رمان تناسخ محنت پارت ۲۶
ماشین استارت خورد و من تمام عصبانیت و حرصم را سر دکمهی پایین آوردن شیشهی سمت چپ خالی کردم. شیشه که تا آخر پایین آمد، چنان سرم را با شتاب بیرون کردم و نفسی عمیق کشیدم که دلم میخواست تمامی بغضها، ناراحتی و حرصم را به دست باد بسپرم.
اشک گرمی از چشمم چکید و همراه با باد به ر*ق*ص در آمد. مشتهای ظریفم را روی پاچههای جینم گذاشتم و ل*ب زدم:
– بهخدا که هرکی این کار رو باهات کرده باشه رو با دستهای خودم خفهش میکنم! از خونش نمیگذرم کامیار…به والله که نمیگذرم!
چانهام لرزید و در پی آن چشمهایم بسته شدند. غرورم را هم باد برد و ذرهذره اشک ریختم. حالم بهسان حال پنج سال پیش بود؛ وقتی عدنان نامزدیمان را به هم زده بود! پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
– فقط ای کاش کار تو و آدمهای دورت نباشه! امیدوارم فقط یه خیانتکار ع*و*ضی باشی؛ نه یه قاتل!
لبانم را درون دهانم فرو بردم و چشمهایم را باز کردم. جلوی چراغ قرمز که میایستادیم، دلم میخواست فریاد بزنم و همه را به باد کتک بگیرم! کامیار من دارد درون بیمارستان با یک نیمچه فلز د*اغ درون بدنش جان میدهد، آنوقت شماها پشت این چراغ قرمز مسخرهی زشت راهمان را سد کردهاید؟
آب دهانم را باز فرو بردم. حالم عجیب بود! یک لحظه حرص میخوردم و لحظهای بعد میگریستم! اگر اتفاقی برای کامیار بیفتد چه؟ اگر از دستش بدهم، انتقامش را از تمامی آن آدمیان حرومخور بگیرم، آیا زنده میشود و باز صدایم میکند؟ آیا باز با چشمهای عسلیاش خیره در تیلههای سیاهم میشود و میگوید مراقبم است؟ اصلاً…کامیار آن روز به من قول داد که اتفاقی برایش رخ ندهد! برای چه ناراحتم؟! برای چه ناامیدم؟ کامیار همیشه پای قولش میماند؛ حتی اگر بحث مرگ و زندگی باشد. به صندلی ماشین تکیه دادم و دستانم را روی صورت خیسم کشیدم. مثل دیوانهها زمزمه کردم:
– کامیار دوست نداره اینطوری ببینتم. فکر میکنه اتفاقی افتاده!
خودم را به کوچهی علی چپ زدم و لبخندی تلخ با چاشنی بغضی سنگین، حال خرابم را پشت پرده قایم کرد.
– خانوم رسیدیم.
محمد نگران از صندلی جلو برگشت به من خیره شد و با لبان نازک و پو*ستپوستیاش گفت:
– کمک میخواین؟ حالتون خوبه؟
توجهی نکردم و بیحرف در سمت چپ را گشودم. پاهای لرزانم را که در کنترل لرزششان ضعیف بودم، بیرون گذاشتم و پیاده شدم. در را محکم بستم و به سمت راستم خیره شدم. ساختمان بزرگ بیمارستان «شفا» طعنهوار به من نگاه میکرد. کامیار عزیزدردانهام آن داخل بود و معلوم نبود با او چه میکردند! نفسم را بیرون دادم و در جالی که سعی میکردم بغضم نشکند و در دل امیدوار باشم، به سمت بیمارستان گام برداشتم.
در بزرگ نردهای ورودی باز بود و من بیتوجه به دو بادیگارد پشت سرم، وارد محوطه شدم. محوطهی بزرگی که به در ورودی سالن بیمارستان سنگکاری شده بود و دو طرف جادهی سنگکاری شده هم، محوطهی سبز رنگ بزرگی بود با نیمکتهای چوبی. چشم از ماشین آمبولانسهای پارک شده در دو طرف ساختمان گرفتم و زیر ل*ب گفتم:
– کامیار رو با یکی از اینها اوردن بیمارستان… .
پوزخندی زدم. دلم میخواست بدوم و با شتاب مثل فیلم و رمانها به دیدارش بروم اما…اگر باز میدویدم و آسم لعنتی گریبانگیرم میشد، حالم از همه چیز به هم میخورد. سلانهسلانه با پاهایی که برایم اندازه پنجاه کیلویی سنگین بودند، به سمت در ساختمان رفتم. پرستارها و دکترها و مردم عادی، یکی پس از دیگری از در بیرون میآمدند. اضطراب قلبم را متلاشی میکرد و ذهنم را پراکنده. دلم میخواست زودتر ببینمش و دستانش را لمس کنم. پاهای خستهام را که به در ورودی رساندم، به زحمت از دو سه پله بالا رفتم و دستم را به چارچوب در گرفتم. نفس عمیقی کشیدم و به سالنی که مملو از جمعیت بود، خیره شدم.
یک راهرو به روبهرو و دو راه رو به چپ و راست موجود بود. خسته، دمپاییهای آبیام را به جلو کشاندم و وارد شدم. سمت راستم پرستاری با مانیتور پشت میز شیشهای نشسته بود و با تلفن صحبت میکردم. آب دهانم را فرو بردم و جلویش ایستادم. با آرایش غلیظی که داشت، به این و آن لبخند میزد و با ناز و عشوه با مخاطب پشت تلفن مشغول بود. دستانم را جلو بردم و کنار شیشهای که مرز بین من و او بود گذاشتم. از نیمدایرهی جدا شدهی شیشه، او را نگاشتم و ل*ب تر کردم. چه میگفتم؟ میگفتم کامیار را کجا بردهاید و با او چه میکنید؟ کامیار حالش چهطور است؟ آنقدر فکر کردم که بالآخره تماسش تمام شد و سر و وضعم را با تعجب نگاهی انداخت. بیروح به لنزهای لجنیاش نگاهی کردم و این کارم مسبب این شد که با لبخندی تصنعی روی ل*بهای پروتز شدهاش بگوید:
– جانم خانوم؟
دستهای لرزانم را مشت کردم و این طرف و آن طرف را نگاه کردم. ل*ب زیرینم را گزیدم و با صدایی که از ته چاه میآمد، گفتم:
– میخوام برم ملاقاتِ… .
سریع ابرو بالا انداخت و به مانیتورش خیره شد. در جواب حرف نیمهتمامم گفت:
– اسم مریضتون؟
نفسم را بیرون دادم و با همان صدای خشدار و نارسا گفتم:
– کامیار رحمانی.
با ناخنهای بلندش باشتباب روی کیبورد تابپ کرد و با همان لبخند تصنعیاش گفت:
– توی اتاق عمل هستن.
سرم را پایین انداختم و دستان لرزانم را محکمتر مشت کردم. نباید بغضم میترکید و ناامید میشدم. کامیار زنده میماند و باز پیش من برمیگشت؛ فقط یک عمل ساده بود و بس! سرم را تکان دادم و با صدایی که از شدت بغض میلرزید، گفتم:
– چند وقته تو اتاق عمله؟
باز هم با آن لبخند تصنعی و پشت چشم نازک کردنهای بیدلیل با مژههای پرپشتش روی اعصابم رفت. چشمش به پشت سرم افتاد و دو بادیگارد را دید؛ در حالی که مثل ندید بدیدها با چشمانش آن دو بادیگارد را قورت میداد، خطاب به من گفت:
– عزیزم نیم ساعتی میشه؛ اطلاع دیگهای ندارم. اتاق عمل هم طبقهی بالا راهروی سمت راسته.
سپس رو به محمد گفت:
– بفرمایید آقا؟
با شنیدن حرف محمد، ناامید با لبخند حرصدرآری به مانیتورش خیره شد و ساکت ماند.
– همراهِ این خانوم هستم.
با پاهای شل شده و بدنی خسته پا به راهروی روبهرو گذاشتم. صدای لوس و مسخرهی پرستار، همهمهی مریضان و صدای چرخهای ویلچر و تختهای بیمارستان یه شدت اعصابم را خطخطی میکردند. در حالی که از دورا دور، در آسانسور به چشمم میخورد، دستم را تکیه به دیوار سفید سمت راستم نهاده و با کمک آن سلانهسلانه به سمت آسانسور میرفتم.
دلم بد گرفته بود! خیلی بد. مثل از دست دادن حیوان خانگی، پژمرده شدن گل موردعلاقهام یا حتی مثل یک شب بارانی و سرگردان میان بیابان، دلم گرفته بود! هم میترسیدم از فهمیدن حال کامیار و هم دلم میخواست جویای حالش شوم. جملهی ترسناک «متأسفانه از دستش دادیم» آه از نهادم بلند میکرد. پلک زدم تا چشمان اشکیام به وضوح آسانسور را ببینند. نزدیک و نزدیکتر شدم و وقتی به در آسانسور رسیدم، با انگشتان لرزان و ظریفم دکمه را فشردم.
کمی گذشت و در به رویم باز شد.
با اولین چیزی که مشاهده کردم، نفسم برید و دستانم شل شدند. بهتزده به اندام تنومند و چو سروش چشم دوختم. به صورت سفیدش زل زدم و تکتک اعضای صورت کسی که سالیانی بود از دستش داده بودم، خیره شدم. هنوز هم همان اخم آن روز را داشت! هنوز هم چشمان سرخ شدهاش را با بیرحمی از من میدزدید. هنوز هم بعد از پنج سال موهای سیاه و صورت اصلاح شدهاش دلم را میلرزاند و از طرفی مرا از او متنفر میکرد. هنوز هم…آه! چهقدر هنوز همهایی برای گفتن دارم که همهی آنها خلاصه شده از عشقی بود که هیچوقت نباید پا به قلبم میگذاشت. هنوز هم موقع دیدنش روح از تنم جدا شده و حیرتزده میشدم اما…چه تلخ که برعکس سالیان سالی که گذشته، دیگر با دیدنش لبخند نمیزدم…بلکه تنها سیلاب اشک میریختم زیرا، در آن بازی عاشقانهی سه نفره، من فقط مهرهی سوخته بودم؛ مثل مهرهای داخل منچ که همیشه از رقیب میخورد؛ شاید هم مثل چرخ زاپاس خودروها یا اشانتیون ارزان روی ج*ن*س خریداری شده؛ من همانقدر اضاف و به درد نخور بودم!
– شهرزاد خانوم!
روی زمین سرد بیمارستان پرتاب شدم و با صدای محمد، نگاه او هم به نگاه من گریه خورد. چشمانش…چشمانش احساسی مخوف داشتند. نه میشد فهمید تنفر است یا مرموزیت است یا عشق یا…حس غریبانهای داشتم. مثل اولین باری که در کارخانهی پدرش دیدمش. چشمان سیاهش با حیرت در چشمان من دوخت و همان لحظه بود که فهمیدم قلبم خودش را به هر دری میکوبد تا از بدنم خارج شود. دستانم یخ کرده و بدنم میلرزید. اشکی غریبانه از چشمم چکید و با حسرت به چشمان کسی که روزی حاضر بودم برایشان بمیرم، خیره شدم. چشمانی که خودشان با دستان خودشان تخم نفرت را در دلم کاشتند و حسادت به بار آوردند. آب دهانم را فرو برده و در حالی که در باتلاق سیاه چشمانش دست و پا میزدم، زمزمه کردم:
– عدنان…!
متوجه حال نزارم شد که سریع به بادیگاردها تشر زد و گفت:
– شماها چه مرگتونه؟! نمیبینین حال خرابش رو؟! یکم از اون تن لشتون کار بکشین!
پوزخندی زدم. عدنان و نگران شدن؟ عدنان و این کارها؟ عدنان و تشر زدن برای حال بد من؟ مگر اصلاً حال بد من برای کسی مهم بود؟ !در حالی که بادیگاردها مثل مترسک خشکشان زده بود، عدنان به سمتم آمد و دو دستش را سپر کمرم کرد. مرا در آ*غ*و*ش گرفت و باز تشر زد:
– برین به یکی از همین پرستارها بگین یه اتاق آماده کنه. این دختر حالش بده! یکم اون چشمهای کورتون رو باز کنین! پس به چه دردی میخورین؟ ها؟!
چهقدر عوض شده بود! عدنان بادیگاردها و خدمههایش را مثل رفیق خودش میدانست و الآن اینگونه با آنها حرف میزند؟! چهقدر این مرد تغییر کرده بود!
نفستنگی و بغض و سردرد به سراغم آمده بودند. دلم میخواست هُلش دهم و خود را از آغوشش به بیرون پرتاب کنم اما نمیشد. دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم که مثل پنج سال پیش رهایم کند و به دنبال زنش برود اما نمیشد. حنجرهام خشک شده بود و یاری نمیکرد. آنقدر بغض درون گلویم جا خوش کرده بود که نمیتوانستم نفس بکشم.
تنها چشمان خسته و ترسیدهام را به فک زاویهدار و چشمان عصبیاش دوختم. چه روزها که به او تشر میزدم که اخم نکند! اخم به او نمیآید. دلم بدتر گرفت. میدانی بدتر از اینکه آرزویت حسرتت باشد چیست؟ اینکه خاطرههایت روزی برایت حسرت شوند! دستان محکمش دو طرف بدنم را گرفته و با شتاب مرا به این طرف و آن طرف میبرد. یکی به من بگوید اینجا چه خبر است؟! من ناآگاهانه و بیخیال درون آ*غ*و*ش مرد از دست رفتهام جا خوش کردهام؛ کمکم کنید! این آ*غ*و*ش صاحب دارد و من دزد نیستم!
مرسی عشقم واسه پارت😘😍
🥺♥️♥️
چقدر بیشعوری عدنان خو بغلش نکنننن،فقط کامی باید بغلش کنه🥲🥲
😂😂
😂
خیلی رفتی تو حسش 😂😂
خیلی🤣
ه
چرا پارت نمیدی
امروز میفرسم عزیزم
پس چرا نیومده لطفا بگو کی میاد تا من آنقدر نیام سر بزنم فاطمه جون
فاطمه جون چرا پارت نمیدی خواهشن پارت بده مارو تو خماری نزار 🥺🥺😭
فاطمه جون کجایی چرا پارت نمیدی مشکلی برات پیش اومده امید وارم زود درست شه و زود پارت بدی تو خماری موندم الان که میمیرم پارت بده خواهشن🙏🙏🙏🙏
فاطمه جان پارت نمیدی خواهشن بده ما تو خماری موندیم
قلمت خعلی خوبه
البته پارت گذاریت افتضاح
خاهشن تندتند پارت بزار
چرا پارت نمی زاری؟؟
پارت نمیدی دیگه نویسنده