رمان در بند زلیخا پارت سوم
تقهای که به در خورد او را از فکر انتقام خارج کرد.
حرفی نزد و منتظر به در چشم دوخت.
دستگیره کشیده شد و داییخان به آرامی وارد شد.
– سلام.
از دیروز تا به حال همدیگر را ندیده بودند.
حال کلی حرف برای زدن داشت.
قبل از اینکه دایی خان جواب سلامش را بدهد، دوباره گفت:
– خوب شد اومدین. باید باهاتون حرف میزدم.
دایی خان نگاه گذرایی به او که آرام روی تخت نشسته و پایش دراز و تکیه به تاج تخت داده بود، انداخت.
به طرفش رفت و روی صندلی نشست.
صندلی که در برابر هیکل بزرگش زیادی کوچک بود.
– میبینم بهتری.
– چه خوب.
دایی خان پا روی پایش گذاشت و دست راستش را درون جیب شلوارش فرو کرد.
کت و شلوار به تن داشت.
ظاهراً تازه از بیرون آمده بود.
– چه حرفی داشتی؟
– داوودی رو میخوام.
– چرا؟
– یعنی نمیدونین؟
دایی خان خونسرد گفت:
– بهتره دخالت نکنی.
– اون خودش بازی رو شروع کرد.
دایی خان بی اینکه تغییری به حالت خنثی چهرهاش بدهد، کوتاه لب زد.
– ولی قرار نیست تو ادامهاش بدی.
– قرار نیست بیخیال رد بشم! اون رقیه رو دزدید. معلوم نیست چه بلایی سرش آورده که اینطور کبوده و از پا افتاده.
رویش را گرفت و تخس ادامه داد.
– نمیتونم بی تفاوت باشم.
دایی خان در کمال آرامش گفت:
– مشکل داوودی با منه.
– اما با ما بازی شد.
– گوش کن دختر. داوودی همین که دست گذاشت روی چنین انتخابی، مرگ خودش رو امضا کرد. به اندازه کافی مدرک هست تا حداقل حبس ابد رو بیوفته… تو میکشی کنار چون… .
“چون”ش را بلندتر گفت چون همتا قصد اعتراض کرد.
داییخان ادامه داد.
– به فکر خواهرت باش.
– نمیتونین با وسط کشیدن نسیم منصرفم کنین.
– تو بیخیال میشی همتا.
– اما… .
دایی خان بی توجه به حرفش ایستاد که رها ساکت شد.
– اومدم ببینم چهطوری.
با ابروهایی بالا رفته حرفش را کامل کرد.
– ظاهراً خوبی.
همانطور که به سمت در میرفت، موکد؛ اما آرام لب زد.
– استراحت کن.
سپس از اتاق خارج شد.
همتا با فکی منقبض و دستی مشت شده خشمش را کنترل کرد.
لااقل تصور داوودی در پشت میلههای زندان کمی آرامش میکرد، البته فقط کمی.
در این دفعه بدون کسب اجازهای باز شد.
همتا پشت چشمی برای یاسین نازک کرد.
یاسین با این حرکتش تکخندی زد و با پیش آمدنش در را بست.
– ردت کرد نه؟
همتا تهدیدوار گفت:
– به اندازه کافی اعصابم ضعیف شده یاسین.
– واو!
همتا چشم غرهای برایش رفت که یاسین با خنده گفت:
– خب بابا نمیخوام منفجرت کنم.
– خوب میکنی.
یاسین صندلی چوبی را چرخاند و نشست؛ به گونهای که تکیهگاه مقابل سینهاش بود.
دستانش را روی تکیهگاه گذاشت و چانهاش را روی دستانش.
چشمکی زد و گفت:
– به خودش بسپار. همین فردا- پسفردا کلکش رو میکنه. میدونی که بابا صبر نداره.
– حرصم از اینه که من رو کمتر از داوودی میبینه.
یاسین از شنیدن حرفش جا خورد و صاف نشست.
– جان؟! بابا تو رو کوچیک ببینه؟ دِکی، من که پسرشم مثل تو بهم بها نمیده.
همتا پوزخند کم رنگی زد و گفت:
– پس ببین چهقدر بدبختی.
یاسین سفیهانه نگاهش کرد.
این دختر زبانش عقرب داشت.
بحث را عوض کرد.
از اول هم بحث خوبی را شروع نکرده بود.
میدانست همتا چهقدر روی اطرافیانش حساس است.
در موردش شنیده بود.
که هشت سال زیر نظر پدرش بود.
کسب هشت سال تجربه در کنار دایی خانی که جدا از حیطه کاریش در کارخانه، دشمنان زیادی داشت، کم نبود.
دشمنانی که خواهان خونش بودند، مرگش.
میدانست برای اینکه با این دختر برابر شود بایست هشت سال تجربه کسب کند.
هشت سال تهدید بشنود.
تازه دو سال میشد که مادرش و ایتالیا را ترک کرده و نزد پدرش آمده بود.
با ورودش به ایران با این دختر مواجه شد.
بماند که اوایل چندی خشک و جدی بود.
مثل سخت پوستان رویهای سخت و نفوذناپذیر داشت.
بماند که چهقدر از او متنفر شده بود؛ ولی حال همه چیز متفاوت بود.
مقابلش همان دختر قرار داشت.
بدون در نظر گرفتن جنسیتش انسانی رفتار میکرد.
که عوض آهنگ دادن به صدایش، مرام را بانگ میکرد.
به جای بازی با بدنش، گامهایی محکم برمیداشت.
به پدرش حق میداد اگر توجه مضافی به او میکرد.
چند باری شنیده بود که پدرش اعتراف کرده بود اگر با همسرش بیشتر دوام میآورد و صاحب دختری میشد، قطعاً مایل بود دختری همچو همتا داشته باشد.
– پات چهطوره؟
همتا آهی کشید و کلافه گفت:
– تا حالا بیشتر از ده بار این جمله رو شنیدم… خوب.
– مطمئن؟
همتا خیره به دیوار روبهروییش لب زد.
– فقط نگران نسیمم. دیشب رو چهطوری گذرونده؟
– دختر تو خیلی حساسی. نا سلامتی اون شاغلهها. بالغه و یک زن کامل، بچه که نیست اینطوری رفتار میکنی.
– آه اون برای من همیشه بچهست.
یاسین پوزخندی زد و با نیش و کنایه گفت:
– چه مادر جوونی!
همتا تنها پوزخندی تلخ زد.
قرار که نبود همه از زندگیش بدانند.
که در ده سالگی مادر شد.
عزادار کودکیش شد؛ اما برای خواهرش بزرگ شد.
هیچ کس حق نداشت گذشتهاش را بخواند.
– فروزان رفته بیمارستان؟
– اوهوم.
– رقیه کجاست؟
یاسین عوض جوابش دوباره طعنه زد.
– یعنی شما زنها رو اگه یک جا بند کننها از فضولی به آخرت میپیوندین.
همتا بلافاصله جواب داد.
– و شما مردها رو اگه دهنتون رو ببندن، دماغتون شروع به غرغر میکنه.
یاسین خنده کوتاهی کرد.
همتا چهرهاش را از نظر گذراند.
چهرهای که زیادی به پدرش شباهت داشت.
گویی دایی خان را ترجمه کرده باشند، همان چشمهای سبز رنگ را داشت.
چهره سفیدش را ولی از مادر به ارث برده بود چرا که دایی خان گندمگون بود.
هیکل عضلانی و استخوان بندی محکمش را نیز مدیون پدرش بود.
شانههایی پهن و قدی بلند.
البته که دایی خان هیکلیتر مینمود.
به هر حال او از نسل مردان قدیم بود.
با رفتن یاسین دگر بار تنها شد.
باز هم خوابش میآمد.
این اواخر زیاد بی خوابی کشیده بود.
با این همه فکر و خیال باز هم رهایش نمیکرد.
نسیم را چه میکرد؟
درست بود که نوزده سال سن داشت؛ ولی به اندازه یک مادر میدانست که این دختر زیادی حساس و شکننده است.
باید هر چه سریعتر به ساختمان خودش برمیگشت.
چهل و هشت ساعت دیگر نیز گذشت.
در شب اول که بالاجبار ماندگار شد، با نسیم تماسی گرفت.
تا بگوید در پی خانواده رقیهاند.
چنین پیشنهادی را خود رقیه داد و الا علاقهای به زیر و رو کردن زندگی رقیه نداشت.
زیر نگاه تیز و شکاکش سعی کردند بی تفاوت عمل کنند.
رقیه آرام و بی حرف به طرف پلهها رفت.
صورتش هنوز هم ردی از کبودیها را داشت.
همتا نیز با لنگ زدنهایش پشت سر رقیه گام برداشت.
نسیم بالاخره به نگاه ریز شدهاش پایان داد.
دست به سینه شده و آرام لب زد.
– این چه ریختیه که واسه خودتون درست کردین؟
نگاهی بین رقیه و همتا رد و بدل شد.
رقیه خونسرد خطاب به همتا زمزمه کرد.
– من خستهام.
سپس با بالا رفتن از پلههایی که به طبقه بالا ختم میشد، پیچاندن نسیم را به همتا سپرد.
نسیم به سمت همتا رفت.
نگاهی به سرتاپایش انداخت.
سوالی که در ذهنش جولان میداد را به زبان آورد.
– چرا لنگ میزنی؟
همتا آهی کشید و بی حوصله گفت:
– چیزی نیست. پام پیچ خورده.
– دوباره با ولگردها درگیر شدین؟
– بیخیال.
نسیم خواست اعتراضی کند که همتا تندی گفت:
– میشه برام تشک و پتو بیاری؟ با این پا نمیتونم برم بالا.
– همتا فکر نکن نمیفهمم یک چیزی رو داری از من مخفی میکنی.
– گفتم که چیزی نیست.
– پس رقیه چهاش بود؟
همتا اندکی درنگ کرد.
لعنت به داوودی.
نفسش را رها و دروغی سرهم کرد.
– خواستن کیفش رو بزنن.
نسیم سرش را به چپ و راست تکان داد.
– شما دو نفر آدم نمیشین.
همتا گوشههای چشمش را فشرد و لب زد.
– میاری؟
نسیم نفسش را صدادار خارج کرد و به سمت پلهها رفت.
همتا با نگاهش دنبالش کرد.
چه خوب بود که زیاد پیله نمیشد.
تمایلی به دروغ گفتن نداشت، آن هم برای خواهرش؛ ولی گاهی بیان حقیقت جان میستاند.
با اینکه از نظر خودش خوب استراحت کرده بود؛ اما مجبور شد چند روز دیگر نیز خانه نشین شود.
از روی مبلی که نزدیک شومینه قرار داشت و در این چند روز حکم تختش را داشت، بلند شد.
کمرش کرخت شده بود.
چرخ کوتاهی به کمرش داد و چند حرکت کششی رفت.
احساس بهتری داشت.
پایش دیگر به مانند قبل تیر نمیکشید.
از صدقه سری تغذیههای آبدار و خوبش سرگیجهاش نیز بهتر شده بود.
حال زمان ملاقات بود.
بایستی فرزین را میدید.
حرفهای ناگفتهشان هنوز ادامه داشت.
ساعت هفت نشده ساختمان را ترک کرد.
قصد نداشت در زمان بیداری آن دو جیرجیرک خارج شود و غرغرهایشان را به جان کشد.
در اصلی را باز کرد که نور سفیدی چشمانش را زد.
آسمان تماماً با ابرهای سفید پوشیده شده بود و هوا را به تدریج سردتر میکرد.
برف باریده شده از دیشب جاده و پیادهروها را سفید کرده بود.
درختهای کنار پیادهرو نیز پوشیده از برف بودند.
دما پایین و هوا به شدت سرد بود.
خداقوت نویسنده، واقعا عالی بود و در عین حال مرموز👌🏻 به نظر رمان پرماجرایی رو قراره بخونیم حتما سری به رمان منم بزن، نوشدارو تو رماندونی😊
ممنونم لیلا بانو
متشکر از وقتی که واسه رمانم گذاشتی
وقت بشه حتما رمانتو میخونم و نظر میدم.
کولاک کردیا😉
خسته نباشی عزیزم.
عزیزدلمی قشنگم
ممنون بابت نظرهات.
نوشدارو رو گذاشتم دوستان