نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان داستان من

رمان داستان من پارت ۸

4.5
(2)

همه خوابیده بودن به جز لیام …
لیام خیره به چهره خوابیده ماری …
پلک هایش سنگین شده ولی اجازه بسته شدن به اونا رو نمی ده …
یاد گردن بند شجاعتش افتاد …
لیام وقتی بچه بود از زیرزمین آقای برکتون میترسید …
تمام وسیله های ارباب و خدمه اونجا بود ولی جدا شده … زیرزمینی بزرگ و تاریک …

_ ماری خیلی شجاع بود … شجاع تر از من … وقتی بچه بودیم ازم پرسید که بزرگ ترین ترس تو چیه ؟
منم گفتم زیرزمین …
ماری بهم خندید … بعد دستمو گرفت و برد زیرزمین .

……….
+ ببین لیام … اصلا ترس نداره … فقط خیلی خاکی و کثیفه … اوه ببین … اینا وسایل شماست

_ میتونم بهش دست بزنم ؟! یعنی اینکه یهو؟!!

+ یعنی یه حشره یا شاید بد تر یه جن از اون پشت بپره روت ؟!! :))))
نگران نباش لیام …

لیام برای اولین بار وسایل عتیقه خانوادگی شونو نگاه میکرد … قدیمی ولی جالب … یه صندوقچه

_ واییی نگاه کن ماری … یه گردن بند … این حتما برا مامانمه … چقدر قشنگه … چرا مامان هیچ وقت گردنش نمیکنه ؟!

+ نمیدونم بهتره بری ازش بپرسی

لیام با قدم های کوچکش میدویید … مادرش را در مطبخ خانه پیدا کرد و گردن بند رو بهش نشون داد

_ مامانم این گردن بند توعه ؟!
/ امم! اره .. از زیرزمین پیداش کردی ؟!
_ اره . چرا هیچ وقت گردن نکردی؟!
/ این گردنبند هدیه پدرم بود که موقع عروسیم بهم داد . وقتی اومدیم خونه ارباب دیگه ننداختمش … میشه گفت فراموشش کرده بودم
برای تو لیام عزیزم … 🙂

_ یعنی برا خودم ؟! گردن بند شجاعت اسمشو میذارم چون با شجاعت تمام رفتم اون پایین و میداش کردم …

مادر لیام کوچولیش را میبوسد …

_ هر وقت میترسیدم … گردن بند گردنم بود و فشارش میدادم و با خودم تکرار میکردم … من شجاعم من شجاعم …
حالا که نیستش چی ؟!

دو دقیقه ذهنش را رها می سازد … دیگه به خاطره گذشتش فکر نمیکند … کشتی آرام در حال حرکت و همه خوابیده اند …

_ من الان بدون اون ولی در صورتی که ماری رو دارم …

دست ماری را میگیرد و با خودش میگوید … من شجاعم من شجاعم …
استرس و نگرانی از اینکه خبر ندارد در آینده چی میشه ؟! کجا میرن ؟! کجا قراره بمونن ؟!

صبح …

+ لیام ! لیام ! بلند شو

آقای مورو به سمت اونا میره …
/ هنوز خوابه ؟!

+ بله … خیلی هم عمیق خوابیده … حتما وقتی خوابیده بودم بیدار بوده .

/ موردی نداره … میتونه تا ظهر بخوابه چون همون موقع میرسیم … دخترم اریکا منتظرمونه

ظهر…

تمام خدمه پیاده میشن … مثل اینکه خبری از مامورا نیست … اونا فعلا به اینجا نرسیده ان …

/ به دانون خوش آمدید … فقط اینکه دخترمو پیدا نمیکنم … برم ببین شاید تو مغازش باشه … برید یه گشتی این اطراف بزنید تا پیداش کنم …

+ لیام … میشه برام یچیزی بخری ! خیلی گشنمه

_ باشه بذار اوه یه کیک پزی …

_ آقا میشه دوتا توت فرنگی شو بدید ! چقدر میشه ؟!

دو یورو

_ ولی من … پولم کمتره … میشه بعدا بیارم ؟!

<< من حساب میکنم براتون

_ نه ممنون خانم

<< چرا بذارید براتون حساب کنم … مرد خوشتیپ و خوش قیافه ای مثل شما و تنها … من دوست دارم پول کیک شو بدم

_ نه مرسی خانم ممنون من اصلا کیک نمیخوام …

+ لیام چی شده ؟!

دختر به ماری خیره شده … انتظار او را مثل اینکه نداشت … ولی پدرش را در کنار ماری پیدا میکند …

<< سلام پدر!

/ سلام اریکا عزیزم … لیام و ماری عزیزم اینم دخترم اریکا …
فقط دخترم تنهاست به خاطر … به خاطر صورتش … این ماه گرفتگی که روی صورتشه ولی بسیار دختر خوش قلب و خوبیه …

<< سلام … پس این آقا لیام هستش و ایشونم که ماری .

_ سلام
+ سلام

_ من نمیدونستم شما دختر آقای مورو هستید ببخشید اگر حرفی زدم ولی واقعا نمیخواستم پول کیک رو شما بدید … و اینکه ماه گرفتگی شما موردی نداره خیلی بهتون میاد …

با این حرف لیام … اریکا بیشتر به ماری حسودیش شد … و از پدرش قول گرفت آنها را در خانه خودش نگه دارد و ازشون مراقبت کند …
و خودش به خانه دوستش برود …

ادامه در پارت نهم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیام ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

قلم تون قشنگه
موفق باشید✨

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x