رمان در بند زلیخا پارت اول
رمان: در بند زلیخا (جلد اول)
نویسنده: آلباتروس
ژانر: جنایی، عاشقانه
خلاصه:
مرگ جان یکی را نمیگیرد بلکه نفس کسی را سرد میکند و نفس بازماندهها را سردتر.
انفجاری که جان گرفت! دختری را یتیم کرد و مادری را… .
شلیک گلولههایی که دختری را تنهاتر کرد و پدری را… .
حال هفده سال از آن واقعههای تلخ میگذرد. با ورود شخصی مرموز خاک دیروزها کنار رفته و دلیل مرگ پدر و مادری که به ظاهر حق بود، روشن میشود و خیلی از ناحقها آشکار میشوند!
مقدمه:
نفرت نگاهت را از من نگیر.
من با همین نگاهها که چون قطرهقطرهای سیاه روی دیدگانم چکید، رشد کردهام.
من همینم. منزجر کننده و غیر قابل پیشبینی.
من را از خود بران چون اگر بشکنم، این تویی که زخم میخوری.
من را از خود بران که اگر طلوع کنم، نوبت غروب توست.
اینجا جایی برای تو نیست.
من را بران!
قطرات عرق صورتش را خیس کرده بود.
نمیتوانست پایش را تکان دهد.
یاسین با احتیاط داشت تکه پارچه را که قطعهای از لباسش بود، به دور ساق پایش میبست تا خونریزی را بند بیاورد.
به خاطر گرگ و میش بودن هوا گاراژ نیمه تاریک بود و سرد.
دمای بدن او هم داشت رفتهرفته افت میکرد.
صدای یاسین باعث شد فشار پلکهایش را کم کند.
– با سهراب میفرستمت. ما کار رو تموم میکنیم.
چندان به مذاقش خوش نیامد.
او که تا اینجا هلکهلک آمده بود، حال به خاطر یک گلوله عقب کشد؟
با اخم چشمانش را باز کرد.
نگرانی را در نگاهش میخواند، یک احساس مزخرف.
– باید بریم.
منتظر نماند و با یک دست به زمین و با دست دیگر به کیسههای سیمان فشار آورد تا بلند شود.
اعتراض یاسین با فرو ریختن کیسهها خاموش شد.
زیر لب لعنتی گفت و رو به یاسین لب زد.
– کمکم کن.
اما یاسین آرام غرید.
– احمق شدی؟ کجا میخوای بری با این پات؟
خشن نگاهش کرد؛ ولی یاسین کوتاه بیا نبود.
– نمیذارم بری. تعدادشون زیاد نیست، ما از پسشون برمیایم.
باز هم اهمیتی نداد.
این دفعه با تکیه به دیوار سیمانی سعی کرد بلند شود.
یاسین به بازوهایش چنگ زد و او را نشاند.
عصبی دستانش را آزاد کرد.
یاسین اعتنایی نکرد و مصر گفت:
– رنگ به روت نمونده دخترهی نادون. تا به الآن هم خون زیادی از دست دادی. باید برگردی.
با وجود خشم لبریز شدهاش سعی کرد تن صدایش را کنترل کند.
– یک زخمه، شلوغش نکن.
بایستی بلند میشد.
مگر یک گلوله چه بود؟
او با داشتن دویست و شش استخوان به خاطر ترک یک استخوان جا میزد؟
عقب میکشید؟
احمقانه بود.
توقع بی جایی بود، آن هم از او!
ایندفعه با خشم مشتش را به دیوار کوبید و به سختی ایستاد.
یاسین نیز بلافاصله بلند شد.
نمیدانست چگونه این دختر سرتق را تسلیم کند.
از او شنیده بود، آن هم بارها.
اما هرگز خیال نمیکرد اینگونه باشد.
اینقدر سر سخت و سگ جان.
سگ جان بود دیگر؟
عصبی به موهای آشفتهاش چنگی زد و با خشم به همتا نگریست.
دخترهی ابله.
ابله بود دیگر؟
شاید هم احمق.
هر چه که بود عاقل نبود.
همتا خواست به قصد خروج طول گاراژ را طی کند که با اولین حرکت پایش، دردش استخوانش را پودر کرد.
چشمانش را محکم بست و نالهای که پره بینیش را گرد و نفسش را حبس کرد، در پشت دندانهای قفل شدهاش آزاد کرد.
یاسین عصبی غرشی کرد و دیگر معطل نشد.
میایستاد که چه؟
با آن پای داغانش به دنبالش برود؟ هرگز!
از پشت او را یکدفعه روی دستانش بلند کرد که شوک همتا را به خود آورد.
با وجود درد طاقتفرسایش گفت:
– داری چی کار میکنی؟
یاسین با اخمهایی گره خورده جوابش را نداد و به طرف خروجی رفت.
زمین خاکی و سنگ ریزهها زیر گامهایش صدا میدادند.
همتا دوباره ممانعت کرد. حتی مشت کم جانی را هم که به سینهاش زد، باعث نشد نگاهش کند.
دریچههای حفاظدار نزدیک سقف و چهارچوب بی در گاراژ سرما را به داخل تاریکی بیشتر پخش میکردند.
اما هیچ یک از آنها اهمیتی نداشت.
چگونه مهم میدانستشان وقتی که رقیه در چند قدمیش بود؟
– یاسین من… .
نفسنفس داشت، خوابش میآمد و پلکهایش سنگین شده بود.
– رقیه… .
زمزمهای از میان لبهای خشکش بیرون دوید و با از دست دادن تعادلش سرش از دست یاسین آویزان شد و چشمانش خمارتر.
در میان امواج تاریکی صدای شلیکهای گاه و بی گاه و نعره این و آن شنیده میشد.
به مرور سر و صداها کم رنگ شد. کم رنگتر و در آخر خاموشی مطلق قصد کرد هشیاریش را ببلعد.
با بیرون رفتنشان سرما وحشیانهتر بدن بی دفاعش را زیر سلطه گرفت؛ ولی همچنان سعی داشت خودش را هشیار نگه دارد.
در پشت تاری چشمش با دیدن بچهها که هنوز درگیر بودند، اخم کرد.
از اینکه کسی متوجه غیبتشان نشده بود، در عجب نبود.
میدانست غافلگیرشان کرده.
اگر آن درشت هیکل بی مصرف به او شلیک نمیکرد، قطعاً بازی را زودتر به پایان میرساند.
با اینکه تعدادشان کمتر از ده نفر بود؛ اما همینکه سلاح اصلیشان یک غافلگیری بود، امتیاز خوبی برای بردشان محسوب میشد.
اطراف را با همان حالت واژگون سرش از نظر گذراند.
چراغ دو ماشینی که به همراه آورده بودند و بی اینکه خاموششان کنند، رهایشان کرده بودند، فضا را روشن نگه میداشتند.
پیدا کردن چنین جایی چندان برایش مشکل نبود.
مکانی دور افتاده و خارج از شهر با ساختمانهایی نیمه کاره.
حدود پنج سوله در نزدیکی هم قرار داشتند که همگیشان برای پست فطرتی چون داوودی بودند.
وقتی یاسین خبردارش کرد رقیه را از شهر خارج کردهاند، دیگر تعلل را جایز ندانست.
افرادش را جمع کرد.
افرادی که دایی خان برایش فرستاده بود.
همگی درشت هیکل و فرز.
به زودی افراد داوودی عقب نشینی میکردند.
داوودی!
وای به حالش میشد.
اگر او را میدید!
اگر پیش از دستگیری او را میدید، حسابش را بی حساب میکرد.
نه او ربطی به به ماجرا داشت، نه رقیه.
اما چون داوودی برای زمین زدن دایی خان دست روی آنها گذاشته بود، اجازه شرکت به بازی را داشت.
به ماشین که نزدیک شد، چشمانش را بست.
یاسین او را روی صندلی چند نفره خواباند و گفت:
– بقیه رو بسپر به ما. رقیه رو پیدا میکنم.
همتا فقط میشنید، صدایی زمزمهوار را.
پایش داشت سر میشد.
خیس و بی حس.
در پیَش سرگیجهاش سعی داشت بیهوشش کند.
زیاد نتوانست مقاومت کند.
یاسین رفت و نگفت نخواب.
و او خوابید.
دیگر صدایی نشنید.
سکوتی مطلق و خاموشی محض تمامش را بلعید.
یاسین از حواس پرتی سگهای بی مصرف داوودی استفاده کرد و به طرف ساختمان دیگر رفت.
هوا کمکم داشت تاریکتر میشد.
چنین مکانهای بی در و پیکری محل خوبی برای فراریها و بی خانمانها بود.
تصور اینکه رقیه دو شب را در چنین مکانی سپری کرده، دیوانهاش میکرد.
وارد ساختمان شد.
تاریک و سرد.
زمینش پوشیده از خاک و دیوارهایش سیمانی.
نمیدانست داوودی چنین بناهایی را برای چه میخواست.
هر چند زدن حدسهایی بعید نبود.
داوودی به حتم برای جاساز کردن محمولههای غیر قانونیش به مکانی امن و دور از دیدرس نیاز داشت.
شاید این ساختمانها برایش چنین حکمی داشتند.
– نیست.
صدای زمزمهوارش فقط در گوشهایش منعکس شد.
در سکوت آنجا را ترک کرد.
یکی از سولهها در پشت دو ساختمان دیگر بود.
به آن سمت رفت.
هیچ کس برای حفاظت از آنجا قرار نداشت.
تمام افراد جلو آمده و سد دفاعی خود را شکسته بودند تا این غافلگیری را مهار کنند.
باید رقیه را پیدا میکرد.
دو ساعت را بی وقفه طی نکرده بود که حال پا پس کشد.
وارد سوله شد.
این یکی در داشت.
چه خوب!
در فلزی را به جلو هل داد.
نور سیاهی که از تاریکی چشمش را زد، مردمکش را گشاد شد
غر زد
– خیلی تاریکه.
فضا زیادی تاریک و خاموش بود چرا که هیچ پنجره و دریچهای نور را به داخل ساطع نمیکرد.
چند قدمی را جلو رفت.
صدای کفشهایش که به سنگریزهها و خاکها کشیده میشد، تنها صدایی بود که سکوت را میشکست.
تلفن همراهش را از جیب شلوارش بیرون آورد و چراغش را روشن کرد.
سالنی بزرگ و پوشیده از خاک.
کسی به چشمش نخورد.
کسی که او را از نگرانی خارج کند.
با اینکه چشمهایش به تاریکی عادت کرده بود؛ اما سیاهی و خاموشی همچنان او را به سلطه گرفته بود.
جلوتر رفت.
نور را به این سمت و آن سمت پخش میکرد بلکه اثری از آن دختر پیدا شود.
باز هم قدم برداشت.
– رقیه؟
صدایش در فضا پیچید؛ ولی کسی پاسخگو نشد.
لبهایش را خیس کرد.
گلویش خشک شده بود.
ممکن بود اشتباه برداشت کرده باشد؟
که رقیه را به اینجا نیاوردهاند؟
سریع این افکار را با بستن چشمهایش ذوب کرد.
در کارش اشتباه نمیکرد، نه، هرگز.
رقیه همینجا بود.
عطرش را استشمام میکرد.
مطمئن بود که همینجاست.
تقریباً به انتهای سالن رسیده بود.
تازه متوجه جسمی جمع شده روی زمین شد.
خشکش زد.
رقیه بود؟
نور گوشیش را روی جسم انداخت.
رقیه بود!
– هی!
صدایش حیرت زده بود.
بلافاصله به سمت دیوار خیز برداشت.
پارت اول زیبا و هیجانانگیز بود خوشاومدی به این جمع و امیدوارم موفق باشی😊
سلام عزیزدلم متشکرم از خوشامدگویی و نظرت.
کنار هم خوش ببینیم.
سلام خیلی زیبا بود.
منتظر پارت های بعدی ات هستیم
میگم آلباتروس، احساس میکنم میشناسمت.
تو رمانیک نبودی؟؟
فکر کنم ویراستار رمانم بودی .
سلام جان دل
آشنا میبینم😂😂
خوب یادتما. آره عزیزم من همونم به اینجا کوچ کردم.
و متشکرم از نظرت قشنگم.
خیلی خوش اومدی گلم، مگه میشه یادم بره خیلی کمکم کردی .❤️❤️❤️
من هنوز دارم همون رمانی که ویراستارش بودی رو ادامه اش رو مینویسم. خیلی تنبل بودم تا حالا طول کشیده😂
خوشحال میشم اگه دوست داشتی ادامه اش رو بخونی نظرت رو بگی.
❤️❤️❤️❤️🌹