نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت ۸

4.7
(20)

با صدای درب اتاق از خواب میپرم
اوففففف انگار فقط یه دقیقس خوابم برده ولی وقتی آسمون روشن رو دیدم مطمئن شدم که صبح شده …
شالمو سر کردم و درب اتاق رو باز کردم …
صورت خواب آلود فیزکو خنده دار بود ولی خب الان شرایط برای خندیدن نبود …

اسرا- چیشده ؟؟

فیزکو – چرا میپرسی چیشده؟
مگه فراموشی لحظه ای داری دیروز رفتیم شرکت خدماتی…

اخمی کردم و داخل اتاق برگشتم …

اسرا – نه فراموشی ندارم …
گفتن زنگ میزنن دیگه …مگه زنگ زدن ؟؟؟

فیزکو – نه ولی باید حاضر باشی ، گفتن از ساعت ۱۰ منتظر باش دیگ …

نگاهی به ساعت دیوار انداختم … پوففف اینکه که کار نمیکنه …

فیزکو دستی تو جیبش کرد و یه گوشی و سیم کارت دراورد …

فیزکو – ببین این گوشی منه ، اینم سیم کارت منه … همون شماره ای که دادیم به شرکت خدماتی ، میندازمش توی این گوشی ، امانت دستت

گیج شده نگاش کردم و بعد از درک چیزی که گفته بود گوشی رو از دستش گرفتم …

اسرا – مگه خودت گوشی نمیخوای؟؟

فیزکو- خب حتما یکی دیگه دارم خنگه !

بهم بر خورد! حالا درسته توی خونه اونم ، گوشی اونه ،سیم کارت اونه ، کلی هم برام وقت گذاشته ولی دلیلی نمیشد اینجوری بگه !!!!
داشت از اتاق میرفت بیرون که برگشت ….

فیزکو – اها راستی ، وقتی بهت زنگ زدن به من بگو ، یسری بسته هست باید توی راه به بعضی خونه ها تحویل بدی

تعجب کردم ، چه بسته ای ؟؟؟

اسرا – چه بسته ای ؟؟؟

فیزکو – یسری بسته هست که همین شرکتی که توش کار میکنی اماده میکنه برای بعضی از مشتری ها که جدیدن یا یجورایی فرق دارن با بقیه مشتریا … سعی میکنم آدرسایی بهت بدم که دور و بر همون جایی باشه که باید بری برای خدمات ….

اسرا – یعنی بسته ها رو باید از تو تحویل بگیرم ؟؟؟ چرا؟؟

فیزکو – خب منم یکی از کارمند های این شرکتم !

چشام چهارتا شد !!!

اسرا – مگه غیر از مواد فروشی کار دیگه ای هم میکنی ؟؟ اهههه نمیدونستم ، پس چرا دیروز انقدر قریبه رفتار کردین ؟؟؟

فیزکو – خب من توی بخش این بسته هام …
حالا هرچی ، به کار من گیر نده ، آدرسو که بهت دادن به من بگو منم چندتا بسته همون در و بر بهت میدم … اول بسته ها رو تحویل میدی بعد میری …

گیج شده بودم ولی باشه ای گفتمو و حلش کردم …

•••••••••••••••••••••••••••••••••••

تا گوشی زنگ خورد از جا پرید ، حدودای ساعت یازده بود ،آدرسو بهم دادن ، منم به فیزکو گفتم و اونم دوتا بسته بهم داد با آدرسای همون دور و بر ….

از خونه که اومدم بیرون یکدفعه به ذهنن رسید خداروشکر خونه فیزکو از از محلمون فاصله داره …. بهش هم تاکید کرده بودم بسته هایی که بهم میده ، آدرساش در و بر محلمون نباشه …. ولی خب آدرسایی که شرکت میده رو نمیتونم کاریش بکنم ….

حالا مهم نیست ، فعلا که این آدرسه اوکیه !

سوار اتوبوس شدم و بسته اول رو نگاه کردم ، به همون خونه ای که قرار بود برم نزدیک بود…

وقتی به آدرسه رسیدم ،از پلاک و اینا مطمئن شدم و زنگ خونه رو زدم ….
مردی با چشمای ورم کرده درب رو باز کرد …

– اخخخخ بالاخره اومدییی !!!

صداش قدری بلند بود که فکر کنم همه کوچه شنیدن ،سعی کردم مودبانه رفتار کنم ، هرچند به نطر نمیرسید مخاطبم زیاد مودب باشه …

– سلام من از شرکت خدماتی محبت هستم ،این بسته از طرف این شرکت هست ، امیدوارم از این شرکت راضی باشید !

مرتیکه خنده بلندی کرد و بسته رو از دستم گرفت …

– ارهههه خیلی راضیم ، اصلا عالیه ….

درب و بست ….چقدر بی شعور !

نگاهی به بسته دوم کردم …
تا حالا نشنیده بودم شرکت خدماتی هدیه بده ، اونم اینجوری … حداقل پستی … چیزی …
خواستم بازش کنم … ببینم توش چیه…
اوففف درش چسب داره که ، گفتم زشته حالا امانت دستمه ، باید برسونمش …
برم سریع تر برسم به آدرسی که شرکت بهم داده ….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیام ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
7 ماه قبل

چطور میتونم رمان حس ماندگار پیداش کنم هرجا میگردم نیست

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x