نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت ۲

4.9
(21)

– اسرااااااااا

با شنیدن صدای خمار پدرم سریع بلند شدم .
برای لحظه ای اتفاقات دیروز برایم مرور شد …

ولی چهره بابام با کمربند دستش ، اجازه فکر کردن بهم نداد .

ترس تمام جونمو گرفت . هیچوقت حال بابامو انقدر خراب ندیده بودم .
بعد از مرگ مادرم ، هیچوقت نشد از خواب بلند بشم و یه روز آروم رو شروع کنم . یا باید بساط بابامو جمع میکردم یا توی کوچه و خیابون کنایه های مردمو گوش میدادم.

– بله بابا

حالش اصلا خوب نبود …
سریع جلو اومد و شروع کرد به زدن …

– بابا و درد ….
بابا و کوفت ….
دلت به حال آبروی من نمی سوزه ، چرا تن مادرتو توی گور میلرزونی دختر !

دستم رو جلوی صورتم گرفتم
شاید تنها دفاعی که از خودم میتونستم انجام بدم همین بود !

– بابا تروخدا
هرکی هرچی گفته ، دروغ گفته بخدا بابا !

بالاخره تموم کرد …
همه بدنم درد میکرد .
بابام به گوشه دیوار تکیه داد و نشست .
منم که از درد مچاله شده بودم …

– وقتی مادرت زنده بود ، چقدر آرزو برات داشت .
فکر میکرد یه دختر دست گل تربیت کرده .
الان بیاد حرفای مردمو بشنوه ، دق میکنه !
حداقل اون روزا که بود ، لذت برد .
والا خوب شد که زودتر رفت .

از چشمام مثل ابر بارون ، اشک میومد …

-اون روزا خیلی زود گذشت ولی من حاضرم همه کاری کنم تا اون آرامش برگرده ، مادرم برگرده ، روزای خوب برگرده !

صدام پر از بغض و حسرت بود ….
خودم هم نمیدونستم چی میگم ، ولی فقط امید داشت که حداقل خدا صدامو بشنوه …

-تروخدا ، قَسَمِت میدم خدایا ، من اون روزا رو میخوام !
روزایی که مامانم زنده بود . همه چی خوب بود .

بابام بلند شد …
از اتاق که رفت بیرون داد زد
《حق نداری پاتو از در خونه بذاری بیرون 》

••••••••••••••••••••••

تا چند ساعت خونه بدون صدا بود .
بلند شدم دست و صورتمو شستم . همه بدنم درد میکرد …
همه کشو ها رو گشتم . حتی یه کِرِم نبود به کبودی هام بزنم …

یدفعه یاد دیروز افتادم …. دیروز با امیر قرار گذاشتم ساعت ۴ ، کنارِ درختِ کوچه باغ ….

– واییییی یادم رفت …

ساعت ۳ و نیم بود.
یه گوشه ذهنم حرف بابام بود ولی میدونستم تا ۶ و ۷ برنمیگرده…

در خونه رو که باز کردم ، نگاهی به کوچه انداختم ..
کسی نبود غیر از بچه ها که فوتبال بازی میکردند .
سریع پا تند کردم و کوچه باغ رسیدم .

کسی نبود‌ .
امیر هم نبود .
دوربروِ درخت رو نگاه کردم تا یه کاغذ پیدا کردم.
کاغذ رو باز کردم .
امیر نوشته بود .

《 ببخش منو امروز نتونستم بیام
یه کار جدید پیدا کردم باید میرفتم
فردا همین موقع منتظرتم . A》

؟A؟؟؟ منظورش امیر بود دیگه ؟؟
اخه چه کار جدیدی ؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیام ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
1 سال قبل

چه گناه داشت دختره😕

mahoora 🖤
1 سال قبل

امیدوارم نسل این پدر های بیخیال معتاد منقرض بشه…بیچاره دختره که پدرش کتکش میزنه حرفای مردمم خودش باید تحمل کنه😔

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x