رمان در بند زلیخا پارت دوازدهم
با دستان لرزانش دوباره شماره را گرفت.
پوست گندمیش زردتر به نظر میرسید و مشخص بود که چند وعدهای لب به چیزی نزده، لااقل لبهای خشک و ترک خوردهاش با چال زیر چشمانش که این را میگفت.
عصبی و بغض کرده گفت:
– خاموشه! گفته بود جواب نمیده و خودش باهام تماس میگیره.
رقیه نگاهی به بقیه انداخت و زمزمه کرد.
– ناراحت نشیها؛ ولی داداشت واقعاً یک پا احمقه. چهطور میتونه تنها راه ارتباطیش رو باهات قطع کنه و بعد توی شهر غریب تنهات بذاره؟
دختر که خود را برایشان میترا معرفی کرده بود، سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
– نه، اون احمق نیست.
رقیه لب زد.
– آره، خیلی احمقه.
همتا چشم غرهای به او رفت و میترا خیره به پاهایش لب زد.
– طفلک از کجا میخواست بفهمه اونها جامون رو پیدا کردن و مرتضی و زنش رو کشتن؟
بلافاصله با هقهق سمت پاهایش خم شد و صورتش را پوشاند.
همتا زبان روی لبهایش زد.
دستانش را روی لبه مبل دو نفره گذاشت و کمی به جلو مایل شد.
– میخوای بهمون بگی چه اتفاقی برات افتاده؟
میترا با چشمانی به اشک نشسته که تیلههای سیاهش را براق کرده بود، سرش را بالا آورد.
به نفی سر تکان داد و سر به زیر لب زد.
– نمیخوام به دردسر بندازمتون.
رقیه با خنده گفت:
– همین الآن هم به دردسر افتادیم. اگه اونطور که تو میگی اونها همه جا هستن، پس باید الآن دنبال ما باشن.
میترا با هول و ولا نالید.
– وای آره، حالا چی کار کنم؟
با شرمندگی ادامه داد.
– شماها رو هم به دردسر انداختم.
کسری با جدیت نگاهش گفت:
– پس بهتره بهمون بگی چه اتفاقی برات افتاده.
– آخه… .
بغض و اشک یک لحظه هم بیخیالش نمیشدند.
رقیه که کنار میترا جای داشت، دست روی شانهاش گذاشت و گفت:
– بهمون اعتماد کن.
میترا با تردید نگاهش را از رقیه گرفت و بقیه را از نظر گذراند.
میتوانست به آنها اعتماد کند؟
از مرگ برادرش بگوید؟
از ناپدید شدن برادر دیگرش؟
از کشتهها و بوی خونی که گرفته بود؟
کسری با خونسردی دوباره لب باز کرد.
– مجبورت نمیکنیم. فقط به خاطر خودت گفتم. حداقل با دونستن میتونیم امنیتت رو تضمین کنیم… تا وقتی برادرت پیداش بشه.
میترا چند لحظه چشم بست و نفس عمیق کشید.
اعتماد میکرد.
چارهای نداشت.
لااقل نباید میگذاشت ماکان را از او بگیرند.
آهی کشید و میان پلکهایش را باز کرد.
مژههایش خیس شده و بههم چسبیده بودند.
سر به زیر انداخت و گفت:
– زیاد دلیل این اتفاقاتی که برام افتاده رو نمیدونم. فقط یکبار که چشم باز کردم دیدم بابام من رو به آلمان فرستاد. روزهای اول برام سخت گذشت. کسی ازم خبری نمیگرفت و من پیش یکی از آشناهای بابام داشتم درسم رو میخوندم.
بغض حرفش را قطع کرد.
قطره اشک چکیده شده را سریع پاک کرد و خیره به افق ادامه داد.
– بعدها فهمیدم پدر و مادرم و داداش ایمانم مردن، یعنی کشته بودنشون.
آب دهانش را قورت داد.
باز هم یک قطره اشک دیگر.
چرا تمامی نداشتند؟
انگار قصد داشتند شیرینی زندگی را پاک کنند.
– داداش ماکانم اومد دنبالم. همین که از آلمان خارج شدیم شنیدیم خونوادهای که اون مدت پیششون بودم توی یک شب کشته شدن، اون هم داخل خونه… فهمیدیم دنبالمن. ماکان من رو به مرتضی و زنش عارفه سپرد.
لب پایینش را گاز گرفت و به تلخی گفت:
– خودش رفت. دورادور هوام رو داشت. مرتضی خبرها رو بهش میرسوند؛ اما دیشب نفهمیدم چهطوری ردم رو زدن و پیدام کردن. مرتضی و عارفه رو هم کشتن.
با گریه گفت:
– عارفه تازه حامله شده بود و مرتضی هم خبر نداشت. قرار بود سوپرایزش کنه؛ ولی… .
دوباره هقهق کرد و رقیه با تاسف شانهاش را فشرد.
نگاه غمبارش را به همتا داد.
همتا؛ ولی با جدیت خیره میترا بود.
میترا پس از چندی گفت:
– از دستشون فرار کردم. جایی رو نداشتم برم، زیاد طول نکشید که پیدام کنن… آه من نمیخوام اتفاقی برای داداشم بیوفته.
فرزین که گویا در حال تماشای فیلم بود، یک دستش چسبیده به سینهاش از آرنج خم شده و دست دیگرش را تکیهگاه لپش کرده بود.
لب زد.
– چه غمانگیز!
نگاه تند همتا را که روی خودش دید، گستاخانه با سر اشاره کرد “چیه؟”
همتا پشت چشم نازک کرد و سرش را با تاسف تکان داد.
میترا که اشک صورتش را خیس کرده بود و متاسفانه دستمال کاغذی آن حوالی نبود، با پشت دست اشکهایش را از زیر چانهاش پاک میکرد.
همتا خطاب به او گفت:
– فعلاً برو استراحت کن. اگه اونطور که تو میگی و داداشت ردت رو میزنه، میتونی اینجا بمونی.
– اونها پیداتون میکنن.
همتا با جدیت گفت:
– تو نگران ما نباش.
سپس به رقیه اشاره کرد تا او را به اتاقی ببرد.
رقیه از روی مبل بلند شد و دست میترا را کشید.
با ملایمترین لحنی که از خودش سراغ داشت، گفت:
– بلند شو.
میترا دماغ قلمیش را بالا کشید و همراه رقیه از پلهها بالا رفت.
وارد اتاق مهمان شدند.
رقیه دم در گفت:
– برات لباس راحتی میارم… اینجا راحت باش.
میترا لبخند بی جانی زد که لرزش چانهاش رنگش را سیاه کرد.
رقیه آهی کشید و به سمت اتاق خودش رفت.
میترا با حالتی زار به داخل اتاق نگاه کرد.
احساس کرد دیوارها دارند به سمتش نزدیک میشوند.
سرگیجهاش شدت یافت و با گم شدن سیاهی چشمانش روی زانوهایش افتاد و چون پشتش به چارچوب برخورد کرد، به حالت نشسته ماند.
رقیه با دیدن میترا جا خورد و لباسها از دستش افتاد.
– عه وا!
سریع خودش را به او رساند.
کنارش روی پنجههایش نشست و تکانش داد.
– میترا؟ میترا؟
فایدهای نداشت.
تن رنجور این دختر دیگر نمیکشید.
دیگر نای ادامه دادن نداشت.
دست سستش را روی گردنش گذاشت و به سختی بلندش کرد.
او را روی تخت گذاشت و پاهایش را هم از روی زمین بلند کرد.
نفسزنان به چهره زردش نگاه کرد.
با اینکه خودش هم آرامشی در زندگیش ندیده بود؛ ولی دل سوزاند به حال این دختر.
– زندگیه دیگه، گاهی بد میتازونه. بهش عادت کن.
به طرف در رفت و از اتاق خارج شد.
به سالن برگشت.
همه هنوز روی مبل نشسته بودند.
همتا با دیدنش گفت:
– خوابید؟
– نچ.
روی مبل نشست و گفت:
– بیهوش شد.
همتا آهی کشید و سرش را به مبل تکیه داد.
پوزخند تلخی زد و چه کسی حرفهای به طعم زهرمار پشت لبش را شنید؟
رقیه تلخ گفت:
– فکر میکردم از ما بدبختتر پیدا نمیشه؛ اما… دنیا اینقدر بزرگ هست که جا واسه هر بدبختیای داشته باشه.
ناهار را بیخیال شدند.
کسی میلی به خوردن نداشت؛ اما برای شام به خاطر میترا بساطش را پهن کردند.
همتا با هم زدن سالاد خطاب به رقیه که داشت بشقابها را میچید، گفت:
– برو بیدارش کن.
– باشه.
رقیه از آشپزخانه خارج شد و همتا ظرف سالاد را از روی اپن برداشت و سمت سنگ کابینت رفت.
سالادها را در ماستخوریها ریخت و باقی ظرفها را هم آماده کرد.
داشت خورشت را مزمزه میکرد که صدای فریاد وحشت زده رقیه قاشق را از دستش انداخت.
– همتا!
درنگ نکرد و با دو به سمت پلهها خیز برداشت.
مردها نیز پشت سرش با حیرت خود را به طبقه بالا رساندند.
در اتاق باز بود.
همتا خودش را به داخل پرت کرد و با دیدن دستهای خونی رقیه خشکش زد.
رنگ رقیه پریده بود و نفسنفس میزد.
همتا نگاهش را به میترا داد.
خون زیادی بالا آورده بود و تمام جلوی لباسش را خونی کرده بود.
رقیه دستپاچه گفت:
– چی کار کنیم؟
کسری لب زد.
– نمیتونیم بیمارستان ببریمش چون ممکنه سر و کله اونها پیدا بشه.
رقیه فریاد زد.
– پس چی کار کنیم؟ بذاریم بمیره؟
همتا خودش را به میترا رساند و سعی کرد راه نفسش را باز کند.
احتمالاً حلقش بابت خونها تنگ شده بود.
با جابهجا کردن سرش گفت:
– باید دکتر رو بیاریم اینجا.
به رقیه چشم دوخت و گفت:
– میدونی به کی باید زنگ بزنی.
رقیه سریع سر تکان داد و فوراً از اتاق خارج شد.
همتا عصبی به پشت سرش نگاه کرد و خطاب به بقیه غرید.
– همینجوی اونجا واینستین یک دستمال بیارین.
خونها تازه بودند و گرم.
مشخص بود تازه خونریزی کرده.
جعبه دستمال کاغذی مقابلش قرار گرفت.
نیم نگاهی به کارن که مقابلش بود، انداخت و با شتاب چند برگ کاغذ بیرون کرد.
خونهای صورت و گردن میترا را پاک کرد.
رقیه عصبی وارد اتاق شد و گفت:
– همتا میگه رفته کیش، حالا چی کار کنیم؟
فرزین لب زد.
– یکی رو میشناسم.
بعد از زدن این حرف اتاق را ترک کرد.
***
موهای سیاه و فشنش که به عقب حالت گرفته بود، پیشانیش را بزرگتر میکرد.
پوست گندمیش در برابر رنگ زرد و نزار میترا روشنتر به نظر میرسید، حتی با وجود رگهای سبزی که پشت دستش خودنمایی میکرد.
اخم کرده داشت وضع جسمانی میترا را بررسی میکرد و بقیه چهارچشمی پشت سرش ایستاده بودند.
پویا گوشی را از گوشهایش بیرون آورد و به گردنش گیر داد.
بلند شد و رو به فرزین گفت:
– نبض و ضربانش مشکلی نداره، البته فعلاً! واسه اینکه دلیل خونریزیش رو بفهمم باید یک سری آزمایشها ازش بگیرم.
فرزین گفت:
– خب معطل چیای؟
پویا دست درون جیبهای شلوار جینش کرد و گفت:
– وسیلهای همراهم نیاوردم.
فرزین عصبی زیر لب غرید.
– پس به چه دردی میخوری؟ خب برو بیارشون دیگه.
– به من چه داداش؟ خودت گفتی یک استفراغ سادهست، من هم فقط کیفم رو آوردم. فکر کردم شاید مسموم شده باشه.
نگاه متعجب و البته شاکی همه که روی فرزین نشست، پلک فرزین پرید.
زیر چشمی نگاهشان کرد و سپس رو به پویا زمزمه کرد.
– چی داری میگی؟ حتماً اشتباه شنیدی.
– نه بابا چه اشتباهی؟ خودت گفتی. یادت نیست؟
فرزین حرصی بازویش را گرفت و سمت در هلش داد، هم زمان گفت:
– مگه نمیخوای بری دنبال جهیزیهات؟ گمرو دیگه.
– چرا هل میدی؟ عه!
وارد راهرو شدند و صدای تلپتلپی که به گوش رسید، اصلاً هم به خاطر کتککاری فرزین نبود تا پویا را ساکت کند!
رقیه سمت تخت رفت و رویش نشست.
دست میترا را گرفت و غم زده به همتا نگاه کرد.
همتا به گفتن:
– بهتره ما هم بریم.
بسنده کرد و از اتاق خارج شد.
با رسیدن جواب آزمایشها همه به پویا خیره شده بودند.
پویا ابروهایش را بالا داد و نفسش را رها کرد.
برگه دستش را روی میز پرت کرد و تکیهاش را به مبل داد.
فرزین گفت:
– جوابش چیه؟
با پوزخند لودگی کرد.
– زنده میمونه؟
پویا عوض جوابش پرسید.
– این دختره کیه؟
همتا با جدیت لب زد.
– تو کاریت نباشه.
پویا به دستانش حرکتی داد که معنی “خود دانی” را میداد.
رو به همه گفت:
– بمب جاساز کردن.
از گیجی نگاهشان حرفش را کاملتر کرد.
– تو بدنشه، یک جایی نزدیک اینجا.
و به زیر قلبش اشاره کرد.
آرنجهایش را روی تاج مبل چند نفره گذاشت و ادامه داد.
– من با چنین موردی تا به حال مواجه نشدم؛ ولی اگه بخواین میتونم عملش کنم، هر چند که عمل سختیه!
کسری سمت پاهایش خم شد و با اخمی کم رنگ گفت:
– گفتی بمب جاساز کردن؟
پویا سر تکان داد و گفت:
– اندازهاش هم کوچیکهها؛ ولی کارش حرف نداره. یک کلید بزنی بوم! هر چی نزدیکشه رو پرت میکنه هوا… حالا بستگی داره اون کلید دست کی باشه؟!
و نگاه مرموزی به فرزین انداخت.
همتا به حرف آمد.
– منتظر چی هستی پس؟ همین الآن عملش کن دیگه.
پویا به فرزین نگاه کرد که فرزین با بستن چشمهایش جوابش را داد.
پویا به پاهایش کوبید و بلند شد.
– باشه؛ ولی باید اول اتاق رو ضد عفونی کنیم. حوصله دردسرهای بعد عمل رو ندارم.
سکوتشان را که دید، با نیش باز رو به همتا و رقیه گفت:
– خانمها معمولاً توی این کار تیزترن.
دخترها حرکتی نکردند که گفت:
– فقط سریع! من دارم با جونم بازی میکنما. فرزین میدونه، من اهل هیجان هستم، درست؛ اما نه به قیمت جونم.
این را گفت و به سمت آشپزخانه رفت.
خودش را به یخچال رساند و سوتزنان داخلش را رصد کرد.
چه میکرد که گرسنه بود؟
با وجود اینکه قد بلند بود؛ اما لاغر اندامیش او را جوانتر از سنی که باید نشان میداد و خیلی سخت میشد باور کرد دکتر کارکشتهایست.
بیست دقیقه بعد همه توی سالن منتظر آمدن پویا بودند.
لحن بی تفاوت کسری توجهها را جلب کرد.
– احتمالاً ردیاب رو هم داخل بدنش کاشتن.
کارن زمزمه کرد.
– ردیاب؟
کسری از افق چشم گرفت و خیره همتا شد.
– و الآن اونها میدونن که میترا پیش ماست!
فرزین تکان محسوسی خورد.
جدای از او همه از جدیت نگاهش شوکه شده و شاید هم وحشت کرده بودند.
فرزین عصبی گفت:
– پس چرا زودتر نگفتی؟
کسری گوشه چشمی به او انداخت و لب زد.
– چون رفیقت ممکن بود هیجان زیادش رو نپسنده!
رقیه: حالا چی کار کنیم؟
باز هم نگاهها سمت همتا سر خورده بود.
همتا از روی مبل بلند شد و متفکر چند قدمی برداشت.
گیر و دار خودش کم پیچ و تاب داشت، این دختر چرا به سرش نازل شده بود؟
ایستاد و سمت بقیه چرخید.
– باید ماکان رو پیدا کنیم.
فرزین عصبی گفت:
– دِکی، اون وقت چهطوری؟
همتا نفسش را رها کرد و چشم از فرزین گرفت.
برایش سخت بود؛ اما چارهای نداشت.
رو به کسری گفت:
– میخوام از تجربههات استفاده کنی. احتمالاً همچین موردی برات اتفاق افتاده.
کسری تا مدتی در سکوت به چشمانش زل زد سپس کوتاه لب زد.
– لپتاپ.
رقیه با نگرانی پرسید.
– میخوای چی کار کنی؟
کسری تماس چشمیش را با همتا قطع نکرد.
کارن بود که جواب داد.
با کجخندی مغرورانه، گفت:
– کسری تو کار هک حریف نداره.
رقیه متعجب به کسری نگاه کرد.
پس راهحلش این بود؟
کسری با همان لحن آرام و خونسردش گفت:
– باید از طریق گوشیش مکانش رو پیدا کنم.
همتا سری به تایید تکان داد و به طرف پلهها رفت تا لپتاپش را بردارد.
بالاخره آن چشمها یک جایی به دردش خوردند.
از صدای زنگ تماس فرزین گوشیش را برداشت.
شخص پشت خط وادارش کرد تا جمع را ترک کند.
وارد بالکن شد و تماس را برقرار کرد.
در سکوت خیره منظره بیرون ماند.
درختهایی که شانس آورده بودند و دوباره زیر برف فرو نرفته بودند.
– میخوام ببینمت.
– … .
– لازمه… توی رستوران(…) منتظرتم.
و پایان مکالمه.
گوشی را پایین داد.
حتی لحظهای هم از خیرگی نگاهش دست نکشید.
به راستی داشت به طعمه نزدیک میشد؟
به هدفی که بیش از ده سال رویش کار کرده بود؟
– پس تو هم اهلشی.
صدای رقیه باعث شد بچرخد.
رقیه دست به سینه نزدیکش شد و تکیهاش را به نرده داد.
– پویا یک دکتر ساده نیست. هر دکتری ریسک چنین عملهایی رو به عهده نمیگیره.
دستش را روی نرده گذاشت و کمی خودش را به سمت فرزین کشاند.
– خیلی کنجکاوم بدونم داری چی کار میکنی.
فرزین پوزخندی زد و با گذاشتن دستهایش در دو طرف رقیه روی نرده، به سمتش خم شد.
– پس فهمیدی آدم خطرناکیم؟
رقیه پوزخند صداداری زد.
– خطرناک؟
عمیق نگاهش کرد و گفت:
– هر چهقدر ملوس گربه سرپرستمون خطرناک بود، تو هم همونقدر واسهام خطرناکی.
فرزین با لبخند سرش را زیر انداخت.
پس از چندی سرش را بالا آورد و تکیهاش را از نرده گرفت.
– حیف باید برم جایی.
با انگشت اشاره و وسطش بینی رقیه را محکم فشرد.
اصلاً با این دماغ مشکل داشت.
باید میکندش.
در ادامه حرفش گفت:
– وگرنه خطرناکی رو نشونت میدادم.
دستش را عقب کشید و از بالکن بیرون رفت.
رقیه دستش را روی دماغ سرخ شدهاش کشید.
مردک وحشی!
چند بار با حرکت صورتش دماغش را تکان داد تا دردش آرام بگیرد.
بد فشار داده بود گویا قصد داشت از جا بکندش.
فرزین سوار ماشینش شد و خانه را به قصد رستوران مورد نظر ترک کرد.
و چشمان رقیه بود که از بالکن بدرقهاش کرد.
– بالاخره سر از کارت درمیارم.
دوباره به دماغش دست کشید و غر زد.
– انگشتهات قطع بشن الهی.
نزدیک نیم ساعتی میشد که کسری سرگرم لپتاپ بود؛ اما هنوز به نتیجهای نرسیده بود.
دسترسی به گوشی ماکان کار سادهای نبود.
رقیه کنار همتا پشت میز ناهارخوری نشست و به کسری که همچنان روی مبل نشسته بود، نگاه کرد.
سرش را سمت همتا چرخاند.
همتا نیز خیره کسری بود.
– میترسم بزنه به سرشون یک دفعه منفجرش کنن… پوف عملش هم که تموم نمیشه. معلوم نیست داره چی کار میکنه.
– پشت سر من که حرف نمیزنین؟
دخترها متعجب به پویا نگاه کردند.
حتی کارن و کسری در آن طرف سالن هم متوجهاش شدند.
رقیه با هیجان بلند شد و گفت:
– تموم شد؟
پویا وسیلهای مموری شکل میان انگشت اشاره و شستش گرفته بود.
مغرورانه گفت:
– برداشتن این کوچولو که کاری نداشت.
رقیه به طرفش رفت تا از نزدیک ببیندش، هم زمان غر زد.
– نه تا وقتی که ردیابش جامون رو لو نده.
پویا متعجب اخم درهم کشید.
– ردیاب؟
– آره، انگاری تو بدنشه.
نگاهش را از بمب گرفت و به چشمان گرد پویا داد.
– اینکه هر دفعه سریع میترا رو پیدا میکنن کسری احتمال میده بهش ردیاب وصل کردن شاید هم تزریق کردن؛ نمیدونم مثل مولکوله، چیه.
پویا شوکه شده با صدای بلند گفت:
– پس چرا چیزی نگفتین؟ میدونین اگه این بمب رو فعال میکردن چه اتفاقی میافتاد؟ من نزدیکش بودم و سپر بلا میشدم.
به موهایش چنگ زد.
سینهاش از فرط نفسزدنهایش تند بالا و پایین میرفت.
رقیه چپچپ نگاهش کرد.
– چیش حالا که نمردی.
پویا سمتش خم شد و بمب را نشانش داد.
– برداشتن همین میدونی چهقدر حساسه؟ میدونی چهقدر عرق ریختم تا مواظب باشم یک وقت نپوکیم.
ناگهان ضربهای به شانهاش خورد که تکان محکمی خورد.
چشم بست و نالید.
– برادر من این چه وضعه اومدنه آخه؟
کاملاً وحشت زده مینمود.
کارن دستش را سمتش دراز کرد و گفت:
– بدش به من. زحمت کشیدی، دمت گرم؛ اما اون بهتره دست ما باشه.
پویا با غیظ گفت:
– من هم علاقهای به نگه داشتنش ندارم.
و بمب را به دست کارن داد.
کارن با احتیاط لمسش کرد و سپس نگاهش را به رنگ پریده پویا داد.
لبخندی زد و ضربه نسبتاً محکمی به بازویش زد که پویا به خاطر حواس پرتش دوباره هول زده تکان خورد.
با حرص به کارن نگاه کرد و کارن گفت:
– زحمت کشیدی، دمت گرم.
پویا بی حوصله سری تکان داد و از جمع فاصله گرفت.
با صدای بلند گفت:
– فرزین کوشی پس؟… دارم میرم.
رقیه نیز صدایش را بالا برد.
– رفته بیرون.
پویا پوزخندی ناباور زد و حرصی زمزمه کرد.
– عجب آدمیه. تو بغل بمب بودم بعد خودش رفته دوردور.
خطاب به بقیه گفت:
– پس ما رفتیم، خداح… .
صدای شکستن شیشههایی باعث شد توجه همه به طبقه بالا جلب شود.
زمزمه همتا همه را به خود آورد.
– میترا!
با دو پلهها را بالا رفتند.
هم زمان کارن و کسری همچنین پویا کلتهایشان را از زیر کمربندشان بیرون کشیدند.
راهروی اتاق ساکت و خلوت بود.
کسری و کارن جلوتر از بقیه بودند.
پویا نیز آرامآرام داشت به سمتشان نزدیک میشد.
تنها همتا و رقیه بودند که بی سلاح نزدیک هم ایستاده بودند.
کسری به کارن اشاره کرد و کارن در یک حرکت شتاب زده دستگیره را کشید و فوراً اسلحه را به سمت اتاق گرفت.
کسری و پویا نیز به او ملحق شدند.
همتا از بی حرکتیشان حدس زد که داخل اتاق اوضاع خوبی نیست.
با این حال محتاطانه به جلو قدم برداشت که رقیه وحشت زده به بازویش چنگ زد.
همتا نگاهش کرد و رقیه تند سرش را به چپ و راست تکان داد.
صدای چند قدم که از پلهها بالا میآمد، باعث شد به عقب بچرخند.
طولی نکشید که چند سیاهپوش اسلحه به دست آنها را نشانه گرفتند.
کارن با دیدن افراد جدید روی گرفت و عصبی زمزمه کرد.
– بازی خوردیم.
صدای هین رقیه باعث شد سرشان به سمتش بچرخد.
دو مرد همتا و رقیه را زیر اسلحه برده بودند و فشار اسلحه روی شقیقهشان باعث شده بود رقیه چشمانش را ببندد.
یکی از آنها زیر ماسک بهداشتیش غرید.
– اسلحههاتون رو بندازین پایین.
همتا نیز چشمانش را بست.
نه از ترس.
از اینکه قرار بود پیش از زمین زدن شاهین داستانش تمام شود، افسوس میخورد.
تعداد سیاهپوشها زیاد بود.
چهار نفر داخل اتاق ریخته بودند و شش نفر دیگر از پلهها بالا آمده بودند.
کسری بود که اول اسلحه زمین انداخت.
کارن نگاه زیر چشمیش را از کسری گرفت و لعنتیای زیر لب گفت.
او نیز اسلحهاش را پایین انداخت.
نگاه مردها روی پویا سر خورد.
پویا پوفی کشید و اسلحه را کنار پای مرد مقابلش پرت کرد و دستهایش را درون جیب شلوارش فرو کرد.
مرد مقابلشان که ماسک بهداشتی و سیاه زده بود و جز چشمهای قهوهای و وحشیش چیز دیگری از او دیده نمیشد، به همراهانش اشاره کرد.
تنها کشیدن ماشه کافی بود تا همهشان روی زمین پخش شوند.
همتا با پلکهایی که میرفت تا هم را در آغوش بگیرند، به تصویر تار آن سیاهپوشها نگاه کرد.
بسته شدن چشمانش به ماجرا خاتمه داد.
اما نه، بازی تازه سوت شروعش زده شده بود!
***
فرزین زبانش را از داخل روی لپش کشید و به شاهین نگاه کرد.
– نظرت؟
فرزین بدون هیچ انعطافی گفت:
– اگه نخوام؟
شاهین پوزخندی زد و با دستمال سفید دستش سرفهاش را خفه کرد.
صدای نفسهای تنگش به گوش میرسید؛ اما هنوز برای رسیدن به قدرت هلکهلک میکرد.
– پدرت آدم باهوشی بود. میدونی چه چیزی باعث شد جونش رو از دست بده؟
ظاهر آرام و بی تفاوت فرزین اصلاً چیزی نبود که درون شوریدهاش نشان میداد.
– اون راه اشتباهی رو انتخاب کرد. همین یک اشتباه زندگیش رو نابود کرد!
فرزین به لیوان نوشابه دستش نگاه کرد.
تا نیمه بیشتر نتوانسته بود بخورد.
گاز زیادش سینهاش را میسوزاند.
نگاهش را بالا آورد و گفت:
– خب؟
– خودت میدونی چی میگم. نا سلامتی جانشین پدرت بودی. نمیدونم چی باعث شد یک دفعه بکشی کنار؛ ولی جای پدرت هنوز خالیه. چرا نمیخوای برگردی به جایگاه اصلیت؟
فرزین ابروهایش را بالا داد و سمت میز خم شد.
– اگه نخوام؟
پوزخندی زد و تکیهاش را از میز گرفت.
با همان لحن خونسردش گفت:
– حق با شماست. اون راه اشتباهی انتخاب کرد، تهاش هم رسید به چوبه دار… من قصد ندارم پایانم اینطور تلخ باشه. رویاهای زیادی دارم که باید بهشون برسم. پدرم زیادی کوته فکر بود، قرار نیست من شبیه اون باشم.
و چه کسی میدانست؟
گرگزاده از گرگ وحشیتر شده؟
فقط منتظر تاریکیست که فرا رسد؟
تا زوزه آزاد کند و بدرد؟
شاهین به مانند کفتاری گرسنه گفت:
– همین بلندپروازیته که نظرم رو جلب کرده… فرزین حماقت نکن پسر. چهقدر از این شانسها داری؟ من شریک پدرت بودم، میتونم هوای تو رو هم داشته باشم.
شریک؟
کاش فرزین میتوانست وزن این کلمه را به صورتش بکوباند.
هه شریک؟!
فرزین زبانش را روی لپش کشید و پوزخندی زد.
– بابت شام ممنون.
نمیدانست اگر باز هم آنجا بماند میتواند دستش را کنترل کند تا مشت نشود؟
تا روی صورت چروکیده و کرکس مانند شاهین ننشیند؟
از روی صندلی بلند شد و لب زد.
– تا بعد.
دو قدم فاصله گرفت که شاهین با جدیت گفت:
– حرف آخرت همینه دیگه؟
فرزین خونسرد به سمتش چرخید و گفت:
– یادم نمیاد حرفم رو عوض کرده باشم. حرفم اول و آخر نداره، یکیه و تمام… شما که باید بهتر بدونید!
با پوزخند دوبارهاش از میز فاصله گرفت.
حتی قیچی هم نمیتوانست گره اخمش را باز کند.
ماشین را به داخل حیاط برد که ناله شنها به گوشش رسید.
از ماشین پیاده شد و سمت ورودی سالن رفت.
وارد سالن شد.
از سکوتش ابروهایش بالا پرید.
حدسش اتاق مهمان بود.
شاید همگی دور میترا جمع شده بودند.
به پویا اعتماد داشت.
میدانست کارش را درست انجام داده.
از پلهها بالا رفت.
نزدیک اتاق حرکتش کند شد.
مقابل در باز اتاق ایستاد.
چرا پنجره شکسته بود؟
برای چه تخت خالی بود؟
یعنی به این زودی حالش خوب شده و برادرش به دنبالش آمده؟
کسری که هنوز داشت پِیش را میگرفت.
بقیه چه شده بودند؟
حیرت زده کمی خانه را گشت.
سکوت بود و سکوت.
لحظهای ذهنش سمت شاهین رفت.
اما نه، او اینقدر تابلو حمله نمیکرد.
پس… .
آنها آمده بودند!
افرادی که هنوز شناختی ازشان نداشت.
سریع گوشیش را از داخل جیب پالتویش بیرون آورد.
امیدوار بود پویا از دستشان فرار کرده باشد؛ ولی به محض روشن شدن صفحه گوشیش متوجه آن هشدار شد.
همچنین دوازده تماس بی پاسخی که از طرف مهسا و سجاد بود.
حبیب فقط پیام داده بود.
– کجایی؟
و چرا باید گوشیش را امروز روی سکوت میگذاشت؟!
صدای زنگ باعث شد بلافاصله تماس را وصل کند.
مهسا جیغزنان گفت:
– کدوم گوریای احمق؟ چه عجب اون واموندهات رو جواب دادی… الو؟ مردی به حمدالله؟
صدای سجاد آمد که گوشی را از او گرفت.
– الو داداش کجایی؟
– تازه رسیدم خونه.
صدای جیغ مهسا را لابهلای صدای موتور ماشین شنید.
– خبر مرگش بیاد، بگو از پویا خبری نشده؟
سجاد؛ ولی گفت:
– ما داریم میایم.
فرزین سری تکان داد و کلافه تماس را قطع کرد.
به طرف اتاقش رفت.
پشت سیستم نشست.
کسی نمیدانست داخل خانه دوربین مخفی نصب شده.
همچنین فندک پویا ردیاب دارد!
فندکی که با فشار کوچکش اعضا باخبر میشدند خطری کمین کرده.
باید تا آمدن بچهها صبر میکرد.
فیلمها را روی دور تند زد تا زودتر به ساعت ترکش از خانه برسد.
چند نفر را دید که آرام به داخل حیاط پریدند و سپس محتاطانه وارد خانه شدند.
حماقت همتا و بقیه باعث شد پوزخند بزند.
چه بی دفاع و ناشیانه عمل کرده بودند.
احمقها!
بچهها کلید خانهاش را داشتند.
برای روز مبادا بود دیگر.
مهسا و سجاد و پشت سرشان حبیب وارد سالن شد.
صدای جیغ مهسا نهایت خشمش را نشان داد.
– کجا قایم شدی؟ هو؟
فرزین پشت چشم نازک کرد و از روی صندلی بلند شد.
سمت در رفت و اتاق را به قصد سالن ترک کرد.
با رسیدن به سالن مهسا خشمگین به سمتش رفت و غرید.
– میکشمت! واسه چی گوشیت رو خاموش کردی؟
فرزین عصبی گفت:
– اینقدر جیغجیغ نکن، وگرنه جوری میزنمت که قل بخوریها!
و اصلاً به هیکل تپلش اشاره نکرد.
این روزها کمی فقط کمی مهسا تپل شده بود.
خب چه میکرد که از رژیمش خسته شده بود؟
نه که زیاد تپل شده باشد، بیشتر توپر شده بود و خوش اندام.
مهسا از حرص قرمز شد و نفس حبس کرد.
حبیب نزدیکشان شد و گفت:
– میخوای چی کار کنی؟
فرزین جواب داد.
– ریختن خونه.
سجاد پرسید.
– کیا؟
فرزین بی حوصله گفت:
– به ما ربطی ندارن؛ ولی انگار حالا ربط پیدا کردن.
حبیب با ابرویی بالا رفته کوتاه گفت:
– برنامه؟
فرزین خیره به افق آمرانه لب زد.
– بچهها رو جمع کنین.
نیشخندش آزاد شد.
– میریم بازی!
***
از طریق ایرپاد با هم در تماس بودند.
مهسا در خیابان پایینتر داخل ماشین مانده بود.
همانطور که با اخم به نمایشگر لپتاپ خیره بود، خطاب به پسرها گفت:
– دو دقیقه دیگه تمومه.
با غیرفعال شدن دوربینها لب زد.
– حالا!
طبق نقشه دو نفر از افرادشان از دیوار به داخل حیاط پریدند.
ردیاب پویا آنها را به ویلا کشانده بود.
پس از مطمئن شدن، فرزین و بقیه نیز وارد حیاط شدند.
جمعاً ده نفر میشدند.
تاریکی هوا نشانهگیری را برایشان سخت میکرد.
از پشت درختها به ساختمان اصلی نزدیک شدند.
به کمک مهسا که دوربینهای ساختمان را هک کرده بود، متوجه شدند تعداد محافظهای بیرون بیشتر از داخل است.
اثری از پویا و بقیه پیدا نکردند.
گویا آنها را در مکانی دور از دوربین حبس کرده بودند.
خیلی خوب صحنهها رو به تصویر میکشی👌🏻
واقعاً داستان مرموزیه با موضوع قوی
سپاس فراوان از تعریفت
داستانت به نظرم فوق العاده هست …کنجکاو هستم ببینم آخرش چی میشه
مرسی بابت پارت💜👏
خواهش چشم قشنگم
مرسی که میخونی. امیدوارم برات همچنان جذاب بمونه و آخرش سوپرایزت کنه که میکنه😉
خسته نباشی عالی بود.
داستان میترا هم جالب بود🌹
خدا قوت به شما چشم قشنگم.
مرسی که خوندی و انرژی هستی
و داستان میترا تازه شروعشه😉
واقعاً تو این مدت چهل و یک ویو خورده خیلی عجیبه😮
عزیزم یه چند تا پیشنهاد دارم ناراحت نشی یه وقت؛ چون رمانت واقعا قشنکه و حیفه دیده نشه عکس روی جلد رو عوض کن ترجیهاً زمینه روشنی داشته باشه اگه میخوای خودم برات عوضش کنم
پارتت رو یکم فقط کوتاهتر کن بیش از حد طولانی باشه خواننده رغبت کمتری برای خوندن نشون میده حداکثر سه یا چهار صحنه
از پیشنهادت متشکرم مهربونم
راست میگی باید رو جلدش کار کنم!
فردا حلش میکنم مرسی که به فکرمی😊
قربونت دیگه به جز خودمون کی هوامون رو داره؟😉