رمان تناسخ محنت پارت ۸
چشمهایم از تعجب گرد شدند. آن صدا مال من بود؟! یک توهم بود یا یک خاطرهی گنگ؟! بعد از پنج سال چگونه برای اولین بار جرقهای در سرم زد؟ چشمانم را محکم روی هم فشردم. دلیل اولین جرقهی ذهنم حرفهای مرد غریبهی روبهرویم بود. او باعث شد یک خاطره از جلوی چشمهایم رد شود؛ هر چند کوتاه! اگر واقعاً یک خاطره باشد، یعنی پدر واقعیام مرا ترک کرده؟ چه کسی باعث این کار شده؟! اصلاً شاید هم توهم بود و فکر کردم خاطره است!
– گوشِت با منه؟
چشمهایم را باز کردم. غرق در فکر بودم و حرفهایش را نشنیده بودم. نفسم را بیرون دادم و به آرامی گفتم:
– چهطوری میتونم بهت اعتماد کنم؟
زیر ل*ب با خودش گفت:
– هه! اعتماد! فکرشم نمیکردم یه روز باید ازش بخوام بهم اعتماد کنه!
تکسرفهای کردم و گفتم:
– خب بالآخره این زندگی جدید منه و نمیشناسمت.
با تأسف گفت:
– اگه فکر میکنی میخوام بدزدمت و بلایی سرت بیارم، نمیدونم…هر چی میخوای بهت میدم. کارت ملی، شناسنامه… .
حرفش را با لحن محکمی قطع کردم و در حالی که برای کاهش استرسم دستم را روی پارچهی نخی شلوار لیام میکشیدم، گفتم:
– من این چیزها به دردم نمیخوره. باید یه کار دیگه انجام بدی.
– هر چی!
ابرو بالا انداختم و با جدیت گفتم:
– به عنوان یه روانشناس به خونهمون میای تا بقیه بشناسنت.
کمی مکث کرد. میدانستم که مامان نریمان همیشه روی دکترهای من حساس بود و مدرکشان را یکبهیک چک میکرد. مجبور کردنش به جور کردن یک مدرک جعلی، راهی مناسب برای محک زدنش بود. کمی سکوت، ون را فرا گرفت و در حالی که از تکانهای ون که منجر به برخورد تنم با بادگارد کناریام میشد کفری بودم، صدایش را شنیدم که با اطمینان جواب داد:
– همین کار رو میکنم.
لبخند رضایتمندانهای زدم و گفتم:
– خوبه! پس من آدرس خونهمون رو بهت میدم و هروقت مدرک جعلیت رو جور کردی میتونی بیای خونهمون و کارت رو شروع کنی.
سکوت باز هم ون را فرا گرفت. اینبار خودم دست به کار شدم و سکوت را شکاندم:
– میخوام چهرهت رو ببینم. بعد هم باید من رو برگردونی به همون بستنیفروشی.
پایم را روی پایم گذاشتم و به پُشتی چرمی ون تکیه دادم. به آرامی و با لحن مهربانش گفت:
– حتما!
دیگر حرفی میانمان رد و بدل نشد و هر دو سکوت کردیم. صدای چرخهای ون و بوق ماشینها، تنها صدای حکمفرمای بینمان بود. در سکوت به وضع عجیبی که پیش آمده بود، فکر میکردم. او که بود که از من اطلاعات داشت؟! اگر واقعاً بیست سال از زندگیام را پیشش زندگی کرده بودم، چهطور از بلایی که به سرم آمده بود خبر نداشت؟ چرا فقط خودم از آن اتفاق خبر داشتم؟! چرا آنقدر اصرار داشت که به من کمک کند؟ حال واقعاً اسمم شهرزاد بود؟
نفسم را بیرون دادم. چرا باید با یک جملهی او صدای عجیبی در ذهنم شکل بگیرد؟ اصلاً شاید بتواند خاطراتم را برگرداند و از آن همه پوچی عجیبی که در ذهن دارم نجاتم دهد! شاید بعد از پنج سال تلاش برای به یادآوردن گذشته، تنها امیدم همین فرد باشد. فردی که حتی اسمش را هم نمیدانم.
چندی بعد، با ترمزی که ون کرد، به خودم آمدم. صدای همان مرد از روبهرویم آمد که گفت:
– بفرمایین؛ رسیدیم. پس قرارمون سر جاشه. من مدرک روانشناسی رو جور میکنم و به خونهتون میام.
سری تکان دادم و گفتم:
– آدرس رو… .
– آدرس رو دارم.
ابرو بالا انداختم و «باشه»ای زیر ل*ب گفتم. دستی جلو آمد و در سمت راستم را باز کرد. با باز شدن در، نور عظیمی تاریکی ون را از بین برد و من که از کنجکاویِ چهرهی آن مرد منتظر نوری هر چند ضعیف بودم، سریع سرم را به صندلی روبهرویم چرخاندم و با اولین چیزی که مواجه شدم، لبخند بزرگی روی صورتی سفید بود. لبخندی که معنایش را نمیفهمیدم! شاید دردناک بود، یا شاید از سر خوشحالی! صورت سهتیغ شده با ل*بهای تقریباً درشتی که به لبخند مزین شده بوند، جذاب نشانش میداد. ابروان پهن قهوهای رنگ با دو جفت چشم درشت عسلی، توازنی در چهرهاش ایجاد کرده بودند.
او در چشمان من خیره و من در چشمان او! نگاهش کردم و نگاهش کردم تا بلکه یک نشان از گذشته یا یک خاطره برایم تداعی شود اما هیچ!
تکسرفهای کردم و به سمت در چرخیدم. از ون پایین پریدم و به سمتش برگشتم. ل*بهای غنچهایم را به لبخند محوی آراستم و گفتم:
– امیدوارم بتونی حافظهم رو بهم برگردونی.
لبخندش بزرگتر شد و دست چپش را درون موهای ل*خت و قهوهای روشنش فرو برد. دستش را دراز کرد و گفت:
– راستی…از اونجایی که هنوز من رو یادت نیست باید خودم رو معرفی کنم؛ کامیار هستم.
به دستش که در قسمت آرنج، آستین پیرهن کرمیاش تا خورده بود، خیره شدم. زمزمه کردم:
– کامیار… .
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
– من هم همتا هستم. البته…فکر کنم شهرزاد صدام کنی!
کوتاه خندید که چینی به چشمان درشتش داد و صد البته که چه خندهی زیبایی داشت! ولی حیف که نه خندیدنش آشنا بود و نه چشمهایش.
دستم را به آرامی درون دستش نهادم که با چیزی که درون سرم فریاد کشید و صح*نهای که از جلوی چشمهایم رد شد، سر جایم خشکم زد:
«- دِ! برو دیگه شهرزاد. میدونی دیشب چهقدر باهم حرف زدیم سرش؟ باز الآن میگی میترسی ردت کنه یا نخوادت؟ از خداش هم باشه! برو دیگه! یالا!
– من میترسم کامیار! آخه اون اصلاً برای چی باید از من خوشش بیاد؟! من نه قیافهی خاصی دارم نه هیکل قشنگی. من خیلی خیلی عادیام!
– دیگه داری اعصابم رو خورد میکنی! ببین میگیرمت میاندازمت توی این استخرها!
– وای باشه باشه! اصلاً…اصلاً بیا شرط ببندیم. اگه ردم کرد باید مرغ سوخاری و پیتزا برام بگیری. قبوله؟
– آخه دخترهی دیوونه! اگه ردت کنه اینقدر گریه و زاری میکنی که مرغ و پیتزا به چشمت نمیاد! ولی…باشه قبوله. حالا تو برو!
– قول دادیا کامی! قول دادی!»
سریع دستم را از درون دستش بیرون کشیدم. چشمهایم گرد شدند و نفسنفس زدم. خدایا! یک خاطره بود؟! صدای کامیار بود! صدای همین مرد بود و صدای من. واقعاً یک خاطره بود یا باز هم یک توهم؟!
– شهرزاد؟!
صدای کامیار رنگ نگرانی گرفت. با تعجب و ترس به او زل زدم. با ناراحتی گفت:
– خوبی تو؟!
از روی صندلیاش تکان خورد تا از ون پیاده شود که دست راستم را روی شانهی پهنش قرار دادم و سرم را تکان دادم:
– خوبم…خوبم! تو برو. میبینمت.
– مطمئنی تو؟!
سرم را تکان دادم و نفس عمیقی کشیدم. به آسفالت خیره شدم و با صدای زنگ خوردن گوشیام از داخل کیف مشکیای که روی شانه انداخته بودم، سریع تنها زیپش را باز کردم و گوشی را بیرون کشیدم. با دیدن اسم «مامان نریمان» روی صفحهی گوشی، یک «وای» زیر ل*ب گفتم و تماس را وصل کردم.
– الو؟! دختر تو کجایی؟ مگه سوار ون سپهر نشدی؟
دستم را به پیشانی زدم و پلکانم را روی هم فشردم:
– آره مامان ولی یه جا کار داشتم اونها رو فرستادم برن. خودم با اتوبوس برمیگردم.
– اِ! چی داری میگی دختر؟! مگه تنهایی میشه؟ وایسا همین الآن میگم یه ون دیگه برات بفرسته. خدا بگم چی کارشون کنه که یه دقیقه واینسادن کارت تموم بشه!
و بعد تماس را قطع کرد. نفسم را بیرون دادم. سریع لوکیشین را برایش فرستادم و گوشی را داخل کیفم انداختم. کامیار هنوز هم نگران بود و به من نگاه میکرد. به آرامی گفتم:
– سپهر ون میفرسته دنبالم. شما هم بیشتر از این منتظر نمون و برو.
دستانش را درون موهای قهوهای روشنش فرو کرد و گفت:
– میخوای وایسم تا بیادش؟
سریع گفتم:
– نه؛ ممنون!
نفسش را بیرون داد و گفت:
– هرطور راحتی…پس میبینمت.
سری تکان دادم. دستش را به معنی خداحافظی برایم تکان داد و در ون را بست. چند لحظه بعد جلوی چشمهایم، ونِ عجیبترین آدم این پنج سال، حرکت کرد و به سرعت بین ماشینها محو شد. شانههایم سقوط کردند و نفس عمیقی کشیدم. که میدانست قرار بود چه اتفاقی رخ دهد؟ اصلاً چه اتفاقاتی در گذشتهام رخ داده که اینطور پیگیر بود؟ یاد حرفش افتادم: «باید بفهمیم اون حرومزادهها چه بلایی سرت اوردن!» زیر ل*ب گفتم:
– اون حرومزادهها کیان؟
اگر آن اتفاقی که با لمس دستان کامیار از جلوی چشمهایم رد شد، یک خاطره بود، پس میتوانم او را فردی آمده از گذشتهام به حساب بیاورم. چند قدم سمت راستترم، ایستگاه اتوبوس به چشم میخورد. به سمتش رفتم تا روی صندلیهای قرمزش منتظر ون سپهر بمانم.
***
در حالی که با کمک مامان نریمان ظرفهای چینی را میشستیم، به اتفاق یک هفته پیش فکر میکردم. بعد از آن روز، هیچ خبری از او نشد! منتظر بودم تا با یک مدرک جعلی بیاید و من را از آن همه سؤال که داشتم، نجات دهد اما هیچ! انگار آب شده بود و درون زمین فرو رفته بودم. غمگین از آخرین شانسی که پر کشیده بود، دستهایم را زیر آب گرم، روی کفیهای ظرف به حرکت در آوردم و بعد از شستنش، درون قفسهی ظرف، که بالای روشویی بود، قرار دادم.
با ناراحتی به کاسهی کفی نگاه کردم و گوشم را به حرف مامان نریمان سپردم:
– بالآخره سفرهی عقد رو چیدین؟ یا باز هم موکولش کردین به یه روز دیگه؟
کوتاه جواب دادم:
– چیدیم.
از گوشه چشم به او نگاه کردم. آب را بست و مانع این شد که کاسهی کوچک چینی را بشویم. اسکاج را کنار روشویی آشپزخانه نهاد و دست به کمر زد:
– تو چته دختر؟ امروز خیلی پکری.
شانههایم آزاد شدند و کاسه را روی قسمت فلزیِ سمت راستی روشویی گذاشتم. زیر ل*ب گفتم:
– هیچی.
دستانش را روی بازوانم قرار داد و من را به سوی خودش چرخاند. در حالی که به موهای کوتاهِ فر شرابیاش نگاه میکردم، گفت:
– آخه من اگه نفهمم یه چیزیت شده که باید برم بمیرم! بگو دختر. بگو ببینم چی شده.
سرم را پایین انداختم و به سرامیکهای سفید خیره شدم. با ناراحتی گفتم:
– پس کِی حافظهم رو به دست میارم؟ الآن پنج سال گذشته. چهقدر دیگه باید صبر کنم؟!
دستان لرزانش را نوازشوار روی سرشانههای استخوانیام به حرکت در آورد و در حالی که ناراحتی، چشمان سیاه و بادمیاش را در بر گرفته بود، گفت:
– چی بگم والا. حتماً حکمتی داخلشه.
سرم را آرام به چپ و راست تکان دادم و غمگینوار گفتم:
– آخه چه حکمتی؟! من واقعاً میخوام گذشتهم رو به یاد بیارم. میخوام بدونم کی بودم و چه اتفاقی برام افتاده.
دست چپش را روی صورت صاف و گندمیام کشید و لبخندی روی لبان نازکش نشاند:
– به خدا توکل کن همتا. برمیگرده انشالله دخترم. امیدت رو از دست نده.
دستم را روی دست سفیدش نهادم و لبخندی زدم:
– اگه تو میگی برمیگرده، من دیگه حرفی ندارم.
با صدای ضربههایی به در، مامان نریمان به سمت روشویی برگشت و پیشبند گلگلیاش را پشت کمرش سفت کرد. با همان لبخند همیشگیاش گفت:
– بابا آگاهت و جِمرِه اومدن. برو در رو باز کن سفره رو هم بچین تا من این ظرفها رو میشورم.
از آشپزخانهی کوچکمان خارج شدم و به سمت در خانه حرکت کردم. خانهای کوچک داشتیم، بدون هیچ مبلمان و تختی. در آرامشی وصفناپذیر هرشب روی ملحفه دراز میکشیدم و هر صبح روی فرشِ حال، سفره میچیدیم. با لبخند به پیشواز بابا آگاه، مهربانترین پدر زحمتکش و خواهر کوچکم جمره رفتم.
دستم روی دستگیره فلزی و گرد درِ قهوهای سوخته نشست و با خوشحالی گفتم:
– اومدم جمره خانوم!
دستگیره را چرخاندم و با دیدن چهرهی روبهرویم، چشمهایم از تعجب گرد شدند. مردی با شلوار جین و پیرهنی به رنگ سبز روشن جلوی در ایستاده بود. جذابیت کفشهای اسپورتی که داد میزدند گرانقیمت هستند، چشم و چالَت را کور میکرد. آن لبخند بزرگ دفعهی پیش، روی صورت سفیدش با چینهای مخصوصی کنار چشمان درشت عسلی، کورسوی امیدی را درون قلبم به جریان در آورد. آب دهانم را قورت دادم. کیف سامسونتی در دست چپ داشت و دست راستش را درون جیب شلوارش فرو کرده، منتظر ایستاده بود. با صدای جذابی گفت:
– اجازه هست شهرزاد خانوم؟
چند بار پلک زدم و موهای قهوهای روشن براقش را برانداز کردم. آب دهانم را فرو بردم و به آرامی گفتم:
– شما…کامیار هستید؟
چشمکی زد و گفت:
– دکتر کامیار، روانشناس مخصوص شما!
چشمهایم از تعجب گردتر شدند و به چشمان عسلیاش خیره شدم. پس برگشت! پس مدرک را جور کرد و به عنوان روانشناس برگشت تا کمکم کند. آن آدم که بود؟ برای چه آنقدر برای کمک کردن به من مصمم بود؟ آخر چرا؟! قصدش چه بود و اصلاً برگرداندن حافظهی من چه سودی برای او داشت؟
دست راستم را دور دستگیرهی گرد در حلقه کردم. با همان لبخند دلربایش گفت:
– بیام داخل؟
سر تکان دادم و راه را برایش باز کردم. در را که بستم، صدای مامان نریمان از آشپزخانه به گوش رسید:
– همتا سفره رو بچین.
سر جایم ایستادم و با خجالت همه جا را از نظر گذراندم. پُشتیهای سنتی با نقش و نگار قرمز-طلایی جلوی دیوار سفید حال قرار داشتند. فرش نقش و نگار و دستباف ایرانی شکوهی به خانهی قدیمیمان میبخشید. سمت چپ خانه در قهوهای چوبی آشپزخانه به چشم میخورد و سمت راست حال، دو اتاق و یک سرویس بهداشتی.
آن خانهی کوچک با حیاطپشتی فسقلیاش، برای میزبانی از کامیار با آن سر و وضعش، خیلی ناچیز بود. با باز شدن در و نمایان شدن اندام فسقلی مامان نریمان در چارچوب در، تکسرفهای کردم و قبل از اینکه چشمش به کامیار بیفتد، گفتم:
– مامان ایشون روانشناس منه.
مامان نریمان با حرف من و اشارهام به کامیاری که چهارزانو به یکی از پشتیها تکیه داده بود، با تعجب کامیار را برانداز کرد. طبق انتظاری که داشتم، اخمهایش را در هم کرد و دست به کمر، به سمتش رفت. کامیار با دیدن مامان نریمان، از سر جایش برخاست، سرش را با محبت تکان داد و به ترکی گفت:
– سلام نریمان خانم.