رمان داستان من پارت ۸
همه خوابیده بودن به جز لیام …
لیام خیره به چهره خوابیده ماری …
پلک هایش سنگین شده ولی اجازه بسته شدن به اونا رو نمی ده …
یاد گردن بند شجاعتش افتاد …
لیام وقتی بچه بود از زیرزمین آقای برکتون میترسید …
تمام وسیله های ارباب و خدمه اونجا بود ولی جدا شده … زیرزمینی بزرگ و تاریک …
_ ماری خیلی شجاع بود … شجاع تر از من … وقتی بچه بودیم ازم پرسید که بزرگ ترین ترس تو چیه ؟
منم گفتم زیرزمین …
ماری بهم خندید … بعد دستمو گرفت و برد زیرزمین .
……….
+ ببین لیام … اصلا ترس نداره … فقط خیلی خاکی و کثیفه … اوه ببین … اینا وسایل شماست
_ میتونم بهش دست بزنم ؟! یعنی اینکه یهو؟!!
+ یعنی یه حشره یا شاید بد تر یه جن از اون پشت بپره روت ؟!! :))))
نگران نباش لیام …
لیام برای اولین بار وسایل عتیقه خانوادگی شونو نگاه میکرد … قدیمی ولی جالب … یه صندوقچه
_ واییی نگاه کن ماری … یه گردن بند … این حتما برا مامانمه … چقدر قشنگه … چرا مامان هیچ وقت گردنش نمیکنه ؟!
+ نمیدونم بهتره بری ازش بپرسی
لیام با قدم های کوچکش میدویید … مادرش را در مطبخ خانه پیدا کرد و گردن بند رو بهش نشون داد
_ مامانم این گردن بند توعه ؟!
/ امم! اره .. از زیرزمین پیداش کردی ؟!
_ اره . چرا هیچ وقت گردن نکردی؟!
/ این گردنبند هدیه پدرم بود که موقع عروسیم بهم داد . وقتی اومدیم خونه ارباب دیگه ننداختمش … میشه گفت فراموشش کرده بودم
برای تو لیام عزیزم … 🙂
_ یعنی برا خودم ؟! گردن بند شجاعت اسمشو میذارم چون با شجاعت تمام رفتم اون پایین و میداش کردم …
مادر لیام کوچولیش را میبوسد …
_ هر وقت میترسیدم … گردن بند گردنم بود و فشارش میدادم و با خودم تکرار میکردم … من شجاعم من شجاعم …
حالا که نیستش چی ؟!
دو دقیقه ذهنش را رها می سازد … دیگه به خاطره گذشتش فکر نمیکند … کشتی آرام در حال حرکت و همه خوابیده اند …
_ من الان بدون اون ولی در صورتی که ماری رو دارم …
دست ماری را میگیرد و با خودش میگوید … من شجاعم من شجاعم …
استرس و نگرانی از اینکه خبر ندارد در آینده چی میشه ؟! کجا میرن ؟! کجا قراره بمونن ؟!
صبح …
+ لیام ! لیام ! بلند شو
آقای مورو به سمت اونا میره …
/ هنوز خوابه ؟!
+ بله … خیلی هم عمیق خوابیده … حتما وقتی خوابیده بودم بیدار بوده .
/ موردی نداره … میتونه تا ظهر بخوابه چون همون موقع میرسیم … دخترم اریکا منتظرمونه
ظهر…
تمام خدمه پیاده میشن … مثل اینکه خبری از مامورا نیست … اونا فعلا به اینجا نرسیده ان …
/ به دانون خوش آمدید … فقط اینکه دخترمو پیدا نمیکنم … برم ببین شاید تو مغازش باشه … برید یه گشتی این اطراف بزنید تا پیداش کنم …
+ لیام … میشه برام یچیزی بخری ! خیلی گشنمه
_ باشه بذار اوه یه کیک پزی …
_ آقا میشه دوتا توت فرنگی شو بدید ! چقدر میشه ؟!
دو یورو
_ ولی من … پولم کمتره … میشه بعدا بیارم ؟!
<< من حساب میکنم براتون
_ نه ممنون خانم
<< چرا بذارید براتون حساب کنم … مرد خوشتیپ و خوش قیافه ای مثل شما و تنها … من دوست دارم پول کیک شو بدم
_ نه مرسی خانم ممنون من اصلا کیک نمیخوام …
+ لیام چی شده ؟!
دختر به ماری خیره شده … انتظار او را مثل اینکه نداشت … ولی پدرش را در کنار ماری پیدا میکند …
<< سلام پدر!
/ سلام اریکا عزیزم … لیام و ماری عزیزم اینم دخترم اریکا …
فقط دخترم تنهاست به خاطر … به خاطر صورتش … این ماه گرفتگی که روی صورتشه ولی بسیار دختر خوش قلب و خوبیه …
<< سلام … پس این آقا لیام هستش و ایشونم که ماری .
_ سلام
+ سلام
_ من نمیدونستم شما دختر آقای مورو هستید ببخشید اگر حرفی زدم ولی واقعا نمیخواستم پول کیک رو شما بدید … و اینکه ماه گرفتگی شما موردی نداره خیلی بهتون میاد …
با این حرف لیام … اریکا بیشتر به ماری حسودیش شد … و از پدرش قول گرفت آنها را در خانه خودش نگه دارد و ازشون مراقبت کند …
و خودش به خانه دوستش برود …
ادامه در پارت نهم
قلم تون قشنگه
موفق باشید✨
مرسی