرش را بالا آورد و نگاهش رنگ نگرانی گرفت. اخمم غلیظتر شد. یعنی چه شده بود که صورت جدی او آغشته به غم بود؟ با جدیت گفتم:
– گفتم چی شده؟!
ل*ب تر کرد و گفت:
– آقا کامیار یه اتفاقی براشون افتاده و بیمارستانن. لطفاً عجله کنین بریم!
در یک آن قیافهی عبوسم تغییر کرد و آب دهانم را فرو بردم. چه میگفت؟! یک شوخی مسخره بود؟ کامیار…کامیار اتفاقی برایش افتاده بود؟ کامیار من برای چه باید بیمارستان باشد؟!
با بهت پرسیدم:
– چی؟!
سرش را پایین انداخت و گفت:
– من ماشین رو آماده میکنم. لطفاً عجله کنین.
سپس مرا ترک کرد و رفت. چند بار پلک زدم و دستم را روی قلبم گذاشتم. خدایا! خواب بودم یا نه؟ خیال است یا واقعی؟ توهم میزنم؛ نه؟ سیلیای به صورتم زدم و با حس کردن دردش، فهمیدم بیدارم! و چه درد عمیقی بودن بیدار بودن در عین حالی که دوست داری بخوابی و چشم باز نکنی. چانهام شروع به لرز کرد و چشمهایم دو دو میزدند. دستم را درون موهایم فرو کردم و چنگ زدم:
– یاخدا…یا محمد…چی شده؟! کامیار من چش شده؟!
سریع سرم را با حالی نزار به سمت در خانه برگرداندم. خدایا این بادیگارد احمق چه میگفت؟! نه! محال بود کامیار من بیمارستان باشد! کامیار به من قول داده بود! به من قول داده بود بلایی به سرش نیاید!
با چشمهای به اشک نشستهام دیدم چهطور بادیگارد در را گشود و با سرعت رفت. یعنی…یعنی حال کامیارم آنقدر بد بود که اینقدر عجله میکردند؟! چه بلایی به سرش آمده بود؟ کامیار سرحال و سلامت من چرا بیمارستان بود؟!
– نه…نه کامیار تو قول داده بودی… .
زانوانم خم شدند و روی سرامیک سفید راهرو نشستم. سرم را با بیحالی به دیوار سمت چپم تکیه دادم و انگار نمیفهمیدم در این دنیای خ*را*بشده چه خبر است!
– سلام…آقا عدنان خیلی خیرم فوریه! باید خبرم بدم که حال آقا کامیار بده و بیمارستانه. نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی وقتی رسیدم اونجا آدرس و خبرها رو بهتون میدم.
با دستان پر لرزم خود را از روی زمین بلند کردم و در حالی که اشک میریختم، به سمت محمد رفتم. الآن که حال من خ*را*ب بود هم میخواست پای آن ع*و*ضی را به بیمارستان بکشد! چهطور حال خوب من به یک آن آنقدر خ*را*ب شده بود؟ اصلاً نکند همان عدنان بیوجود و زن بیوفایش بلایی به سر کامیار من آورده اند؟! بیاختیار یقهی محمد را محکم در چنگ گرفتم و داد زدم:
– الآن که حال کامیار بده هم دستبردار نیستی؟! میخوای پای اون حرومزاده رو به بیمارستان باز کنی؟! آره ع*و*ضی؟!
با ترس به من زل زد و گفت:
– خا…خانوم ولم کنین! اینها رو بذارین واسه بعد! حا…حال آقا کامیار بده!
او با وحشت و من عصبی با چشمهای اشکی به او زل زدم. کامیار…کامیار حالش بد بود! کامیار حالش خ*را*ب بود! باید میرفتم پیش تنها کسم و حالش را خوب میکردم؛ باید میرفتم! چشم از تیلههای مسخرهی ترسیدهاش گرفتم و رو برگرداندم. دستانم را روی گونههای خیسم کشیدم و نمیدانم آن قدرت از کجا آمد که دواندوان به سمت در خانه رفتم.
از بیقراری و اضطراب و حال بد، اولین دمپایی دم دست را پا کردم و به سمت آسانسور رفتم. دستم را به سمت دکمه بردم و هر چهقدر میتوانستم دکمه را پشت سر هم فشردم.
– لعنتی…زود باش!
اشک، مانع دید جلوی چشمهایم میشد! نمیتوانستم ببینم آسانسور لعنتی که لفتش میدهد در کدام طبقه سیر میکند. دندان قروچهای کردم و هق زدم:
– کامیار…عزیزم دووم بیار زودی میام پیشت.
دستانم را درون موهایم فرو بردم و چنگ زدم. هقهق دیگری کردم و اشک ریختم. محکم چشمهایم را روی هم میفشردم؛ جوری که اصلاً نمیخواستم هیچ چیز را ببینم! از بیمارستان و تختهای مسخرهاش متنفرم! از مریض شدن و اتفاقات شومش متنفرم! ضجه زدم:
– خدا! اگه بلایی به سر کامیار میخوای بیاری، من رو هم بکش!
ل*ب گزیدم و با دیدن آسانسور که به طبقهی چهارم رسید، دست لرزانم را روی در گذاشتم. قبل از اینکه بکشمش، دست محمد آمد و با سرعت در را گشود:
– بفرمایین خانوم.
با نفرت به صورت سر به زیرش خیره شدم و خود را درون آسانسور پرتاب کردم. باید عجله میکردم؛ باید به کامیار میرسیدم! باید میفهمیدم چه بلایی به سرش آمده و چرا در آن بیمارستان کوفتی است! نکند تصادف کرده؟ نکند چاقو خورده؟ نکند بهخاطر من در حال مرگ باشد؟!
سرم را محکم به دیوارهی آسانسور کوبیدم و داد زدم:
– من بهت گفتم توی این ایران لعنتی پا نذاریم!
دوباره سرم را به دیواره کوبیدم و فریاد زدم:
– لعنت بهت!
ناگهان به سرفه افتادم و نفسم گرفتم. باز هم آسم لعنتی! باز هم این آسم حال به هم زن که رهایم نمیکند!
– خانوم حالتون خوبه؟
ابله! کودن! چهطور حالم خوب باشد؟ دستم را به گلویم گرفتم و روی سرامیکهای آسانسور نشستم. آسانسور که ایستاد، در را گشود و گفت:
– اسپری لازم دارین؟!
با کلافگی سرم را بالا و پایین کردم و به سرفه ادامه دادم. کاش همینجا خلاصم کند! کاش همینجا بمیرم! اصلاً اسپری لعنتیام را نیاور تا در همین حال تلف شوم و دیگر این همه بدبختی نبینم. سریع در را باز کرد و نمیدانم چه شد که تصمیم گرفت مرا ب*غ*ل کند. بین مرگ و زندگی بودم، اشک میریختم و سرفه میکردم. قلب لعنتی و لجبازم هم برای خودش میکوبید و توجهی به حرفهایم نداشت!
– خانوم شما دیگه دووم بیارین الآن میریم داخل ماشین اسپری میدم خدمتتون.
پوزخندی در دل زدم. کاش خانم دوام نیاورد و خلاص کند! با قدمهای تندی مرا به ماشین رساند. چشمهایم بسته بودند و در عقب که باز شد و مرا روی صندلی نرم خواباند، فهمیدم سوار شدم و قرار است کامیارم را ملاقات کنم! از سرفههای مکرر قفسهی س*ی*نهام تیر میکشید و نفس نیاز داشتم!
– علیرضا این اسپری لعنتی کجاست؟
– بابا داشبورد رو بگرد!
صدای باز و بسته شدن محکم درها، روی اعصابم رژه میرفت. کمی بعد، دستی به سمتم دراز شد و بین سرفههای جانفرسا و اشکهایم، اسپری کوچک و سفید رنگ را دیدم. به آرامی آن را از محمد که جلو نشسته بود، گرفتم و تنفس کردم. یک…دو…سه و باز به زندگی بازگشتم. با بیحالی به صندلی عقب تکیه کردم و چشمانم را بستم. اشکهایم دانهدانه از چشمهایم میچکیدند و تاب و توان پرسیدن این سوال ظالم را نداشتم؛ اما با تمام دردی که برایم داشت، به زبان آوردمش:
– چه بلایی به سرش اومده؟
خدا خدا میکردم که در حد یک غش کردن ساده یا از حال رفتن باشد. حتی اگر مسموم هم شده بود مشکلی نداشت؛ اما کسی که پشت فرمان نشسته بود، با جوابی که داد، روح را از تنم به پرواز در آورد. نفس عمیقی کشید و با ناراحتی جواب داد:
– میگن تیر خورده.
هه! تیر خورده است! بیچاره را نه ماشین زده و نه غش کرده و نه چیز دیگری…تیر خورده است! یک ع*و*ضی با ماشهی نجسش به مهربانترین آدم دنیا شلیک کرده! عصبی خندیدم و داد زدم:
– کار کی بوده؟! کار کدوم ع*و*ضیای بوده؟ کدوم ک*ثافت نجسی این کار رو کرده؟! جواب بده!
پاهایم را محکم به کف ماشین میکوبیدم و فریاد میزدم. دستان مشت شدهام منتظر یک صورت بودند که بیاید و بخوابند روی آن و لگد کُشش کنند!
– خانوم هنوز معلوم نیست. احتمالاً تحقیقات پلیس به زودی شروع بشه.
پوزخندی زدم. پوزخندی بلند! آن پلیس گور به گور شده که هیچوقت پدرم، شیما و مرا پیدا نکرد، برایم خلافکار گیر بیندازد؟! عصبی خود را به جلو کشاندم و خطاب به راننده که بادیگاردی علیرضا نام بود، گفتم:
– آره! پلیس به گور باباش خندیده که واسه من قاتل پیدا کنه! بجنب این لگنت رو روشن کن تا نخوابوندم تو گوشت! لفتش میده واسه من! انگار میخواد بره عروسی باباش!
وای نکنه کامران بمیره
رمانت عالیه گلم میشه یه پارت دیگه بدی
فردا میذارم عزیزم
چرا پارت نیومده🥺🥺
نمیتونم فعلا بذارم 🙁 خیلی امروز سرم شلوغه
فاطمه جون کی پارت میدی خواهشن پارت بده داره به جاهای حساسش میرسه 🥺😘
فرستادم گلم♥️