نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا پارت دوم

4.5
(15)

دست‌های نحیفش را از پشت بسته بودند.
در خود جمع شده، بیهوش و رنگ پریده به نظر می‌رسید.
با غرولند در حال باز کردن گره طناب بود.
می‌دانست اگر همتا چنین صحنه‌ای را می‌دید، عذاب نازل شده داوودی میشد.
هر چند الآن هم کم برایش نداشت.
از حساسیت آن دختر با خبر بود.
ناله‌ای از رقیه بلند شد.
هیجان زده در آغوشش گرفت.
تکان خفیفی به او داد و گفت:
– دختر چشم‌هات رو باز کن.
رقیه دوباره نالید.
– همتا!
– من این‌جام.
رقیه سرش را روی ساعد یاسین چرخاند و با چشمانی بسته زمزمه کرد.
– لعنتی‌ها چرا این‌قدر دیر رسیدین؟
غم زده نگاهش کرد.
با فشار به زانوهایش بلند شد و در حالی که جسم ضعیف رقیه را حمل می‌کرد، به طرف خروجی رفت.
از پشت سوله خود را به ماشین رساند.
وارد شد که چشمش به همتا خورد.
خواب بود یا بی‌هوش؟
عجب سوال مسخره‌ای.
بایستی سریع بازی را تمام می‌کرد، وقت نداشتند.
سریع رقیه را که از حال رفته بود، در صندلی ردیف آخر خواباند.
پیاده شد و نگاه آخرش را حواله آن دو کرد.
از ماشین با قدم‌های محکم و بزرگش فاصله گرفت.
کنار زدن یک مشت حیوان صفت که مشکلی نداشت.
***
صدای زمزمه‌هایی را می‌شنید.
سردش بود و لب‌هایش برای درخواست پتویی قصد باز شدن کرد؛ اما صدایش بالا نیامد.
با اکراه و گیجی بین پلک‌هایش را باز کرد.
درد بدی را روی ساق پایش احساس می‌کرد.
پلکی زد و دقیق‌تر شد.
داخل اتاقی بود.
این را از خوابیدن روی تخت نرم متوجه شد. همچنین غرغرهای فروزان به او فهماند که کجاست.
– عه بالاخره به هوش اومد!
صدا، صدای رقیه بود.
همتا سرش را به سمتش چرخاند و نگاهش کرد.
ظاهراً بهتر می‌نمود.
فروزان با روپوش سفید دکمه بازش نزدیک همتا شد. هر چند فاصله زیادی نداشت، شاید چهار قدم.
پیش از این‌که رقیه حرفی بزند، فروزان یک نفس و عصبی گفت:
– دختره بی عقل آخه من چی به تو بگم؟ هان؟ صد بار گفتم، هزار بار گفتم، این‌بار هزار و یکم… چرا وارد این بازی‌ها میشی؟ هان؟ قصد داری دقم بدی؟ اگه قصدش رو داری بگو، تعارف نکن.
رقیه محتاطانه نزدیکش شد و بازویش را به نرمی گرفت.
زمزمه کرد.
– فروزان!
فروزان با خشم دستش را آزاد کرد.
نگاهش هنوز میخ همتا بود.
اویی که حتی جار و جنجال فروزان هم منگیش را از بین نبرد.
حتی متوجه حرف‌هایش هم نشد.
تنها صدای بلندش را که روی اعصابش بود، می‌شنید.
با تیرکی که ناگاه پایش کشید، صورتش مچاله شد و ناله ریزش هوا رفت.
فروزان دندان به روی هم فشرد و غرید.
– حالا مونده تا دردت بیاد… می‌دونی چه خونی ازت رفته؟ با این پای چلاق شده‌ات هنوز راه هم می‌رفتی؟ بابا تو دیگه کی هستی؟
همتا با چشمانی بسته فکش را منقبض کرد و گفت:
– کم غر بزن. درد دارم، یک کوفتی بده.
– فعلاً همین دردت رو بخور.
همتا نفسش را پرفشار خارج کرد.
رقیه که متوجه اوضاع شد، عصبی گفت:
– عه بس کن دیگه! نمی‌بینی حالش رو؟ حالا وقت گیر آوردی مدام سرزنشش می‌کنی؟
همتا با همان پلک‌های افتاده نالید.
– کاش حرف‌هاش لااقل حق باشه، فقط حرف می‌زنه.
فروزان با صورتی از خشم سرخ شده نفسش را به مانند غده‌ای رها کرد.
این دو دختر عذاب جانش بودند.
با این‌که اختلاف سنی زیادی با هم نداشتند؛ اما بی‌احتیاط بازی‌هایشان هیچ آن‌ها را عاقل و بالغ نشان نمی‌داد.
به سختی نفس عمیقی کشید و قبل از این‌که دوباره روی سرشان آوار شود، سرش را با تاسف تکان داد و با گام‌هایی بزرگ از اتاق خارج شد.
همتا بازدمی همراه درد کرد و لب زد.
– مسکن… یک مسکن بیار.
رقیه دستپاچه سرش را تندی تکان داد و فوراً اتاق را ترک کرد.
هر چند که خودش هم کم و بیش وضعیتش بهتر از همتا نبود.
شکمش بابت لگدهایی که نوش جان کرده بود، گویا گره‌ای خورده باشد، با هر تکانش به شدت درد می‌گرفت.
سر و گونه‌هایش از صدقه سری سیلی و مشت‌ها کوفته شده و ورم کرده بود.
قیافه مضحکی به خود گرفته بود.
عمارت دایی‌خان به قدری وسعت داشت که بشود به راحتی خلوت کرد.
در سکوت و تنهایی وارد آشپزخانه شد و همراه مسکن و لیوان آبی دوباره روانه اتاق مهمان شد.
در را کامل نبسته بود پس با هل کوچکی که داد، داخل شد.
همتا را دید که اخم‌‌هایش از درد درهم رفته بود.
اگر خواهری نداشت، این دختر بود.
اگر برادری نداشت، این دختر بود.
اگر مادری نداشت، این دختر بود.
و این دختر همیشه بود.
این دختر همیشه بود و از این‌که به احدی اجازه ورود به خلوت و تنهاییش را نمی‌داد، افسوس می‌خورد.
حسرت خوردن برای چشمانی که معصومیت دختر بچه ده ساله را فریاد میزد.
آهی کشید.
لیوان و قرص را روی پاتختی گذاشت و به کمک همتا رفت تا بشیند.
پشتش را به بالش‌های ایستاده تکیه داد و سپس حبه قرص و لیوان آب را به طرفش گرفت.
همتا قرص را با جرعه‌ای پایین فرستاد و لیوان را به رقیه داد.
نفس عمیقی کشید که درد پایش نیز عمیق شد.
برای لحظه‌ای چشمانش را محکم بست.
اندکی بعد به رقیه نگریست و لب زد.
– خیلی بد گذشت، نه؟
رقیه پوزخندی زد و روی صندلی چوبی جای گرفت.
انگشتان سفید و کشیده‌اش را روی گونه‌اش کشید.
دردش باعث شد اخم‌ کند.
– بد؟ پذیراییشون مشخص نیست؟
همتا با تاسف به صورت داغانش نگاه کرد.
داوودی را می‌کشت.
با صدایی گرفته پرسید.
– دایی‌خان خونه‌ست؟
رقیه تکیه‌اش را به تکیه‌گاه داد و بی تفاوت گفت:
– نمی‌دونم. چی کارش داری؟
– باید باهاش صحبت کنم.
جابه‌جا شد که پای مصدومش تکان خفیفی خورد.
– آه!
رقیه سریع صاف نشست و اعتراض کرد.
– کوفت. چرا وول می‌خوری؟
همتا چهره‌اش را آویزان کرد.
سرش را به تاج تخت تکیه داد و با چشمانی بسته نالید.
– با نسیم چی کار کنم؟
– نسیم؟
گویی رقیه نیز تازه نسیم را به خاطر آورد.
– خب… راستش نمی‌دونم.
– باید بریم.
رقیه چشم گرد و متحیر گفت:
– لابد با این وضع؟
همتا سرش را کمی چرخاند و از گوشه چشم نگاهش کرد.
صورتی ورم کرده و کبود.
خب بدیهی بود که نسیم با دیدن این وضع شک کند.
– تو این‌جا بمون.
رقیه با لحنی طلبکار گفت:
– اون وقت خانوم برن؟
همتا نگاهش را از او گرفت و گفت:
– نمی‌تونم تنهاش بذارم. تا همین الآن هم کلی نگرانش کردیم.
– با هم می‌ریم.
– ببینتت شک می‌کنه.
– یک دروغی سرهم می‌کنیم حالا.
خواب با قدرت به همتا فشار وارد می‌کرد.
خمار زمزمه کرد.
– ساعت چنده؟
– نمی‌دونم.
همتا با حرص گفت:
– خب نگاه کن.
– ساعتم زیر سم‌هاشون جان به جان تسلیم کرد… فکر کنم ساعت‌های ده باشه. یک کم پیش که پرسیدم فروزان گفت ساعت نهه.
– پوف نسیم می‌کشتم.
– من رو سالاد می‌کنه.
چندی بعد رقیه همتا را که دوباره روی تخت دراز کشیده و خوابیده بود، تنها گذاشت.
خودش نیز به اتاق دیگری رفت.
بایست استراحت می‌کرد.
بیشتر از این سرپا بودن بی حالش می‌کرد.
ساعت حول و حوش دو بعد از ظهر بود.
همتا به اصرار یاسین و در نهایت تهدیدهای فروزان مجبور شد تخت نشین بماند.
فعلاً مدیونش بود.
همین که خطر عمل در خانه را به گردن گرفته بود، برایش زیادی بود.
قدردانش بود که به بیمارستان منتقلش نکرد تا بابت گلوله درون پایش جواب پس دهد.
قطعاً اگر چنین میشد پلیس هم به میان می‌آمد و او هیچ حوصله سوال و جواب را نداشت.
همه چیز ساکت و خاموش گذشت.
ولی هنوز یک کار برایش نیمه تمام مانده بود.
داوودی!
باید پیدایش می‌کرد.
تلافی این مدت را سرش درمی‌آورد.
از کرده‌اش پشیمانش می‌کرد.
آن وقت شاید بیخیالش میشد و به پلیس اجازه شرکت می‌داد.
به راستی که خواب‌ها برایش دیده بود.
کابوسش میشد.
کاری می‌کرد که پلیس برایش حکم فرشته نجات را داشته باشد.
فقط کافی بود پیدایش کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

عااالییی👏🏻👏🏻

مائده بالانی
1 سال قبل

زیبا و عالی بود🌹

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x