رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا قسمت 46

3.9
(55)

***
بعد از مشخص کردن زمان جلسه با افراد طرف حسابشان به بهانه شهرگردی از شادان جدا شد.

باید آشنایی را می‌دید.

محال بود اجازه دهد آمدنش به این‌جا بی ثمر بماند.

منوچهر از وقتی که در شهر ساکن شده بود، برای یک بار هم محض دیدن آسمان بیرون نیامده بود.

به هر حال رئیس گله باید هم محتاط عمل می‌کرد.

در این مدت او و شادان بودند که با رفتن به پایتخت زمان جلسه را مشخص می‌کردند.

قرار بود دوشنبه ساعت یک در جنگل جلسه کوتاهی داشته باشند و لابه‌لایش هم دخترها معامله شوند.

کرایه را به راننده داد و پیاده شد.

نگاهی به ساختمان دو طبقه و قدیمی مقابلش انداخت.

هنوز هم مثل قدیم دیوارهایش با اسپری سیاه بود و گویا صاحب خانه قصد نداشت فکری به حال نمای ساختمانش بکند، به هر حال پایین شهر زیاد به ظواهر توجه نمی‌کردند.

پایین شهر، پایین شهر بود و ایران و آمریکا نمی‌شناخت.

به طرف در سفید و کثیف خانه رفت.

بادی که جریان داشت کتش را به عقب هل می‌داد گویی قصد داشت از تنش بیرون کند.

زنگ را فشرد و منتظر ماند.

امیدوار بود حالا که تا این‌جا آمده، الکس را زنده ببیند.

قدیم که مشکل آسم داشت و سرفه‌های خشکش از وضع خراب ریه‌هایش بود.

دوباره زنگ زد؛ اما باز هم کسی جوابگویش نشد.

از صدای باز شدن پنجره‌ای به عقب قدم برداشت و سر بلند کرد که به خاطر آفتاب سریع چشم بست و دوباره با سایه‌بان کردن دستش سرش را بلند کرد.

مردی لاغر اندام و تیره پوست با موهای فرفری همین‌طور با آن ته‌ریش کوچک روی چانه‌اش همه و همه می‌گفت الکس اصلاً عوض نشده فقط شاید لاغرتر شده بود به گونه‌ای که صورتش اسکلتی می‌نمود؛ اما حتی مثل سابق از پنجره اتاقش به بیرون سرک می‌کشید و حتی هنوز هم یک مدل سیگار مصرف می‌کرد!

الکس اصلاً تغییر نکرده بود؛ اما حافظه‌اش… .

انگار او را به جا نیاورده بود.

نمی‌دانست صنم یک مرد با آن هیکل و ظاهر رسمی و شیکش با او چه می‌توانست باشد.

آرکا کلافه رو به اویی که متعجب به ظاهرش نگاه می‌کرد، به زبان خودش گفت:

– می‌خوای تا کی معطلم کنی؟

الکس پلکی زد.

اخم کرد.

دوباره پلک زد.

اخمش غلیظ‌تر شد.

دوباره پلک زد.

اخمش باز شد و چشمانش از حیرت گرد.

ناگهان تعادلش را از دست داد و خواست از لبه پنجره که رویش نشسته بود، به پشت داخل کوچه بیوفتد که محکم به بالای پنجره چنگ زد.

با هیجان گفت:

– اوه پسر خودتی؟ آرکا؟!

آرکا چپ‌چپ نگاهش کرد که الکس با فرزی داخل اتاقش پرید و چندی بعد در خانه باز شد.

آرکا وارد ساختمان شد.

مثل سابق موتور سیکلت الکس زیر پله‌ها قرار داشت.

پله‌های موزائیکی را طی کرد.

در ورودی سالن باز بود، آن را هل داد و به داخل رفت.

با ابرویی بالا رفته به سالن که جا برای پا گذاشتن پیدا نمیشد، نگاه کرد.

قدیم که تمیزتر بود.

– این‌طوری نگاه نکن. اَبیگل خیلی وقته که ترکم کرده.

اَبیگل خدمتکارش بود.

آن وقت‌ها که موهایش سفید و پوستش چروکیده‌ بود.

تصور مرگش دور از ذهن نبود‌.

به طرفش رفت که الکس گفت:

– خیلی وقته ندیدمت. شنیده بودم اعدامی‌ای. تعجب کردم این‌جا دیدمت.

آرکا بی توجه به حرفش گفت:

– ازت یک کاری می‌خوام.

الکس کج‌خندی زد و گفت:

– می‌دونستم.

– رد چند نفر رو باید بزنی.

به الکس که از چهارده سالگی وارد دنیای هک شده بود اعتماد داشت، به سابقه بیست و چند ساله‌اش.

قصد داشت از اطلاعاتی که منوچهر از مخاطبان شاهین به دست آورده بود، استفاده کند.

به هر حال باید هم لیستی که می‌داد به یک دردی می‌خورد.

اول شاهین بعد هم نوبت می‌رسید به خود منوچهر و دستگاهش.

منوچهر اشتباه کرده بود که به او اعتماد کرد.

مگر نگفته بود سگ ولگرد صاحب نمی‌شناسد؟ چرا به اشتباه خیال کرد صاحبش شده؟

برایش مهم نبود ممکن است خودش هم دوباره گیر بیوفتد، اگر قرار بود این‌بار هم پشت میله‌ها زمانش را به سال برساند، باید آن کفتارها هم با او هم سفره می‌شدند.

به هر حال چیزی که عوض داشت، گله نداشت.

بهای یازده سال عمر بر باد رفته‌اش را از تک‌تکشان پس می‌گرفت.

از تحقیقات منوچهر پی برده بود بعضی از سازمان‌ها توسط پلیس منحل شده‌اند؛ اما تمامشان که نبودند.

***

اتاق منوچهر به اندازه‌ای وسعت داشت که کاناپه‌های نیم دایره فضای زیادی اشغال نکنند.

روی کاناپه‌ها نشسته بودند.

داخل اتاق برای زدن حرف‌های خصوصی امن‌تر بود.

منوچهر در حالی که به افق زل زده بود، خطاب به شادان گفت:

– پس کی می‌خوای مدارک رو ازش بگیری؟

شادان با آرامش گفت:

– فعلاً زوده.

منوچهر نگاهش کرد و گفت:

– من بهش اعتماد ندارم.

– اون هم همین‌طور. باید اول اعتمادش رو جلب کنیم. هنوز معلوم نیست که اون دختر مدارک رو توی اون آپارتمان مخفی کرده باشه. شاید هم واقعاً کتایون چیزی از اون مدرک نمی‌دونه که تا الآن ساکت مونده. نمی‌تونیم همین‌طوری پیش بریم. فعلاً بذار کاملاً توی این منجلاب فرو بره، اون وقت خودش دنبال اون مدرک میره.

با باز شدن ناگهانی در اتاق هر دو متعجب سمت در که پشت پله‌ها قرار داشت و از زاویه‌ آن‌ها دیدی نداشت، سر چرخاندند.

پله‌ها که بیش از ده تا بودند به کتابخانه می‌رسیدند.

مرد خود را به آن دو رساند و رو به منوچهر تندی گفت:

– قربان کتایون و محافظش دارن حرف‌هایی می‌زنن.
شادان با اخم تکیه‌اش را از تکیه‌گاه کاناپه گرفت و نگاهش کرد.

***

داشت برف می‌بارید.

مشخص نبود این زمستان کی تمام میشد.

کسری نگاهش را به همتا داد.

عقبکی گام دیگری برداشت و همتا با آن اسلحه‌ای که به سمتش گرفته بود، نزدیکش میشد.

یک ساعت دیگر تا زمان جلسه باقی‌مانده بود و در آن تاریکی شب هنوز کسی داخل جنگل نبود.

کسری قدم دیگری به عقب برداشت که با فرو ریختن سنگ‌ریزه‌ها از زیر پایش وحشت زده به پشت سرش نگاه کرد.

به لبه پرتگاه رسیده بود.

دوباره به همتا نگاه کرد.

به چشمانی که سرد و یخی شده بودند.

حتی سردتر از هوایی که در آغوشش قرار داشتند.

همتا بالاخره لب باز کرد.

با لحنی خشک و آرام.

– یادته بهت گفتم از پلیس‌ها نفرت دارم؟

کسری چیزی نگفت و با آرامشی که سخت داشت کنترلش می‌کرد، به چشمانش زل زده بود.

– می‌دونی؟ عاشق بابام بودم.

پلکش پرید و قدم دیگری برداشت.

– عاشق خونواده‌ای که یک روزی وجود داشت. بابام اسطوره‌ام بود. می‌دونی وقتی فرزین اومد بهم گفت اسطوره‌ام، اسطوره نبوده و هیولا بوده، چه احساسی بهم دست داد؟

پوزخندی زد و گفت:

– هیچی. هیچ احساسی بهم دست نداد. فقط ایستادم و به بتی که از بابام تو عالم بچگی‌هام ساخته بودم، نگاه کردم. که چه‌طور به یک‌باره شکست… می‌دونی واسه چی به شاهین نزدیک شدم؟ تا انتقامم رو بگیرم. انتقام خون مادرم رو.

نیشخند بی روحی زد و گفت:

– فقط نفهمیدم چرا چشم که باز کردم دیدم خودم هم شدم یکی عین امثال شاهین… قرار بود شاهین رو بکشم تو باتلاق، فراموش کردم برای کشیدن چیزی باید خودت اون ته منتظر باشی.

قطره درشت اشکش مستقیم رو گونه‌اش چکید، حتی زیر چشمش هم خیس نشد.

– رفتم تو باتلاق تا شاهین رو بکشم پایین. ته باتلاق منتظر موندم تا شاهین رو بکشم پایین.

نیشخند دیگری زد و نزدیک‌تر شد.

کسری همچنان ساکت و خیره نگاهش می‌کرد.

– می‌دونی؟ من هنوز کارم تموم نشده. متاسفم که بد موقعی لو رفتی… من نجس شدم تا شاهین رو از صفحه روزگار پاک کنم. تو بد کسی رو واسه نزدیکی بهش انتخاب کردی… جناب سرگرد!

با مکث لب زد.

– شرمنده که این رو میگم… ولی هیچ کس حق نداره من رو از هدفم دور کنه.

کسری آب دهانش را قورت داد و گفت:

– گوش کن… .

همتا میان حرفش پرید.

– هیس! تو گوش کن. اون مدارکی که برداشتی رو خیلی دوستانه پس بده.

کسری سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:

– پلیس خیلی زود می‌رسه. تو هنوز وقت داری، هنوز پرونده‌ای برات درست نشده. من می‌تونم کمکت کنم فقط به شرط این‌که باهام همکاری کنی.

همتا با چشمانی پر خندید که این‌بار قطرات اشکش زیر چشمانش را هم خیس کردند.

– دیر اومدی سرگرد، خیلی دیر.

صدایش بغض داشت، از آن بغض‌های مرگ.

– من دیگه نجس شدم!

نگاه غم زده کسری را جفتشان درک کردند.

آب دهانش را قورت داد و برای لحظه‌ای چشمانش را بست تا آرامشش را به دست آورد.

– مدارک رو بده.

کسری حرفی نزد که همتا با لحنی خونسرد گفت:

– می‌دونی؟ یادم رفت بهت بگم که… اون مدارک دیگه به درد نمی‌خورن چون قرار نیست دست کسی بهش برسه. پس چرا همین الآن همه چیز رو تمومش نکنیم؟

– اشتباه نک… .

همتا دوباره به میان حرفش پرید و گفت:

– هیس… خیلی دلم می‌خواد که بگم برات خواب خوبی رو آرزو می‌کنم سرگرد؛ اما می‌دونی چیه؟ من خیلی وقته که دیگه آرزویی نمی‌کنم.

نگاهش یخ زد و زمزمه‌وار گفت:

– bye!
“خداحافظ!”

و ماشه را کشید.

و صدای گوش خراش شلیک سکوت جنگل را وحشیانه شکست.

کسری با دهانی نیمه باز و نفسی حبس شده به سینه‌اش نگاه کرد.

خون روی کتش از او بود؟

پس چرا دردی احساس نمی‌کرد؟

فقط دیگر نمی‌توانست نفس بکشد.

قدمی به عقب تلو خورد که زیر پایش خالی شد و… .

و همتا ماند و جای خالی کسری.

و همتا ماند و اسلحه‌ای که به دست بود.

و همتا ماند و تاریکی جنگل.

و همتا ماند و قطره اشکی که داشت روی گونه‌اش خشک میشد.

بی اجازه خود را سریع داخل اتاق پرت کرد و با دیدن شادان و منوچهر نفس‌زنان لب زد.

– لو رفتیم!

شادان نگاهی به منوچهر انداخت و سپس بلند شد.

حیرت زده رو به همتا گفت:

– چی؟!

– پلیس فهمیده و مامورها این‌جان. باید بریم.

شادان قدمی به طرفش برداشت و خواست چیزی بگوید که تندی گفت:

– فعلاً وقت توضیح دادن ندارم!

نگاهی به منوچهر انداخت و پس از نیم‌ نگاه دیگری که حواله شادان کرد، فوراً به طرف اتاقش خیز برداشت.

باید وسایلش را جمع می‌کرد.

شادان خیره به جای خالیش لب زد.

– گفتم که صبر کن.

رخ در رخ منوچهر شد و با نیشخند اضافه کرد.

– انگار اون تشنه‌تر از ماست!

سر چرخاند و رو به جای خالی همتا لب زد.

– هر لحظه دارم بیشتر به انتخابم مطمئن میشم.

***

تمام وجودش دیدن آرکا را فریاد میزد.

قرار بود سفرشان یک ماهه باشد؛ اما از این‌‌که زودتر از زمان موعود برگشته بودند، نمی‌دانست خوشحال باشد یا دلشوره بگیرد.

اجباراً سمت اتاق پدرش رفت.

باید می‌فهمید چه اتفاقی افتاده که این‌قدر سریع و بی خبر آمده بودند.

کاش حداقل گوشه‌ کوچکی از حرفه پدرش را می‌دانست.

از پله‌ها بالا رفت و با دیدن جای خالی محافظ متعجب شد.

حتی وقتی که پدرش هم نبود، محافظ از جلوی در کنار نمی‌رفت، حال که پدرش آمده بود پس چرا نمی‌دیدش؟!

آرام به سمت اتاق نزدیک شد.

می‌توانست حدسش را بزند که محافظ داخل اتاق است.

پشت در فال گوش ایستاد.

خب تقصیر او چه بود که پدرش زیادی مخفی‌کار بود؟

به هر حال باید می فهمید دختر چه شخصی است یا نه؟

پلکش پرید.

وحشت زده و مبهوت به در نگریست.

آن حرف‌ها… .

دوباره گوش ایستاد.

صدای مرد بلند شد که پرسید.

– ولی قربان برای چی؟ مگه شما نگفتین… .

منوچهر حرفش را قطع کرد و لب زد.

– دیگه به کارم نمیاد.

زمزمه مرد بلند شد.

– بله.

صدای قدم‌هایش آمد که داشت به در نزدیک میشد؛ ولی هستی پشت در خشکش زده بود.

– بعد انجام کارتون… .

صدای محافظ بلند شد.

– بله قربان؟

منوچهر حرفش را کامل کرد.

– آماده شید، باید از این‌جا بریم.

آهی کشید و لب زد.

– این‌جا دیگه امن نیست.

باید هم امن نمی‌بود، به هر حال نقشه‌شان در آمریکا لو رفته بود.

بعید نبود این‌جا هم ردش را زده باشند.

نباید وقت را تلف می‌کرد.

هستی آب دهانش را قورت داد.

دوباره به در بسته نگاه کرد.

پدرش… .

بدون کسب اجازه‌ای دستگیره اتاق آرکا را سریع کشید و خودش را به داخل انداخت؛ اما با دیدن جای خالیش جا خورد.

الآن که باید او را می‌دید کجا بود؟!

وارد حیاط شد.

نمی‌دیدش!

تاریکی شب اجازه دید درست را به او نمی‌داد.

قدم‌هایی به سمتش برداشته شدند که با ترس چرخید.

رضا را که دید گویی پناه دیده باشد، بغضش بزرگ‌تر شد و بدون این‌‌که اجازه صحبت کردن به او را بدهد، سریع به سمتش رفت و با هول و ولا آرام لب زد.

نباید حرفش را محافظ‌های دیگر می‌شنیدند.

– باید آرکا رو فراری بدیم!

رضا متعجب نگاهش کرد که به ساعدش چنگ زد و گفت:

– بابام می‌خواد بکشتش!

اخم رضا درهم رفت و گفت:

– برای چی؟

قطره اشک هستی چکید.

سرش را به چپ و راست تکان داد و لب زد.

– نمی‌دونم.

هنوز هم باورش نمیشد پدرش با آن لحن خونسرد و بی تفاوتش دستور مرگ آرکا را داده بود.

با این‌که می‌دانست شغلش امن و عادی نیست؛ ولی خب حدس زدن کی بود مانند شنیدن؟!

گوش‌هایش هنوز به آن صدا شک داشت.

نمی‌خواست باور کند که پدرش چنین دل‌سنگ در مورد مرگ کسی صحبت می‌کرد.

نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده که پدرش بیخیال همکاری با آرکا شده.

مگر آرکا یکی از افرادش نبود؟

چه چیزی بینشان پیش آمده بود که قصد داشت او را بکشد؟

خب بی خبری از اتفاقات در آمریکا باید هم او را این‌گونه پریشان می‌کرد.

او که نمی‌دانست پدرش از طریق غذای آرکا ردیاب‌های ریز را وارد بدنش کرده.

او که نمی‌دانست از طریق همان ردیاب به شخصی الکس نام رسیده.

او که نمی‌دانست افراد پدرش تا لب مرگ الکس را کشاندند تا از او اعتراف بگیرند.

او که نمی‌دانست یک هکر وقتی راضی به شکستن حریم می‌شود، راضی به شکستن اسرار هم می شود و برنامه آرکا را برایشان لو داده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐸 𝒹𝒶
3 ماه قبل

ینی چی که بعد دوساعت ویو به صد نمیرسه بعضی وختا؟ 😐
خسته نباشی الباتروس ژونم همتا انگاری بدجور تو دردسر افتاده😕
چند وقته اینقدر درس میخونم پارتارو همه قاطی میکنم دست و پا شکسته میشه😕💔

لیلا ✍️
3 ماه قبل

وای که هر چی از قلمت بگم کم گفتم، تو بی‌نظیری دختر😍 اصلا جلوی این رمانت با چنین سناریو و توصیفاتی که می‌کنی و دیالو‌گ‌هایی که می‌چینی زبونم بند میاد، واقعاً چند لحظه با حیرت پارت رو می‌خوندم، همه چیز با نظم سرجای خودش قرار داره.👌🏻 نمی‌دونم مرگ کسری رو باور کنم یا نه حسم میگه مثل زنده موندن آرکا قراره باز سورپرایز شیم😅 بهت تبریک میگم نوشتن رمان در چنین ژانری اطلاعات و قدرت زیادی می‌خواد که تو به خوبی انجامش دادی😉 پرقدرت ادامه بده آلباتروس جون:)

ALA ,
ALA
3 ماه قبل

مثل همیشه زیبا
واقعا کسری مرد؟

تارا فرهادی
3 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم😊
قلپ گیرایی داری سر فرصت از اول میخونم حتما رمان زیباتو♥️😊

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x