رمان در بند زلیخا قسمت چهل و دوم
با کشیده شدن صندلی نگاهش را از میز گرفت.
شادان مقابلش نشست و با کجخند گفت:
– میدونستم تماس میگیری.
ساعدش را روی میز گذاشت و با سیاست گفت:
– دیدی اشتباه نمیکردم!
چشمکی زد.
– یکیای عین خودم.
همتا ساکت نگاهش میکرد.
با پایان فک زنیش لب زد.
– واسه چی اون حرفها رو زدی؟ قصدت چیه؟
مدتی از آن قرارشان میگذشت و خبری از شادان نمیدید.
با زبان چنین اشخاصی آشنا بود چون قرار بود خودش هم یکی از آنها شود! پس به شادان پیام داد و شادان بود که جا و زمان را انتخاب کرد.
شادان به ساعت مچیش نگاه کرد و گفت:
– راستش من الآن گرسنهمه، نظرت چیه اول ناهارمون رو بخوریم؟ هوم؟
و چشم چرخاند و با دیدن گارسون دستش را بالا برد تا توجهاش را جلب کند.
شادان بی توجه به همتا داشت ناهارش را میخورد و تقریباً بیشتر میز از سفارشات او پر شده بود.
شادان با دستمال کشیدن به لبهایش رژش کمی کم رنگ شد.
دستمال مچاله شده را روی میز انداخت و گفت:
– باور کن ناراحت شدم از اینکه چیزی سفارش ندادی.
همتا فقط به غذاهایی که سفارش داده بود، نگاه کرد.
حتی یک سومشان را هم دست نزده بود.
درک بعضیها برایش سخت میشد.
کلهکله سفارش میدادند.
انگشتانگشت میخوردند.
دوباره همان کلهکله را برمیگرداندند.
شادان نگاه گذرایی به اطراف انداخت.
حتی اگر زلزله هم میآمد دو جا هرگز خالی نمیشد، کافه و رستوران؛ مردم شکم پرست!
از آنجا که حاشیه رستوران را انتخاب کرده بودند، اطرافشان به نسبت خلوتتر بود پس راحتتر میتوانستند بین آن همهمه قاشق_چنگال حرف بزنند.
بعد از اینکه میزشان خالی شد، شادان به صندلی تکیه داد و خواست سیگاری از پاکتش بردارد که همتا لب زد.
– ممنوعه.
شادان با نیشخند گفت:
– بیخیال، من عاشق ممنوعههام. وقتی زیر پام لهشون میکنم صدای خیلی قشنگی میدن.
چشمکی زد.
– تو هم امتحان کن.
و سیگار را به او تعارف کرد که همتا با بیخیالی گفت:
– خوشم نمیاد.
شادان شانههایش را تکان داد و سیگار را بین لبهایش گرفت که همتا دوباره لب زد.
– حتی از بوش!
شادان با پوزخندی سیگار را برداشت و گفت:
– به خاطر تو.
سیگار را داخل پاکتش برگرداند و سپس پاکت را داخل کیفش انداخت.
– واسه چی پی زندگی من رفتی؟
– صبر داشته باش. اول تو باید جواب بدی.
همتا سمت میز خم شد و با لحنی خونسرد تکرار کرد.
– برای چی توی زندگیم سرک کشیدی؟… دنبال چی هستی؟
شادان نیشخند دوبارهای زد و گفت:
– انگار تو هم از حاشیه رفتن خوشت نمیاد.
نفسی گرفت و دوباره لب باز کرد.
– من دست روی هر کسی نمیذارم. وقتی دیدمت ازت خوشم اومد.
– … .
– یکی بهم گفت وقتی پیر میشی حریصتر میشی، بیشتر به دنبال زندگی کردن میافتی واسه همین، معامله باهاشون به جایی نمیرسوندت.
همتا لب زد.
– میشه ربطش رو به بحثمون بدونم؟
شادان به حرفش اعتنایی نکرد و او نیز سمت میز خم شد.
چشم در چشمش گفت:
– شاهین رو میشناسی. خیلی خرفت و پخمهست. ادعا داره همه چیز رو میدونه؛ اما… .
پوزخندی زد و گفت:
– اون حوصلهام رو سر میبره، میگه نباید ریسک کرد؛ ولی نمیدونه که کار من ریسک نیست، ریسک کردن کار منه!
کمی خیرهاش ماند و سپس با لحنی عادی گفت:
– میخوام برام کار کنی… نمیدونم هدفت از نزدیکی به فرزین چیه؛ اما قرار هم نیست ندونم. بالاخره میفهمم و مطمئنم پشت این نقابت یکی هست عین خودم… میتونم ضمانت کنم که با من به هدفت برسی. من به کسی مثل تو نیاز دارم، کسی که نگاهش میگه هیچ چیزی واسه از دست دادن نداره.
آرامتر اضافه کرد.
– اینجور آدمها هم خاصترن هم… خطرناکتر! تو هم به من نیاز داری، میتونم حس کنم.
چه خوب که نمیدانستند موجودی لطیف در زندگیش است.
موجودی به لطافت یک نسیم.
همتا زبان روی لبهایش کشید و ابروهایش را بالا داد.
صاف نشست و گفت:
– در موردم تحقیق کردی؛ اما انگار هنوز خوب نشناختیم.
– دیر نیست. به شناختت هم میرسیم.
همتا با جدیت گفت:
– از اینکه واسه کسی خدمت کنم… خوشم نمیاد.
شادان با لبخند گفت:
– پس میخوای شریک شی؟
– بستگی داره کارت چی باشه. چهقدر من رو به هدفم نزدیک میکنه!
– نزدیکت نکنه، دورت هم نمیکنه؛ ولی زندگیت رو میسازه.
همتا منتظر ماند که شادان نظر دیگری به اطراف انداخت.
دوباره به چشمهای خنثای همتا نگاه کرد و گفت:
– خرید و فروش غیر قانونی. سادهتر بگم… قاچاق!
همتا پس از مکثی گفت:
– و چرا خیال کردی قبول میکنم؟
– قیافهات نشون نمیده آدم ترسویی باشی، مهمتر از همه… نگاهت برای من کافیه!
– چرا بهم اعتماد داری؟ نمیترسی یک دفعه بزنه به سرم و لوت بدم؟
شادان لبخندی زد و صاف نشست.
– اشتباه همه همین جاست. من به کسی اعتماد نمیکنم بلکه به انتخابهام اعتماد میکنم!
همتا خیره نگاهش کرد که گفت:
– و تو انتخاب منی!
لحظاتی بینشان با سکوت گذشت.
شادان بود که به حرف آمد.
– من دیگه باید برم. هر وقت تصمیمت رو گرفتی، خبرم کن.
مکثی کرد و دوباره گفت:
– امیدوارم همونطور که نشون میدی آدم باهوشی باشی.
از روی صندلی بلند شد و پشت به او چند قدم برداشت که همتا گفت:
– فکرهام رو کردم.
شادان حیرت زده ایستاد.
با درنگ چرخید و نگاهش کرد که همتا لب زد.
– قبوله!
***
با باز شدن در اتاقش به عقب چرخید.
مرد جوان به طرف میزش نزدیک شد و لب زد.
– با من کاری داشتین؟
زن از داخل کشوی میزش عکس بامداد را برداشت و روی میز انداخت.
– برام پیداش کن.
مرد پس از نیم نگاهی که به عکس انداخت، پرسید.
– میتونم بپرسم این مرد کیه؟
زن نفسش را رها کرد و خیره به تصویر بامداد لب زد.
– نمیشناسمش… اون میخوادش!
نگاهش را به چشمان قهوهایش داد و گفت:
– پیداش کن.
– آقا از این موضوع خبر دارن؟
– نه.
مرد با درنگ سری به تایید تکان داد.
عکس را داخل جیب مخفی کاپشنش کرد و به طرف در رفت.
– رضا؟
مرد چرخید که زن گفت:
– نمیخوام بدونه!
بهترین دیالوگ هارو مینویسی خیلی خفنه واقعا
کارت عالی و قلمت حرفه ای
خسته نباشی الباتروس جان
مرسی قشنگم که خوندی
خسته نباشی
عالی و جذاب مثل همیشه
از اینکه خوندی ممنونتم خانومی
خداقوت دختر👌🏻 یعنی انقدر خوب و قوی مینویسی به واقع نمیتونم رمان رو پیشبینی کنم، اما یه حسم میگه همتا تو تله شادان گیر میفته
مرسی که خوندی انرژی مثبت
هنوز یه سوپراااایز خفن دارم براتون که احتمالا در یک_دو پارت آینده معلوم میشه😉
ینی اگه بامدادم مثه آرکا کشته بشه من دیگه قاااااطی میکنما😂😂😂
😂😂
من؟
بلا سر کسی میارم؟
من؟؟؟
چرا تهمت میزنی به آب زلال؟😁
احساس میکنم شادان یجوری حرف زد تا همتا خر بشه قبول کنه و از یه راهی ام وارد شد که تحریک بشه باهاش همکاری کنه 🤔
دیگه دیگه
خودتون بخونید تا بفهمید😁
مرسی که خوندی چشمقشنگم
وای چرا نمیتونم زیر رمان خودم نظر بدم؟😥 این سایت چرا اینجوری شده آخه؟
تلهست شک نکن😂😂
خب تو پارت خودت که نشد نظر بدم بذار اینجا بهت بگم
.
.
.
ببین لیلا من وقتی خوندمش یه لحظه شک کردم که چی؟؟؟ این رمانت پایان خوبی داشته باشه! یه لحظه شک کردم آیا واقعا حسام و ترگل با هم میمونن یا نه🤔
در کل خدا قوت
کمکم که نه به صورت یه شتاب روی اعصاب، حسام رفته روی اعصاب😊
بازم قرارع کراشمو بکشییی😐بخدا خودمو اتیش میزنما😐😂😂
خسته نباشین
قسم نخور دختر😂
دیگه باید خوند و فهمید
آینده چیزای جالبی براتون داره.
مرسی که خوندی خانومی